❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_پنجم
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@alvane🌴🍃🕊🕊
4_5963312926558259229.mp3
7.37M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 انتقاد تند گلرو نماینده #سمنان در سفر به خوزستان به استاندار
در #خوزستان را به روی دولت تخته کنید. چرا دارید کیسه کیسه هدیه پخش میکنید. همکاران شما ما را با خودروی سانتافه آخرین مدل آوردند این کار نیست!
به این میگن نماینده انقلابی 👌👌
#نماینده_انقلابی
#مجلس_انقلابی
#پرهیز_از_اشرافیگری
✳ من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند!
📌 سرایدار مدرسهای که #شهید_عباس_بابایی در آن درس میخواند میگوید: کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
📚 برگرفته از کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم.
#امام_خمینی
در مـلاقاتی کـه به محضر
امام رسیــدم. عرض کردم
حاج آقـــا مـــرا نـصیحتی
بفرمایید. امـــام با تبسمی
شیرین گفتند: #نصیحت!
بعـد از آن فرمودنــد سعی
کنیـــد کارهــای #خوب را
انجام بدهیـد و کارهای بد
را ترک کنید.
✅ بـخـوانـیـد .
⚛ روزی جنگ به وسیله
⭕️ توپ ، تانک ، بمب ، اسلحه ، موشک و آتش بود.
اما جنگ امروز به وسیله
⭕️ ماهواره ، موبایل ، رایانه ، اینترنت و رسانه است.
روزی هدف از جنگ حمله به
✴️ جان ، خاک ، ناموس و وطن بود.
اما امروز حمله به👇
اعتقاد ، دین ، باور ، غیرت و ارزش هاست.
❇️ روزی شیوه جنگ سخت بود.*
✴️ اما امروز شیوه جنگ نرم است.*
اما دشمن همان دشمن است⛔
⚡و ما نیز همان نسل آزاده ایم.
*و ما اکنون در جبهه نبردیم.*💻📡📱
‼️ *مبادا شکست بخوریم.*
*خود را با تمام وجود آماده کنیم.*👇
‼️ *با اسلحه فضای مجازی 📱و استفاده درست از آن و رسانه*
⚠ *در جهت حفظ ارزش ها و عقاید*
💟 *با پیروی از دستورات خداوند و پیامبر
☝ *به اذن پروردگار مسلمانان همیشه پیروز خواهند بود
پس مراقب باش
وقتے در گنــاه غرق میشوی شیطان کاری باهات نداره
🌪امــــا
📛 وقتے تلاش میکنی تــا از اسارتش
بیرون بیایی مدام وسوسهات میکنه
با همــون نقـطه_ضعفهات
⚠️ پس مراقب گناهان گذشته و نقطه ضعفهایت باش تا دوباره آلوده به آن نشوی ⚠️
بهترین فـــــیلتر شکن
انسان با انجام گناه فیلترهایے بین خود و خدا ایجاد میکند
گناهانے که مانع استجابت دعا هستن و راه انسان به خدا رو ناهموار میکنن
و اما " نــــماز " بهترین فیلتر شکن دنیاست!
خـــــدا این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده است
خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع انجام گناه میشود و رشد و کمال انسان را سرعت مے بخشد.
اگر باور ندارید این آیه را بخوانید
" اِنَ الصَلاة تَنهےٰ عَنِ الفَحشا وَ المُنکَر "
"بدرستے که نماز انسان را از فساد و فحشاء باز می دارد "
❌ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ که میگن: ﺩﻟﻢ پاک است ❌
🔻میگی ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺣﺠﺎﺑﺖ ؛
🔺میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
▪️میگی ﺑﺮﺍﺩﺭ نگاﻫﺖ ؛
▫️میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔻میگی ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﭼﺭﺍ ﺭﻭﺯﻩ نمی گیرﯼ ؟
🔺میگه بیخیال، ﺧﺪﺍ میبخشه، ﺩﻟﻢ پاک است !!!
▪️میگی غیبت نکن ، ﺩﺭﻭﻍ نگو ، ﺁﺩﺍﺏ ﺍﺳﻼمی ﺭا ﺭﻋﺎیت کن ...
▫️ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ همشان ﻓﻘﻂ ﺩستش را میگذاره ﺭﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﻭ میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔹ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ، ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ، بهتون ﺗﺒﺮﯾﮏ میگم که دلتون پاک است!
🔸خیلی ﺧﻮب است ﺩﻟﺖ پاﮎ ﺑﺎﺷﻪ ...
⚡️ﺍﻣﺎ ﺁیا ﻓﻘﻂ پاﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻝ کافی است ؟
🔥ﻣﺜﻼ ﺗﻮ که ﺑﺪ ﺣﺠﺎبی، ﺩﻟﺖ پاک است؛
ﺁیا آﻥ پسرﯼ ﻫﻢ که ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ نگاهت میکند ﺩﻟﺶ پاک است ؟!
🌩ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﺭا ﭼﯽ میگی که ﺑﺎ ﺩیدﻥ ﺟﺬﺍبیت ﺗﻮ، ﺍﺯ ﺯﻧﺶ سیر میشه ﻭ ﺩﯾﮕﻪ برایش ﻋﻼﻗﻪ وجود ﻧﺪﺍﺭﻩ ؟
✅ﺍﺻﻼ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺽ ﻣﺤﺎﻝ، ﺩﻝ ﻫﻤﻪ پاک است !
🔰بیا یک ﺳﺮ ﺑﻪ کلام الله سبحان و تعالی بزنیم، الله که ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن ﺩلت را ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ پاﮎ نگه داشتی !
الله در آیه های خیلی ﺯیاﺩﯼ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :
🌸« ﺍﻟﺬﯾﻥ ﺁﻣﻨﻮﺍ ﻭ ﻋﻤﻠﻮﺍ ﺍﻟﺼﺎﻟﺤﺎﺕ .. »🌸
☄ﻣﺜﻼ یک ﻧﻤﻮﻧﺶ در ﺳﻮﺭﻩ ﯼ تین ،
که ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :
🌺« کسانیکه ﺍیمانﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺑﺮﺍیشانﻥ پاﺩﺍشی بی پایاﻥ ﺍﺳﺖ »🌺
💠ﺩﻗﺖ کن، ﺍیماﻥ ﺑﺎ ﻋﻤﻞ!
🔽ﺍﻭﻧﻢ چه عملی ؟
🍃ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ..🍃
❗️ﺗﻮﯾﯽ که ﺩﻟﺖ پاک است ،
❕ﺍین ﺟﺰء ﺍیمان است👇
⁉️پس ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﺖ کو ؟!
⚜ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ میگی ﺩﻟﻢ پاﮎ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎید الله پاﺩﺍش من را ﺑﺪﻩ ؟!
🌀ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ که ﺭﻋﺎیت ﺣﺠﺎﺏ، ﻭ نگاه نکرﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ، ﻭ ﺩﺭﻭﻍ نگفتن، غیبت نکردن ﻭ غیره ﺑﻮﺩ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﯼ ؟
✖️نه خیر ﻧﺪﺍﺩﯼ!
☑️ﻫﻤﺶ گفتی ﺩﻟﻢ پاک است! ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔵به هوش بیا ﺗﺎ ﺩیر ﻧﺸﺪﻩ، ﺗﺎ ﻧﺒﺮﺩﻧﺖ سینه ﯼ ﻗﺒﺮستاﻥ !
🔷ﺑﺠﻨﺐ ﺗﺎ ﺍیمانت را ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﻫﻤﺮﺍﻩ کن.
خیلی ﺳﺎﺩﻩ است، ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺑﻪ کن ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺻﺎﻟﺢ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ .
⏪چیزی نیست به نام دل پاک بودن
✔اما چیزی هست به این قانون:
🍂قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ
لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ🍂
🌿به مؤمنان بگو چشمهای خود را
(از نگاه به نامحرمان) فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند؛ این برای آنان پاکیزهتر است؛ الله از آنچه انجام میدهید آگاه است!🌿
💥این مقدار بس بُوَد خردمند را💥
✨أَللَّهُمَّ ٱَجِرْنا مِنَ النَّار✨
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: #قسمت_پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خل
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_ششم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
@alvane
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_هفتم
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حالا چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادمنمی اوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم
درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن.
ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟
یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
__
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی
با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم .
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم
یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم
حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیمشدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود
یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه .
به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون .
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست !
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@alvane
#دلــنــوشــتــهـ ای از یه شرمنــده ی منتظـر💔
دلتنگتم و با هیچ کسم میل سخن نیست!
بغض ینی هوای بدونه تو...
بغض ینی هوای نفس های بدونه تو...
بغض ینی شکنجه گاهه زندگی بدونه تو.،،،
و بغض ینی دلتنگی،بی قراری، بیداری و بی خوابی بدونه تو و برای تو!
بغض ینی غریبی ات آقا،،،
بغض ینی تنهایی ات آقا،،،
بغض ینی یک عمر فراغ، یک عمرگریه یک عمر انتظار و یک عمر امید!
آخر انتظار تا کی!؟
آخر انتظار تا کی؟!
بغض ینی کجایی آقا!
ینی کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟
امید غریبان زهرا کجایی!
آه،،،
بغض ینی من و گناه و پشیمونی!
بغض ینی من و بغض و شرمندگی!
بغض ینی من و زجرو...خدایا ببخش،
خدایا ببخش!
آقا ببخش!
ببخش و بیا، ببخش و برگرد.
من تو را میخواهمت، دنیا نیز تورا تمنا میکند!
بیا آقا...
بیا دلیل نفس هایم،،،
بیا دلیل زندگی ام،،،
بیا. بیا...🥀
💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💐
سوالات قبر چیست؟
دو ملک به نام نکیر و منکر در قبر از عقاید و اعمال کلی انسان، سوالاتی را مطرح میکنند که انسان باید بالاجبار به آن سوالات جواب دهد.
🌹🌹امام سجاد (ع) در این باره میفرماید:
1⃣ اولین سؤال آن دو فرشته این است که آیا خدا را پرستش می کردی یا مشرک بودی؟
2⃣ دوم این که از پیامبر و مکتب و دین و کتاب (قرآن) سؤال میشود؛
3⃣ سوم این که از رهبری و ولایت می پرسند که کدام رهبر (حق یا باطل) را تقویت و یا تضعیف می کردی؟
4⃣ چهارم این که از عمر می پرسند که در چه راهی مصرف کردی؟
5⃣ پنجم این که از مال و درآمدها می پرسند که از چه راهی به دست آوردی و در چه راهی مصرف نمودی؟
بعد حضرت در ادامه می فرمایند: خودتان را برای پاسخ گویی به سؤالات شب اول قبر آماده نمایید.
📚بحار الأنوار، ج ۶، ۲۲۳
─┅═ঊঈ ✨﷽✨ ঈঊ═┅─
التماس تفکر ✅
🍃خاموش بودن نصف حکمت است
تعقیب نکردن دیگران ، نصف آرامش
و مداخله نکردن در کار دیگران ، نصف ادب
همیشه آنکه قویتر بود
کمتر زور میگفت
و آنکه راحتر می گفت اشتباه کردم
اعتماد به نفسش بالاتر بود
آنکه " صدایش " آرامتر بود
حرف هایش بانفوذتر بود
آنکه خودش را واقعا " دوست داشت
دیگران را واقعی تر دوست داشت
آنکه به " تفاوت بین انسانها " واقف بود
بیشتر نقاط مشترک میان خود و دیگران را پیدا میکرد...
حتما در این نظر سنجی شرکت کنید
و به بچه مهندس رای بدین
تا الان پایتخت ۳۳ درصد رای آورده
و بچه مهندس ۲۹ درصد
برید به بچه مهندس رای بدید به خانوادتون هم بگید
نظرسنجی در وبسایت هم هست
#پیشنهاد
شرکت در نظر سنجی شبکه آی فیلم فارسی:
ادامه تولید کدام سریال را بیشتر دوست دارید:
نون-خ : ۱
ستایش : ۲
پایتخت : ۳
بچه مهندس : ۴
نحوه شرکت در نظرسنجی ارسال گزینه مورد نظر به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۰۹۸ یا مراجعه به بخش نظرسنجی وب سایت ifilm
#آیت_الله_تحریری
بعـــد از هر نمــاز پـدر و
مـادرتـان را دعـا کنـیـــد.
#نورانیت این عمل شما
را هم بهــره مند می کند
⚠⛔⚠⛔⚠
🔹توجیه غلط درانجام برخی گناهان!🔹
1⛔رشوه!
شیرین است!
2⛔موسیقی!
برای آرامش اعصاب
3⛔به نامحرم نظرکردن!
بابا یک نظر حلال است!
4⛔غیبت!
برو پیش رویش هم میگم!
5⛔بخیلی!
اگرالله میخواست بهش میداد
6⛔دروغ!
مصلحتی است!
7⛔رباخواری!
برو همه میخورند!
8⛔برنامه های مبتذل!
آدم یه چیزی یادمیگیره!
9⛔تهمت!
تنها من نمیگم همه میگویند
10⛔ مال حرام!
پیش 3 میلیارد دلار چیزی نیست
11⛔مجلس حرام!یک شب هزارشب نمیشه!
12⛔ حجابی!
دل پاک باشه!
13⛔بی نمازی!
فلانی که نماز میخونه هزارجورفساد میکند!
14⛔ابرو چیدن!
به اجازه شوهر حلال است شش ونظافته
15⛔دست دادن با نامحرم!
دردل چیزی ندارد!
16⛔حج نکردن!
.حجو نمیتونم نگه دارم
17⛔عدم تلاوت قران !
هرسال ماه رمضان ختم میکنم خب
18⛔نخواندن نماز درجماعت!
وقت ندارم خدا درخانه هم هست!
19⛔عدم توجه به تربیت اطفال!
کوچیکه نمیدونه
20⛔استهزا وتمسخردیگران!
خنده نمک زندگیست!
21⛔عدم مسولیت دربرابرفسادها!
من تنهایی چیکارمیتونم بکنم
22-⛔عیاشی!
زندگی دو روزه
23-⛔آرایش دربیرون ازخانه!
بی سلیقگی خوب نیست دوروزجوانیه! و نظافت لازمه!
24 ⛔نگرفتن روزه!
(معده درد دارم دکتر منع کرده) به استثنای مریضای واقعیو....قیامتم دلیل دارید
شهید محمدرضا نمکی
در سال ۱۳۳۲ در بجنورد متولد شد. در بیست سالگی وارد هوانیروز شد. محمدرضا همزمان با یک سالگی دخترش در چهارم تیر سال ۶۷ همان طور که گفته بود به شهادت رسید.
از خلبانان بالگرد جنگنده (کبری) بود که در سال ۱۳۵۲ در هوانیروز استخدام شد. پس از گذراندن دورههای نظامی و پرواز، با اخذ گواهینامه خلبانی در پایگاه هوانیروز مسجدسلیمان با درجه ستوان سومی به انجام وظیفه پرداخت. خلبان نمکی را باید در کنار نظامیانی قرار دارد که فراز و نشیب فراوانی در عمر خدمت نظامی خود داشتهاند. پرونده خدمتی او سرشار از مأموریت های متعدد و خطیر در پرواز و جبهههای جنگ است. انضباط دقیق، اراده قوی، ایمان و رشادت پرواز در مقابله با دشمن از خصلتهای بارز این خلبان هوانیروز بود. سالهای جنگ خاطرات پرشوری از او به جا گذاشته است. در عملیاتهای متعددی حضوری مشهود و عملکردی برجسته داشت. این خلبان متبهر هوانیروز پس از ازدواج ۱۰ سال در آرزوی فرزند بود که به لطف الهی از این نعمت بهرهمند شد. در تاریخ یکم تیرماه ۱۳۶۴ از جبهه با همسرش تماس میگیرد و جویای حال فرزند میشود. همسر در جواب میگوید (سه روز دیگر دخترمان یک ساله میشود. برای جشن تولدش حتما حضور داشته باش)خلبان نمکی میگوید برای دخترمان حتماً جشن تولد بگیر. حتی اگر من شهید شدم.سه روز بعد در تاریخ ۶۷/۴/۴ این خلبان رشید و آرزومند هوانیروز گفتهاش به حقیقت میپیوندد و به شهادت میرسد. پیکر سوخته او را در همان روزی که تولد یک سالگی فرزندش (سبا) بود به خانوادهاش تحویل میدهند. مزار خلبان شهید هوانیروز سرتیپ محمدرضا نمکی در بهشتزهرای تهران میباشد.
💎رقص گندم زار
قصه های خیالی و بازی با کلمات نیست. داستانی است بر مبنای زندگی کوتاه، اما سرشار از عشق و دلدادگی یک انسان مومن و آزاده که با خدای خود عهد بست تا آخرین نفس در مقابل دشمنان دین و مردم کشورش، ایستادگی کند و چه مردانه و مخلصانه، جان را بر سر پیمان نهاد.
کتاب «رقص گندم زار» داستانی بلند و جذاب از زندگی شهید «محمدرضا نمکی» از خلبانان تیزپرواز هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران است که در دوران دفاع مقدس خوش درخشید و یاد و نامی شایسته از خود بجا گذاشت.
💢در بخش ابتدایی این کتاب میخوانیم:
اصفهان در آن شب چه زیبا بود. دختر جوانی بودم که با شور و اضطراب از روبه رو شدن با ناشناختهها پا به عرصه شهری غریب نهاده بودم.
مشتاقانه تماشا میکردم و ناخودآگاه در پی کشف شباهتها و تفاوتهای این شهر با زادگاهم، تهران بودم.
چه اندیشههایی در سر داشتم. آمده بودم تا به خیال خود قلهها را فتح کنم. چراغانی بود رویاهایم، اما سرنوشت من طور دیگری رقم خورده بود؛ پر از تنهایی و هراس و در عین حال زیبا و غرورآفرین!
زیستن در کنار مردی که جانانه در مقابل تمام مشکلات ایستاد و عاشقانه و آگاهانه پرواز کرد، همیشه مایه مباهات من بوده و هست. ایام با او بودن، هر چند دیری نپایید، اما زیباترین و درخشانترین دوره زندگی من محسوب میشود.
چقدر زود گذشت و امروز نشانه روزهای سخت بیاو بودن، تنهایی و تارهای سفید گیسوانم است.
آن کوچههای سرشار از بوی اقاقیا، دیگر گامهایت را به مهمانی مادر نمیخوانند. یکباره و بیخبر کجا رفتی و من و مادر و دخترمان را در ماتم افکندی؟ دلم سخت گرفته است. وقتی به آن روزهای پر از شادی و نشاط برمی گردم، دگرگون میشوم.
از پنجره آشپزخانه به انتهای کوچه خیره میشوم. انگار همین دیروز بود. وقتی میرفتی، آن قدر نگاهت میکردم تا در خم کوچه ناپدید شوی. با چه ذوق و شوقی برای تولد فرزندمان آمدی. از خانه تا بیمارستان آرام راندی و مثل بچهها شوق سراپایت را گرفته بود. شب قبل چه گفتوگوی شیرینی داشتیم.
💢در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
خدایا! یا فاطمه زهرا! رضا داره میسوزه! خودت کمکش کن! به خاطر دخترش کمکش کن!
در بین گریه و ناله ها همون طور که چشمم به آسمون و بالگرد در حال سوختن بود، آه از نهادم برآمد. در پشت شعلههای آتش، یک نفر بر دشمن و تعدادی نیروی پیاده عراقی رو دیدم که شلیک کنان به طرف ما میدویدن! اندک امیدی هم که به نشستن بالگرد نجات داشتیم، داشت مبدل به یاس میشد.
در اون حال با خودم گفتم شاید رسیدن اونا باعث نجات رضا بشه! اسارت بهتر از مرگ و سوختن تو شعلههای آتش بود، البته به شرطی که خلاصمون نکنن! با مرگ و زندگی و اسارت دست به گریبان بودم که از پشت بالگرد در حال سوختن، یک نفر تبر به دست ظاهر شد و مستقیم به طرفم پرید...
💢و در بخش پایانی کتاب میخوانیم:
بابای خوبم! تو در آرامش لبخند بزن. آرام باش و راحت بخواب! میخواهم برایت لالایی بخوانم. آری، لالایی بخوانم.
نگاهم بیاختیار در سطور دفتر میماند. قطرهای اشک از نوک مژگانم بر صفحه مینشیند. رضا در دل اشک شکل میگیرد و لبخند میزند. احساس میکنم، نه! یقین. دارم که همیشه نظاره گر من و دخترمان است و هیچگاه تنهایمان نخواهد گذاشت. او خوشحال است و خیالش راحت که تو را در کنار دارم، آری دختر خوبم! اگر تو را نداشتم.
@alvane
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_هشتم
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_____
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_نهم
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم
با بی میلی تلفن و جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟
( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .
از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .
کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم.
درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم .
در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی
در جوابش خندیدم
ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو
گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش
با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ل