💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
#حاج_اسماعیل_دولابی
هر قدر انسان فهمش بالاتر
بـرود و بفهمــد که #مقصد
چقدر شریف و عزیز است،
پیمودن راه برای او آسانتر
میشود و موانع و سختیها
و دوری راه به نظرش نمی
آید.
وقتیمقصد شریف و بزرگ
است ، بین #راه هر طوری
شـــد ، می ارزد و هـر چـه
بدهی ، ارزش دارد.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سلام صبحتون شهدایی 🌷🌷
🌸هرگَاه بنده بگوید
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌸خداى متعال میگوید:
🌸بنده من
🌸با نام من آغاز ڪرد
🌸بر من است
🌸 که کارهایش را
🌸به انجام رسانم و او
🌸را درهمه حال،
🌸 به سامان برسانم و برکت دهم
🌿🌹الهی به امید تو نه به امید خلق روزگار 🍃💞
با توکل نام اعظمت🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم 💝💝💝💝
روزتان را با سلام بر شهدا 🌺🌺
آغاز کنید💕💕🍃🍃
سلام بر شهدا💗💗💗💗
4_5870674214310119257.mp3
4.25M
یوسف زهرا
امروز دل به سوی تو بر باد دادهایم ...!
#این_صاحبنا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌟رسول خدا صلى الله عليه و آله :
💎ما مِن غَنِيٍّ ولا فَقيرٍ إلاّ وَدَّ يَومَ القِيامَةِ أنَّهُ اُوتِيَ مِنَ الدُّنيا قوتا؛
💎در روز قيامت، هركس از دارا و نادار، آرزو مى كند كه اى كاش از دنيا به اندازه بخور و نمير به او داده مى شد.
📚سنن ابن ماجة : ج ۲ ص ۱۳۸۷؛
#زندگی_به_سبک_عبدالحسین
وقتی باردار بودم وضعیت مالی خوبی نداشتیم ، و نمیتوانستیم خیلی از وضعیت غذایی خوبی برخوردار باشیم . می گفت #آب را به نیت #آبمیوه بخور ، مطمئن باش خداوند خاصیت آبمیوه را به فرزندمان خواهد رساند و اگر خداوند بخواهد با این تغذیه که ساده بود ، همه #خاصیتها را خواهد داد و الحمدلله فرزندمان با وزن عالی و سالم به دنیا آمد و گفت دیدی گفتم اگر خدا بخواهد کار تمام است . آب و غذای ساده کار #گوشت و #جگر و #پسته را هم خواهد کرد ، اگر خداوند بخواهد .
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_موسوی_نژاد
❤️« #قصه_دلبری» نقل عشق بازی است!
📝 روایت خواندنی زندگی شهید محمدحسین محمدخانی از زبان همسرش
🔰«از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار.
در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود.🕊
🌺 یک کیف برزنتی کولهمانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ.
وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید.
ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.» از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم:
«این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همونجا مونده!» ....
#شادی_روح_شهدا_صلوات
animation.gif
763.1K
روز خوبی داشته باشین
عباس خیلی اهل هیئت و #مسجد
بود از هر فرصتی برای حضور
در مجالس #اهل_بیت استفاده می کرد.
همیشه می گفت زنده بودن من ماه #محرم و #صفر است.
بیشتر اوقات صبح ها به یاد
#امام_حسین ( علیه السلام ) روضه میخوند و به سینه می زد به
گونه ای که به او می گفتم عباس
جان قلبت پاره میشه اینقدر به
سینه می زنی ...
در جواب لبخند زدو می گفت : اون کسی که#برای_او
سینه میزنم خودش محافظ من
خواهد بود.
عباس چندان موافق #محیط دانشگاه
نبود و گاهی می گفت اشتباه کردم که وارد دانشگاه شدم باید
#حوزه_علمیه می رفتم.
این اواخر هم کتب عربی و
#حوزوی رو گرفته بود.
همیشه با #وضو بود و مراقب
رفتارش با دیگران بخصوص
نامحرمان بود.
هیچگاه از او اخمی ندیدم.
بسیار
با اخلاق و با تقوا بود.
هر چه از او بگویم کم گفتم.
📝 به روایت از #مادر_شهید_عباس_آسمیه
❤️
:
❌یک کانالی درست کردم در راستای راحتی حال زوار امام رضا❌
🔰حتمادرجریان هستید متاسفانه افرادی که به عنوان زائر وارد شهر هایی مثل قم و مشهد میشن
همین که متوجه میشن یک عده ای سوء استفاده میکنن🤑
در گرفتن
کرایه زیادماشین🚙 و رزرو هتل🏢
▪️◾️⬛️بنده هتل ندااااااااااااارم⬛️◾️▪️
بنده قصد دارم تا یک حدی این معضل رو برطرف کنم
کانالی درست کردم تا هم زوار رو راهنمایی کنم و هم کم ترین حد از نظر قیمت رو براشون پیدا کنم🔻🔺
▪️◾️تابقول معروف تو دست یک عده گرگ🦊 نیفتند◾️▪️
@kademolreza16
⭕️ویژگیها 👆👆
✅۱۵دقیقه پیاده تاحرم🚶♂🚶♂🚶♀
✅داخل بازار سرشور
روبه روی درب باب الجواد
♻️قیمت استثنائی هر نفر باغذاشبی ۴۵هزارتومان
سلام و عرض ادب خدمت رفقای شهدا
در خدمتون هستیم با معرفی یکی از شهدای مدافع بانوی دمشق
🌹🍃💞🌹🌹🌹💕💕💕💕
معروف به حر انقلاب 🎋🎋🎋
با ما همراه باشید 🙏
سلام رفقای با صفا 😊
و مدافعان با نوی دمشق
مجید قربان خانی هستم
خوشحالم در جمع رفقای شهدایی
هستم☺️
حرم بی بی زینب س دعا گویتان هستم 🤲
💕💕💕💕@alvane🌹🌹
مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
زندگینامه شهید مجید قربانخانی
شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد. آخرش همکلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»
🌷🌷🌷🌷@alvane🌱
مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
و اما ماجرای خالکوبیاش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش میکنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه میکرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود..
💝💝💝💝💝@alvane
مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مجید یک نیسان داشت که با آن کار میکرد و روزیاش را در میآورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر مستمندی را میشناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچههای جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی میفهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است میرساند.»
❣❣❣❣@alvane
مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
🌱🌱🌼🌱🌱🌱🌼🌼🌱🌱
قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید، میگفت شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم. نمیخواهم حتی ذرهای ناراحتی از من در دل کسی باشد. روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او میگوید: مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشود. مجید میگوید: نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشتهام و باید حتما بروم. پدرم گفته: مجید جان میخواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزهات برگشتی برایت به خواستگاری بروم. و به خانه من آمد و با من هم خداحافظی کرد. گفتم مجید نرو، گفت اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفتهام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛ و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد.
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت: من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم 🥀🥀🥀🥀🥀
💹💹@alvane
مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
💞🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیریها بیرحمانه کوکان و مردم بیپناه را میکشند. و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد. و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت میکرد. به مادرم میگفت: مادر من شهید می شوم و شما نمی گذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید. و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتهابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید. و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.
همیشه هر وقت زنگ در خانه را میزد میگفت : اون پسر خوشکله کیه، داره نیسان آبی، به همه بدهکاره، اون اومده. و مادرم وقتی صدایش را میشنید انگار زندگیاش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش میرفت.
@alvane🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
❤️❤️🍃🍃💕💕💕💕💕💕
قهوه خانه حاج مسعود
صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود.
مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دونفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند.
- آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما
+ نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم.
- ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.
+ میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن.
و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود
💝💝💝💝💝@alvane
' مدافع حرم 🍃خادم حرم🍃ساکن حرم🍃 در 🌴آرزوی 🌴شهادت🌱:
🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
مجید سلام کرد و گفت :
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد.
+ جونم مجید، کاری داری.
- بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم.
+ مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.
بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف ، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند :
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه
- آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم
💞🍃🍃💕💕@alvane💞🍃🍃🍃🍃