eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
وضعیت مزار رئیسعلی دلواری در نجف عراق!! رئیسعلی دلواری؛ شيرمرد بوشهری که در جنگ جهانى اول، ۷ سال تمام با یاران ۷۰۰ نفره اش در مقابل نیروهای ۵۰۰۰ هزار نفری انگلیس آنقدر خوب ایستادگی کرد که انگلیس ها مجبور شدند از هند و عراق نیرو وارد ايران کنند!
سبڪبال رفتی و بی‌ادّعا و ما چه سنگین مانده‌ایم و پُر مدّعا . . . #سربازولایت #پاسدارشهیدمحمدغفاری 📍|شهادت سردشت ارتفاعات جاسوسان درگیری با پژاک🕊🍂
🔴چگونه آیت الله بهجت بدون انجام هیچ مستحباتی، به مقامات بالا رسید؟! ✍آیت الله فاطمی نیا: 💥عده اي گمان ميكنند صاحبان كرامت فقط با نمازهاي طولاني و روزه هاي زياد به اين مقامات ميرسند! ⭕بله! صاحبان كرامت و اولياء خدا همه اين عبادات را نيز انجام ميدهند، ♻️ اما مطلب مهم اين است كه ريشه كرامت آنها تسليم بودن در برابر خداست. كسي كه تسليم خداست، خوابش هم عبادت است. 🔆آیت اللّه العظمي بهجت در اوايل جواني كه در نجف بودند، به امر پدرشان تمام مستحبات را ترك كرده بودند و فقط اشتغال به واجبات داشتند. 🔺️ روزي يكي از دوستانشان ميگويد: اينجا (نجف) كه پدرت نيست و اگر مستحبات انجام دهي متوجه نميشود؛ پس چرا انجام نميدهي؟ 🔸️جواب داده بودند انجام دادن مستحبات خلاف رضايت پدرم هست! (چه متوجه بشوند چه نشوند) 💥ولي همين آيت الله بهجت در سن شانزده سالگي صاحب كرامت بود و ريشه آن هم حالت تسليم ايشان در برابر خدا و اوامر خدا و پدر بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @alvane
: ۲۹ حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!” سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی. خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام! با خجالت ریز می خندم. – ممنون آقا. شما هم خیلی… خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا. هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند. – بسم الله الرحمن الرحیم… هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم. “دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…” با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم. “مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.” به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟ به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان. و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله! دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم. شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان. نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
۳۰ گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی. – ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟ لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه. دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت می دهم. – با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه. ذوق می کنی. – قربون خانوم! خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله! نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله. همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا. مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه. تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟ – نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما. باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند. – داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی! قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!” پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره. حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!” حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند. – چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم. حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید. یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو.
: ۳۱ دستم را می گیری و با خودت می کشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش می خورد به در ورودی. دست در جیبت می کنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! می خندم و دهانم را باز می کنم. شکلات را روی زبانم می گذاری و با حالتی بانمک می گویی: حالا بگو آممم… می گویم: آممم. و دهانم را می بندم. می خندی و لپم را آرام می کشی. – خب حالا وقتشه… دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری. انگشت اشاره ات را زیر یقه ات می بری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون می کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می زند در زنجیرت تاب می خورد. از دور گردنت بازش می کنی و انگشتر را در می آوری. – خب خانوم دست چپتو بده به من. با تعجب نگاهت می کنم و می گویم: این مال منه؟ – آره دیگه! نکنه می خوای بدون حلقه باشی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت، می پرسم: چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خب چرا همون جا دستم نکردی؟ لبخندت محو می شود. چادرم را کنار می زنی و دست چپم را می گیری و بالا می آوری: چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می خوام پابند خودم بکنمت. حتی بعد از این که… دستم را از دستت بیرون می کشم و چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: حتی بعد چی؟ – حالا بده دستتو! دستم را پشتم قایم می کنم. – اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم را می گیری و به زور جلو می آوری. – حالا بالاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم… با درد نگاهت می کنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه را در انگشتم فرو می بری. – وای چقدر توی دستت قشنگ تره! ریحانه برازندته. نمی توانم بخندم. فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمی ریزم. سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره می شوی. – بخند دیگه عروس خانوم! نمی خندم. شوکه شده ام. می دانم اگر طوری بشود دیوانه می شوم. بازوهایم را می گیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می بوسی. طولانی… و طولانی… بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم می گذرد و چشم هایم را می سوزاند. یک دفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با صدای بلند گریه می کنم. “خدایا علیمو به تو می سپارم. خدایا می دونی چقدر دوسش دارم. می دونم خبرای خوب می شنوم. نمی خوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمی گرده مثل خیلی های دیگه. ما بچه دار می شیم. ما…” یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همان طور که سر روی سینه ات گذاشته ام می پرسم:علی! – جون علی؟ – برمی گردی آره؟ مکث می کنی. کفری می شوم و با حرص دوباره می گویم: برمی گردی می دونم. – آره! برمی گردم. – اوهوم! می دونم. تو منو تنها نمی ذاری. – نه خانوم چرا تنها؟ همیشه پیشتم. همیشه! – علی! – جانم! – دوستت دارم. و باز هم مکث. این بار متفاوت. بازوهایت را دورم محکم تنگ می کنی. صدایت می لرزد: من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد. کاش می شد ماند و ماند در میان دستانت. کاش می شد! سرم را می بوسی و مرا از خودت جدا می کنی. – خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… کسی از وجودم جواب می دهد: برو! خدا به همراهت. تو هم خم می شوی. ساکت را برمی داری. در را باز می کنی. برای بار آخر نگاهم می کنی و می روی. مثل ابر بهار بی صدا اشک می ریزم. به کوچه می دوم و به قدم های آهسته ات نگاه می کنم. یک دفعه صدا می زنم: علی! برمی گردی و نگاهم می کنی. “داری گریه می کنی؟ خدایا مرد من داره با گریه می ره.” حرفم را می خورم و فقط می گویم: منتظرتم. سرت را تکان می دهی و باز به راه می افتی. همان طور که پشتت به من است بلند می گویی: منتظر یه خبر خوب باش. یه خبر! “پوتین و لباس رزم و میدان نبرد. خدایا همسرم را به قتلگاه می فرستم! خبر… فقط می تواند خبر…”    می خواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه می دوم بدون آنکه در را ببندم. می خواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم. هر لحظه که دور می شوی. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می رسانم و می دوم سمت لبه ای که روی خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی می گیرد. یک تاکسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه می کنی. به داخل کوچه. “اون هنوز فکر می کنه جلوی درم….” وقتی می بینی نیستم سوار می شوی و ماشین حرکت می کند. کاش این بالا نمی آمدم! یک دفعه یک چیز یادم می افتد. زانوهایم سست می شود و روی زمین می نشینم. “نکنه اتفاقی برات بیفته. من پشت سرت آب نریختم.” 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
۳۲ کف دست هایم را اطراف فنجان چای می گذارم، به سمت جلو خم می شوم و بغضم را فرو می خورم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و نفسم را حبس می کنم. “نیا!” چقدر سخته مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم می گذارم. یک دفعه جلوی چشمانم می خندی. تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین می برد و قطرات اشک روی گونه ام سر می خورند. یک جرعه از چای می نوشم. دهانم می سوزد و بعد گلویم. فنجان را روی میز کنار تختم می گذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالش می گذارم. دلم برایت تنگ شده. نه روز است که از تو بی خبرم،. از لحن آرام صدایت، از شیرینی نگاهت. زیر لب زمزمه می کنم: “دیگه نمی تونم علی!” غلت می زنم. صورتم را در بالش فرو می برم و بغضم را رها می کنم. با هق هق گریه می کنم. “نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا می شه کم نیست.” به بالش چنگ می زنم و کودکانه بهانه ات را می گیرم. نمی دانم چقدر، اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم.    حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث می شود تا چشم هایم را باز کنم. غلت می زنم و به دنبال صاحب دست چند بار پلک می زنم. تصویر تاری مقابلم واضح می شود. مادرم لبخند تلخی می زند و می گوید:عزیز دلم پاشو برات غذا آوردم. – ساعت چنده مامان؟ – نزدیک دوازده. – چقدر خوابیدم؟ – نمی دونم عزیزم! و با پشت دستش صورتم را نوازش می کند. – برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی. با چشم های گرد نگاهش می کنم. – تو از کجا فهمیدی؟ – بالاخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس می کند. – صدای گریه ات میومد. سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم. – غذا زرشک پلوست. می دونم دوست داری. برای همین درست کردم. به سختی لبخند می زنم. – ممنون مامان. دستم را می گیرد و فشار می دهد. – نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره. هر چی صلاحه مادر جون. باور نمی کنم که مادرم آنقدر راحت درباره ی صلاح و تقدیر صحبت می کند. بالاخره اگر قرار باشد برای دامادش اتفاقی بیفتد، دخترش بیچاره می شود. مادرم از لبه ی تخت بلند می شود و با قدم هایی آهسته به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند. – یه کم هوا بیاد تو اتاقت… شاید حالت بهتر بشه. وقتی می چرخد تا سمت در برود می گوید: راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه! راست می گه مادر جون یه سر برو خونه شون. فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا می رفتی. در دلم می گویم: “خب بیشتر به خاطر اون بود که می رفتم.” مامان با تأکید می گوید: باشه مامان؟ فردا حتماً یه سر برو پیششون. کلافه چشمی می گویم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا می کند و از اتقاق بیرون می رود. با بی میلی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش نگاه می کنم. “باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه.” چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! .... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙بیانات #استادپناهیان درباره #شهید_روح_الله_قربانی #به مناسبت سالروز شهادت🕊
دفعه آخر از حلب زنگ زد و گفت اینجا درگیری شدید شده و شاید چند روزی نتوانم تماس بگیرم☝️ اما اگر هر اتفاقی بیفتد راضی‌ام به رضای خدا و از من پرسید که آیا من هم راضی ام که پاسخ مثبت دادم و پرسید به خودش توکل کنیم؟ که گفتم توکل بر خدا و به مشیت او راضی هستم.🌹 ایشان به من گفت اگر قسمت من به برگشتن نبود می‌خواهم به کسانی که مرا یاد می‌کنند بگویی بجای من #حضرت_فاطمه(س) را یاد کنند و سه بار بگویند"یا زهرا(س)".✨🌸 به ایشان گفتم انشالله حتما برمی‌گردی که دوباره همان گفته‌ها را تکرار کرد و از من قول گرفت به #حجاب_حضرت_زهرا تاسی کنم وبه پیروی از بانو روبند بزنم🌿 شهید مدافع حرم جواد جهانی 🌺 شبتون شهدایی التماس دعا شهادت ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──ا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🔸 ** موضوع داستان: فلسفی جوان ثروتمندی نزد عالمی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عالم او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در کوچه صدقه می گیرد‌. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه بیبین و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عالم گفت: دیگران چه حالا دیگر آنها را نمی بینی؟ گفت: نه. عالم گفت: آینه و پنجره هر دو شیشه است. اما درپشت آینه لایه ی نازکی از نقره  قرار گرفته و در آن بجز خودت کسی دیگر را نمی بینی این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن : وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از پیش چشم هایت برداری،تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست بداری.
*گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق عده ای از دوستان مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. طی مسیر صحبت همین قضیه شد . ☺️از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند . جرقه اولیه همان جا در ذهن ام خورد . 🌸🍃 بعد از سفر و برگشتن به مشهد ، یک روز مدارکم را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در گلشهر ثبت نام می کردند . وقتی مدارکم را گذاشتم روی میز . گفتند :(آقا ! شما که ایرانی هستی ؟)🤔 گفتم :(ایرانیم دیگه ، پس می خواستی چی باشم ؟)گفتند:(اشتباه اومدی ، اینجا فقط بچه های افغانستانی رو ثبت نام میکنن.) حسابی خورد توی پرم . هر چه عز و التماس کردم ، گفتند : (نه آقا ، امکان نداره. ) اصلا خبر نداشتم که فقط افغانستانی را از آنجا ثبت نام میکنند. از طرفی چون هویتم معلوم و آنجا تابلو شده بودم ، دیگر نمتوانستم بروم مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم .🙃 آن ها کاملا میدانستن که من ایرانی هستم . اگر همان اول در جریان بودم ، مدرک افغانستانی جور میکردم ، میگفتم افغانیستانی هستم یا اگر مدرک هم نداشتم ، میرفتم چند نفر را به عنوان معرف پیدا میکردم ولی با این اوضاع بلیط ام کاملا سوخت و دیگر نمی توانستم کاری کنم .🙃 #شهید_مرتضی_عطایی🌺🍃 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖
🔴یک دقیقه مطالعه (این متن ارزش خوندن داره) 👌👌 شاید دیده باشید که خیلی از پدر مادرها بند ناف فرزندشون را به بانک بند ناف میسپارن و سلول بنیادی ازش استخراج میشه تا در مواقع حساس (که امیدوارم هرگز پیش نیاد) استفاده بشه. "ناف" نقطه آغاز زندگیه و باورنکردیه که روی سلامتی، احساسات و روان ما تاثیر گذاره. حتی فرم به ما میگه که ما مستعد چه بیماری هایی هستیم. مالیدن روغن های مختلف اطراف ناف باعث جذب اثر اون روغن بر بدن میشه! اکثر پزشکان تاکید دارند که موقع حمام حتما ناف شسته بشه و حتی دین اسلام تاکید داره موقع غسل ناف همبا سمت چپ و هم با سمت راست شسته بشه، که این اهمیت پاکیزگی ناف را نشون میده. یعنی شاید بشه گفت بسیاری از بیماری ها (و شاید همه ی بیماریها) جوابش به ناف برمیگرده. تعدادی از بیماریهای و بزرگسالان که به راحتی و با ریختن دو یا چند قطره از روغنهای مختلف باعث اثرات شگفت انگیز میشه را با هم ببینیم: 🔻مالیدن روغن بادام روی ناف باعث درخشندگی و شادابی پوست میشه. 🔻موقع سرما خوردگی و آنفولانزا و دردهای قاعدگی کافیه یک پنیه را الکلی کنید و روی ناف قرار بدهید و اثر معجزه آساش رو ببینیند. 🔻مالیدن روغن کرچک روی ناف قبل از خواب اگر چند روز متوالی اتفاق بیوفتد باعث بهبود پادرد و زانودرد میشود. 🔻اگر فرزندتون در فصل پاییز دچار ترک خوردگی لب و پوست دست شده و یا خودتون با شستن ظرفها دستتون زود خشک میشه، اگر دچار اگزما هستید، مالیدن روغن خردل روی ناف اثر معجزه آسا دارد. 🔻شاید تعجب کنید اگر بشنوید مالیدن روغن نارگیل روی سطح ناف رحم زنان رو گرم میکند و نه تنها مشکلات ناباروری را رفع میکند عفونت بانوان را هم از بین میبرد. 🔻اگر فرزندتان یبوست دارد مالیدن روغن زیتون داخل ناف و ماساژ دادن اطراف ناف در جهت عقربه های ساعت باعث رفع مشکل یبوست کودک میشود. ضمنا انجام این کار مشکلات کم وزنی کودکان را به طرز عجیبی رفع میکند. جالبه بگم ترک بدن زنان در اثر چاق و لاغری و بارداری هم با این شیوه رفع میشود. 🔻مشکل کبد چرب دارید؟ کک و مک روی پوست صورتتان هست؟ روغن لیمو را روزی دو بار روی نافتان بمالید، هم مشکل کبد چرب تا حد زیادی رفع میشود و هم کک و مکها کمرنگ میشوند. 🔻چکاندن روغن سیاهدانه داخل ناف، گوش درد را رفع میکند و جالب اینه که این روش بی نهایت معجزه آساست. 🔻دچار گرفتگی عضلات شدید؟ سردردهای عصبی و میگرن سراغ شما می آید؟ باور نکردنی است ولی چکاندن روغن گردو روی ناف و اطراف آن نه تنها این مشکلات را از بین میبرد بلکه برای رفع چربی خون هم معجزه آساست. 🔻زدن روغن بنفشه داخل ناف باعث رفع خشکی بینی میشود. لطفا این مطلب را به نیت سلامتی تا جایی که میتونید منتشر کنید.❤
💠اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنه‌ای (مدظله العالی). 🔹یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ #امام_خامنه‌ای؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی🌷 پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت #آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید♥️ 🔸با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده⁉️ ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به #ولایت نزدیڪتر بودی💞 #شهید_صیاد_شیرازی
✍امام علی (ع): ڪسی ڪه هر روز سی مرتبه تسبیح خدا ڪند(سبحان الله بگوید) خداوند عزوجل هفتاد نوع بلا را ڪه آسان ترینش فقر باشد از او باز می گرداند. 📚بحارالانوار،ج۹۳،ص۱۷۳ ‌‌
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊منتظران شهید🌷🌷🌷 😔💔مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟ « وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که🌷🌷🌷حوالی شهیدآباد🌷🌷🌷🌷 هم رفیقی دارید💚هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید🚘 همین🌷 من آن بوق🚘 را بجای فاتحه از شما قبول می کنم🌷🌷🌷 » 🌹شهید محمود صدیقی راد ‌‌ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷حق شهدارا ادا نکنیم....مدیون هستیم.. نثارارواح طیبه شهدا🌷صلواتــــــ 🌷اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌷 ... 🌷
🌷 امام هادی(ع): کسی که در معاشرت با برادران دینی خود، تواضع کند[ و تکبر نداشته باشد]، به راستی چنین کسی نزد خدا از صدّیقین و از شیعیان علی بن ابی طالب(علیه السلام) خواهد بود. 📗بحارالأنوار ج۴۱ ص۵۵
مردم همہ از قصّہ ی تو بی خبر اند نَخلی تو ،ولی مردم دورت تبر اند ! از گردشِ ایّام چنین فهمیدم انگار #حسن_ها همہ پاره جگر اند #اجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عجل_الله #شهادت_امام_حسن_عسکری_تسلیت_باد
👩👩👩👩دخترها👩👩👩👩 از امام صادق علیه السلام روایت شده: دخترها ،حسنات هستند وپسرها، نعمت. وبر حسنات ، ثواب داده میشود لکن از نعمت در روز قیامت، سوال میشود بحار ج101ص104📝✏️📒📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امام عسكرى عليه‌السلام: 💠مَن رَکبَ ظَهرَ الباطلِ نَزَلَ بِهِ دارَ النّدامَة هر كه سوار بر باطل شود، (باطل) درسراى پشيمانى و حسرت پیاده‌اش کند. «بحار الأنوار، ج۷۸، ص۳۷۹» ⚫️تسلیت به مناسبت شهادت امام حسن بن علی العسکری علیه‌السلام
▪▪▪▪▪▪ 🌹صلوات خاصه امام عسکری(ع) ▪ اَللّهُمّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بنِ علیِّ بنِ مُحَمَّد، اَلبَرِّ التَّقِیِّ الصّادِقِ الوَفِیِّ النُّورِ المُضیء،خازِنِ عِلمِک وَ المُذَکِّرِ بِتَوحیدِک وَ وَلیِّ اَمرِک ▪ وَ خَلَفِ اَئِمَّةِ الدّینِ الهُداةِ الرّاشِدینَ وَ الحُجَّةِ عَلی اَهلِ الدُّنیا فَصَلِّ عَلَیهِ یا رَبِّ اَفضَل ما صَلَّیتَ عَلی آَحَدٍ مِن اَصفیائِک وَ حُجَجِکَ وَ اَولادِ رُسُلِکَ یا اِلهَ العالَمین. ▪▪▪▪▪▪
۳۳ دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد. – کیه؟ چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم! صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم. – آخ جون خاله لیحانه. به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم. – خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟ سرش را چند باری تکان می دهد. – اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم. و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد. علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود. – مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند. – ریحانه! از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین می اندازم. – بی معرفتی عروست رو ببخش مامان! دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد. – این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی. این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”. مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود. – بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم. – نه مادر جون زحمت میشه. همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز. چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه! صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود. – واااای ریحاااانه؛ ناااامرد. پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد. دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم. محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!” نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری! می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری. بازوانم را نیشگون می گیرد. – بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی. دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم. – ببخشید! لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد. – عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج می کنم و می گویم: چشم! – خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن. همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید! سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود. – منم می خوام. منم می خواااام. زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود. – باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم. – ببینم!…سجاد کجاست؟ – داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟ خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند. – اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟ لبخند دندون نمایی می زنم. – اولش آره. گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد. – بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.   💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
◾️مولای غایب غریبم! سرسلامت باد تسلیت ما را در غم پدر شهیدت پذیرا باش ◾️ (ع) تسلیت باد. اجرک الله یا صاحب الزمان(عج) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا