فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرتون سرشار از عطر خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاقبت_بخیری...
🎥کلیپ تصویری
🍃چقدر شیرین و لذیذه عاقبتمون مثل این محب اهل بیت بشه . در آستانه درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) از دنیا رفت...
بالاي سنگ مزار يکی از شهدای عملیات والفجر هشت، عبارت قرآني «و فديناه بذبح عظيم» نوشته شده است. برادر او ميگويد وقتي شهيد براي آخرين بار به جبهه ميرفته، استخاره كرده و آيهي «و فديناه...» آمده است.
شأن انسان در اين است كه از زمان و مكان و مقتضيات آنها فراتر رود و غل و زنجير جاذبهي خاك را از دست و پاي روح خويش بگشايد و به مقام ولايت رسد و كسي اين مقام را درخواهد يافت كه از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا بگذرد و سر تسليم به آستان #قربان بسپارد و مقرب شود و خداوند در جوابش «و فديناه بذبح عظيم» نازل كند... سلام علي ابراهيم.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
کانال شهید محمد رضا الوانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷لطفا دوستان خودرا معرفی نماید 👇
@alvane
منتظر .2:
{یا حیدر۳۱۵❣️}:
هر شهیـدی را ڪه دوستش داری
ڪوچه دلـت را به نامـش ڪن🌿
یقین بدان در کوچه پس ڪوچههای
پر پیچ و خم دنیا تنهایت نمےگذارد...❤️
سلام عرض ادب احترام
لطفا کانال شهدا رو به دوستان خود معرفی نمایید
ان شاءالله شهدا روز جزا شفیعتان باشن
به امید شفاعت شهدا
لطفا دراین کار شهدایی پسند
شرکت نمایید
روز روزگار تان شهدایی
دلاتون شهدایی
یا علی بگو
نام خودرا در پرونده شهدا ثبت کن
🍃🌸
کانال شهید محمد رضا الوانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷لطفا دوستان خودرا معرفی نماید 👇
@alvane🚩🚩🚩
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
در هنگام عزیمت شهید شالیکار که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مقابله با ظالمان می رفت، به محمد گفتم: حاجی خیلی مواظب خودتان باشید😢 و سعی کنید زودتر برگردید که در این موقع حاج محمد رو کرد به من و گفت: « برای چه ناراحتی☝️، اصلا نگران نباش و خودت را جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب (س) بگذار».😔
در این موقع شرمندگی به سراغم آمد و از حرفم خجالت کشیدم واز همین جهت نتوانستم در چهره حاجی نگاه کنم😞، لذا سرم را پائین انداختم و با خود گفتم: « چرا این حرف را بزبان آوردم و اجر خودم را کم کردم آخر من در مقامی نیستم که حتی تصور کنم مانند حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س) باشم».♥️
جانباز دفاع مقدس و شهید مدافع حرم 🌹 حاج محمد شالیکار 🌹
@alvane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در وصف حضرت آقا فوق العاده زیبا 👌
خواب حضرت زهرا(س) را ميبيند. مجيد خوابش را براي عمهاش تعريف ميكند. آن هم سرمزار شهيد فرامرزي از ديگر شهداي مدافع حرم محله يافتآباد. خواهرم بعدا تعريف كرد كه مجيد سرمزار شهيد فرامرزي به من گفت: حضرت زهرا را در خواب ديدم. خانم به من گفت سوريه بيايي يك هفته بعد تو را پيش خودم ميبرم
راوی: پدرشهید
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹بسم رب شهدا🌹
🔻شهید مدافع حرم سرگرد پاسدار ولایت شهید مدافع حرم جانباز #شهید_محمدحسین_بشیری دوازدهمین شهید مدافع حرم استان همدان.
🔻شهیدی که قبل اعزام مزار مطهر خود را مشخص میکند و وصیت میکند که پیکر مطهرش در آن مکان دفن شود.
🔻ارادت قلبی به خانم فاطمه زهرا(س) داشتند و در آخر با پهلوی شکافته آسمانی شدند.
🔻اگر بدنبال اطلاعات بیشتر راجب این شهید والا مقام هستید کانال زیر را دنبال کنید.....
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
https://eitaa.com/shahidmohamadhoseinbashiri
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
- گویا شما در مزار شهید زیارت عاشورا خوانده بودید؟
بله، من زمان خاکسپاری محمدرضا از دوستان ایشان اجازه خواستم تا در قبر شهید زیارت عاشورا بخوانم. آنها فضای مناسب را فراهم کردند. من و یکی از خواهرهایش وارد قبر شهید شدیم. احساس آرامش عجیبی به همراه بوی عطری در قبر پیچیده بود. کاملاً مشخص بود که تا لحظاتی دیگر اینجا آرامگاه یکی از بهترین بندگان خدا خواهد شد. رضا با رفتار، گفتار و کردارش خبر و نوید شهادتش را بارها و بارها در زندگی به من داده بود. شکوه مراسم محمدرضا الوانی هیچگاه از یاد نمیرود. به من گفته بودند شهیدم در همدان خیلی غریب است. برای همین دوستانش برای اینکه حق ایشان ادا شود مراسمی را هم در تهران برایش برگزار کرده بودند. اما وقتی پیکر به همدان رسید و مراسم تشییع برگزار شد من مات و مبهوت عظمت شهدا شدم. غربتی ندیدم، هر چه دیدم حضور بود. آنهایی در مراسم شرکت کرده بودند که اصلاً شهیدم را از نزدیک نمیشناختند. افرادی در تشییع همسرم حضور داشتند که شاید ظاهرشان کمی با ما فرق میکرد و با خود میگفتی اینها که اصلاً اعتقاداتشان با ما همخوانی ندارد. بعد از مراسم، بسیاری آمدند و گفتند: شهید حاجتهایشان را برآورده کرده است. همه حضار میگفتند ایشان پسر ما هم هست. رضا دوست داشت در جوار بارگاه حضرت معصومه (س) آرام بگیرد اما به خاطر مادرش به قطعه شهدای همدان (باغ بهشت) و همان مکانی که پیشتر آن را به من نشان داده بود، منتقل و به خاک سپرده شد
شهید محمد رضا الوانی
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ سی_و_دوم
✍((نمازقضا))
🌷توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
🍃نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
🌷دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
🍃هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
🌷سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
🍃خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
🌷و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سی_و_سوم
✍((دلت می آید؟))
🌷نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
🍃- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
🌷پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ...
🍃و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
🌷- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
🍃نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
🌷- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
✍ادامه دارد......
کانال شهید محمد رضا الوانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷لطفا دوستان خودرا معرفی نماید 👇
✅✅@alvane🆔🆔
🔱🔱🔱⚜⚜⚜⚜