1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 انتقاد تند گلرو نماینده #سمنان در سفر به خوزستان به استاندار
در #خوزستان را به روی دولت تخته کنید. چرا دارید کیسه کیسه هدیه پخش میکنید. همکاران شما ما را با خودروی سانتافه آخرین مدل آوردند این کار نیست!
به این میگن نماینده انقلابی 👌👌
#نماینده_انقلابی
#مجلس_انقلابی
#پرهیز_از_اشرافیگری
✳ من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند!
📌 سرایدار مدرسهای که #شهید_عباس_بابایی در آن درس میخواند میگوید: کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
📚 برگرفته از کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم.
#امام_خمینی
در مـلاقاتی کـه به محضر
امام رسیــدم. عرض کردم
حاج آقـــا مـــرا نـصیحتی
بفرمایید. امـــام با تبسمی
شیرین گفتند: #نصیحت!
بعـد از آن فرمودنــد سعی
کنیـــد کارهــای #خوب را
انجام بدهیـد و کارهای بد
را ترک کنید.
✅ بـخـوانـیـد .
⚛ روزی جنگ به وسیله
⭕️ توپ ، تانک ، بمب ، اسلحه ، موشک و آتش بود.
اما جنگ امروز به وسیله
⭕️ ماهواره ، موبایل ، رایانه ، اینترنت و رسانه است.
روزی هدف از جنگ حمله به
✴️ جان ، خاک ، ناموس و وطن بود.
اما امروز حمله به👇
اعتقاد ، دین ، باور ، غیرت و ارزش هاست.
❇️ روزی شیوه جنگ سخت بود.*
✴️ اما امروز شیوه جنگ نرم است.*
اما دشمن همان دشمن است⛔
⚡و ما نیز همان نسل آزاده ایم.
*و ما اکنون در جبهه نبردیم.*💻📡📱
‼️ *مبادا شکست بخوریم.*
*خود را با تمام وجود آماده کنیم.*👇
‼️ *با اسلحه فضای مجازی 📱و استفاده درست از آن و رسانه*
⚠ *در جهت حفظ ارزش ها و عقاید*
💟 *با پیروی از دستورات خداوند و پیامبر
☝ *به اذن پروردگار مسلمانان همیشه پیروز خواهند بود
پس مراقب باش
وقتے در گنــاه غرق میشوی شیطان کاری باهات نداره
🌪امــــا
📛 وقتے تلاش میکنی تــا از اسارتش
بیرون بیایی مدام وسوسهات میکنه
با همــون نقـطه_ضعفهات
⚠️ پس مراقب گناهان گذشته و نقطه ضعفهایت باش تا دوباره آلوده به آن نشوی ⚠️
بهترین فـــــیلتر شکن
انسان با انجام گناه فیلترهایے بین خود و خدا ایجاد میکند
گناهانے که مانع استجابت دعا هستن و راه انسان به خدا رو ناهموار میکنن
و اما " نــــماز " بهترین فیلتر شکن دنیاست!
خـــــدا این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده است
خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع انجام گناه میشود و رشد و کمال انسان را سرعت مے بخشد.
اگر باور ندارید این آیه را بخوانید
" اِنَ الصَلاة تَنهےٰ عَنِ الفَحشا وَ المُنکَر "
"بدرستے که نماز انسان را از فساد و فحشاء باز می دارد "
❌ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ که میگن: ﺩﻟﻢ پاک است ❌
🔻میگی ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺣﺠﺎﺑﺖ ؛
🔺میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
▪️میگی ﺑﺮﺍﺩﺭ نگاﻫﺖ ؛
▫️میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔻میگی ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﭼﺭﺍ ﺭﻭﺯﻩ نمی گیرﯼ ؟
🔺میگه بیخیال، ﺧﺪﺍ میبخشه، ﺩﻟﻢ پاک است !!!
▪️میگی غیبت نکن ، ﺩﺭﻭﻍ نگو ، ﺁﺩﺍﺏ ﺍﺳﻼمی ﺭا ﺭﻋﺎیت کن ...
▫️ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ همشان ﻓﻘﻂ ﺩستش را میگذاره ﺭﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﻭ میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔹ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ، ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ، بهتون ﺗﺒﺮﯾﮏ میگم که دلتون پاک است!
🔸خیلی ﺧﻮب است ﺩﻟﺖ پاﮎ ﺑﺎﺷﻪ ...
⚡️ﺍﻣﺎ ﺁیا ﻓﻘﻂ پاﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻝ کافی است ؟
🔥ﻣﺜﻼ ﺗﻮ که ﺑﺪ ﺣﺠﺎبی، ﺩﻟﺖ پاک است؛
ﺁیا آﻥ پسرﯼ ﻫﻢ که ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ نگاهت میکند ﺩﻟﺶ پاک است ؟!
🌩ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﺭا ﭼﯽ میگی که ﺑﺎ ﺩیدﻥ ﺟﺬﺍبیت ﺗﻮ، ﺍﺯ ﺯﻧﺶ سیر میشه ﻭ ﺩﯾﮕﻪ برایش ﻋﻼﻗﻪ وجود ﻧﺪﺍﺭﻩ ؟
✅ﺍﺻﻼ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺽ ﻣﺤﺎﻝ، ﺩﻝ ﻫﻤﻪ پاک است !
🔰بیا یک ﺳﺮ ﺑﻪ کلام الله سبحان و تعالی بزنیم، الله که ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن ﺩلت را ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ پاﮎ نگه داشتی !
الله در آیه های خیلی ﺯیاﺩﯼ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :
🌸« ﺍﻟﺬﯾﻥ ﺁﻣﻨﻮﺍ ﻭ ﻋﻤﻠﻮﺍ ﺍﻟﺼﺎﻟﺤﺎﺕ .. »🌸
☄ﻣﺜﻼ یک ﻧﻤﻮﻧﺶ در ﺳﻮﺭﻩ ﯼ تین ،
که ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :
🌺« کسانیکه ﺍیمانﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺑﺮﺍیشانﻥ پاﺩﺍشی بی پایاﻥ ﺍﺳﺖ »🌺
💠ﺩﻗﺖ کن، ﺍیماﻥ ﺑﺎ ﻋﻤﻞ!
🔽ﺍﻭﻧﻢ چه عملی ؟
🍃ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ..🍃
❗️ﺗﻮﯾﯽ که ﺩﻟﺖ پاک است ،
❕ﺍین ﺟﺰء ﺍیمان است👇
⁉️پس ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﺖ کو ؟!
⚜ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ میگی ﺩﻟﻢ پاﮎ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎید الله پاﺩﺍش من را ﺑﺪﻩ ؟!
🌀ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ که ﺭﻋﺎیت ﺣﺠﺎﺏ، ﻭ نگاه نکرﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ، ﻭ ﺩﺭﻭﻍ نگفتن، غیبت نکردن ﻭ غیره ﺑﻮﺩ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﯼ ؟
✖️نه خیر ﻧﺪﺍﺩﯼ!
☑️ﻫﻤﺶ گفتی ﺩﻟﻢ پاک است! ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔵به هوش بیا ﺗﺎ ﺩیر ﻧﺸﺪﻩ، ﺗﺎ ﻧﺒﺮﺩﻧﺖ سینه ﯼ ﻗﺒﺮستاﻥ !
🔷ﺑﺠﻨﺐ ﺗﺎ ﺍیمانت را ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﻫﻤﺮﺍﻩ کن.
خیلی ﺳﺎﺩﻩ است، ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺑﻪ کن ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺻﺎﻟﺢ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ .
⏪چیزی نیست به نام دل پاک بودن
✔اما چیزی هست به این قانون:
🍂قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ
لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ🍂
🌿به مؤمنان بگو چشمهای خود را
(از نگاه به نامحرمان) فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند؛ این برای آنان پاکیزهتر است؛ الله از آنچه انجام میدهید آگاه است!🌿
💥این مقدار بس بُوَد خردمند را💥
✨أَللَّهُمَّ ٱَجِرْنا مِنَ النَّار✨
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: #قسمت_پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خل
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_ششم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
@alvane
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_هفتم
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حالا چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادمنمی اوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم
درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن.
ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟
یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
__
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی
با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم .
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم
یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم
حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیمشدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود
یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه .
به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون .
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست !
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@alvane
#دلــنــوشــتــهـ ای از یه شرمنــده ی منتظـر💔
دلتنگتم و با هیچ کسم میل سخن نیست!
بغض ینی هوای بدونه تو...
بغض ینی هوای نفس های بدونه تو...
بغض ینی شکنجه گاهه زندگی بدونه تو.،،،
و بغض ینی دلتنگی،بی قراری، بیداری و بی خوابی بدونه تو و برای تو!
بغض ینی غریبی ات آقا،،،
بغض ینی تنهایی ات آقا،،،
بغض ینی یک عمر فراغ، یک عمرگریه یک عمر انتظار و یک عمر امید!
آخر انتظار تا کی!؟
آخر انتظار تا کی؟!
بغض ینی کجایی آقا!
ینی کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟
امید غریبان زهرا کجایی!
آه،،،
بغض ینی من و گناه و پشیمونی!
بغض ینی من و بغض و شرمندگی!
بغض ینی من و زجرو...خدایا ببخش،
خدایا ببخش!
آقا ببخش!
ببخش و بیا، ببخش و برگرد.
من تو را میخواهمت، دنیا نیز تورا تمنا میکند!
بیا آقا...
بیا دلیل نفس هایم،،،
بیا دلیل زندگی ام،،،
بیا. بیا...🥀
💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💐
سوالات قبر چیست؟
دو ملک به نام نکیر و منکر در قبر از عقاید و اعمال کلی انسان، سوالاتی را مطرح میکنند که انسان باید بالاجبار به آن سوالات جواب دهد.
🌹🌹امام سجاد (ع) در این باره میفرماید:
1⃣ اولین سؤال آن دو فرشته این است که آیا خدا را پرستش می کردی یا مشرک بودی؟
2⃣ دوم این که از پیامبر و مکتب و دین و کتاب (قرآن) سؤال میشود؛
3⃣ سوم این که از رهبری و ولایت می پرسند که کدام رهبر (حق یا باطل) را تقویت و یا تضعیف می کردی؟
4⃣ چهارم این که از عمر می پرسند که در چه راهی مصرف کردی؟
5⃣ پنجم این که از مال و درآمدها می پرسند که از چه راهی به دست آوردی و در چه راهی مصرف نمودی؟
بعد حضرت در ادامه می فرمایند: خودتان را برای پاسخ گویی به سؤالات شب اول قبر آماده نمایید.
📚بحار الأنوار، ج ۶، ۲۲۳