eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیة الکرسی عظیم ترین آیه در قرآن است برای حفظ ایمان و مال و جان هرروز آیة الکرسی بخوان‼️
سلام صبحتون شهدایی. . روزتون با کلام خدا شروع کنید.. هدیه به اهل بیت ع و شهدا و اموات. . یه حمد و توحید. و آیه الکرسی. . صلوات ........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰هر چاقی، چاقی نیست. 💢زندگی های امروز مبتنی بر تحرک کمتر و دل مشغولی بیشتر است. مشغولی هایی که نتیجه ندارد و به بطالت می گذرد. تحرک نداشتن بدن و ورزش نکردن در روزمرگی انسان تاثیر به سزایی گذاشته است. غذاهای صنعتی که به اصطلاح فست فود رایج است، غذاهایی پرکالری و کم خاصیت با ادویه زیاد که در کنار ضرر غذایی، پرخوری را هم به دنبال دارد. 🍔سوسیس و کالباس، پنیر پیتزا، رب صنعتی، نوشیدنی ها و ... همگی، ارتش چربی ها برای فتح بدن می باشند. روغن های صنعتی به خاطر سنگینی و طبع سرد که دارا هستند، دستگاه گوارش را مورد حمله قرار می دهد و فرماندهان این ارتش می باشند. نمک های صنعتی خود نیروی جدایی است که توضیح آن بحث جدایی می طلبد. ☘️خانم های اهل منزل، به عنوان کانون عاطفی خانواده با دلسوزی و حس انجام وظیفه سعی بر این دارند که با تهیه غذایی سالم، سلامتی خانواده خود را تامین کنند. ولی متاسفانه همان راه گفته شده را می روند و به جای سلامتی با پختن غذاهای سنتی بیماری را به عزیزانشان هدیه می دهند. زحمت کشانی که ناآگاهانه در همین پخت غذاهای سنتی، از مواد صنعتی و کارخانه ای استفاده می کنند و غذاهایی با روح صنعتی ولی در غالبی سنتی تهیه می کنند. ✅چاقی درمان شدنی است، پیشگیری گام اول و راحت ترین راه است. @alvane
😚هدفی داشته باش که بخاطر آن بجنگی هدفی داشته بـاش که بخاطرش از سختی ها بگذری هدفی داشته باش که در راه رسیدن به آن از زندگی لذت ببری... طعم فتح قله ها را کسی می چشد که با تمام جانش، مسیر سربالایی کوه را طی کند. بعد از آن، قله در تسخیر " اراده " اوست @alvane
کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم لبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد . سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای . یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی خندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟ +فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی! نگاش کردم که ادامه داد +نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده . _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره . +چرا؟ _چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ... +اها. _یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.. _نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟ +نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن _ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو. +چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه. اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن ‌ بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن. +واقعا؟ _اره واقعا . +من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو ‌ فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پایین +من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو . _نه قربونت این چه حرفیه . +وقتت رو گرفتم ببخشید . فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد . +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟ خندیدمو _نه ناحله ! +ناحله... چه اسم جالبی. معنیش چیه؟ _معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی! خندید و چیزی نگفت . زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم ‌و سمتش گرفتم _بفرمایید .اینم کتاب.مال تو ! کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید . +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن. معذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب . _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار... حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود . از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود. دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی .... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور .
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ... چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار بابا نشسته . پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسید . بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم . سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم . یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش. انگار متوجه حضور من نشده بود بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد. خالی شده بود عجیب بود . تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا . تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو اوردم بالا محمد حسام بود _سلام صورتش قرمز شده بود . منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست . رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا . عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها . چرا گذرش به من افتاده بود . اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش .. خیلی عجیب بود . سرش به سمت گوشیش خم شده بود . انگار داشت یه چیزی میخوند . موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود. یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود . به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت . اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا . تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم . مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا ‌. (من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم ..... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...) سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پویانفر تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود . با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام . محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت : _تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود . بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد. دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش. گریش گرفته بود ؟ تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم . چقد باحال بودن خوش به حالشون . به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب . تو دلم حساب کردم امروز چندمه ‌ . اومممم ۱۹ آبان .... پس آبانیه . عجب ... رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود . چقدر همه چیز عجیب بود . چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد _نههه نههه اقااا جان عزیزت .... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن . محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه . دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من. سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست . ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم. بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم. خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن. پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم . نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم‌ قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم. چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته . چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت: ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ... سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم. +با اجازتون یاعلی ... اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت . دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن‌. منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم. یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ... و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی .... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم‌.. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور .
😳 تا حالا دیدید؟بعضیا چون یه کم براے امام حسین عزادارے میکنن،دیگه از قیامت و حساب و کتابِ قیامت نمیترسن،میگن:↶ 😇با عشق به امام حسین میپریم تو بهشت. ❌اشتباه نکنید❌ ⚠️به هیچ وجه شفاعت اولیاى الهى،چراغ سبز براى انجام گناه نیست🔔 🏴اگر هیأت برے،گریه کنے و سینه بزنی😩 ولے از خدا نترسی↶ ❌جلوے زبونت رو نگیری، ❌هروقت دلت خواست دروغ بگی، ❌پولترو تو راهِ حرام خرج کنی، ❌نگاهت به نامحرم باشه، ❌سرپدر و مادرت داد بزنے،اونا ازت ناراضے باشن و ... ☝️روز قیامت در امان نیستے و باید تاوان کارهایے رو که کردے پس بدی😱 ☝️این حرفِ من نیست،حرفِ خودِ امام حسین است: 💢لا یأمَن یومَ القیامَةِ إلاّ مَن خافَ الله فِے الدُّنیا؛ ✨کسے در قیامت در امان نیست،مگر کسے که در دنیا از خدا بترسد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازاستاد الهی قمشه ایی پرسیدند: بزرگترین گناه چیست؟؟ بزرگترین گناه آن است که به کسی که تو را راستگو می داند .. " دروغ بگویی " 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!!! به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند ! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند ! به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند ! به دستان پدرت... به جارو کردن مادرت... به راننده ی چاق اتوبوس... به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد... به راننده ی آژانسی که چرت می زند به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی... به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان... نخند ... نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند: آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند. آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند... بار می برند... بی خوابی می کشند... کهنه می پوشند... جار می زنند... سرما و گرما را تحمل می کنند... و گاهی خجالت هم می کشند خیلی ساده هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند! ‍
فوق العاده زیباست این متن... وقتی ناراحتی تصمیم نگیر وقتی دیر میشه عجله نکن وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه, فکر نکن همه مثل خودتن
🌸 ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، 🌸 ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ ...! 🌸 ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...! 🌸 قدر پدر ‌و مادرا رو بدونیم! خیلی زود دیر میشه.
بعضی ها شبیه عطر بهار نارنج هستند آنقدر عمیقند که عطر بودنشان را میتوانی تا آخرین ثانیه عمرت در وجودت ذخیره کنی… 🌼🌼🌼 بعضی ها آرامش مطلقند لبخندشان تلالو برق چشمانشان و اصل کار تپش قلبشان انگار که یک دنیا آرامش را به وجودت تزریق میکند 🌼🌼🌼 اصلا خداوند در خلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته سایه شان کم نشود از روزگارمان... 🌼🌼
بارون شدیدی میزد . با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین روزِ نبودش بود . نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ... ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد مامان هم که اصلا اروم نمیشد . علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ... یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن . وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن . چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ... ارزوش براورده شده بود رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ... دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم . چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون بابا اینا خواب بودن حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم . رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار . چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود... کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم . روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم چقد قشنگ شده بود. سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن بالای بنر هم نوشته شده بود "وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش" پایین تر از اون نوشته بود (دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند .. تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳ محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال) چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم. رفتم کنار مزارش نشستم _داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده . راستی امشب شب جمعست خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ... وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم . برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ... تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ... میتونم بهت نگم مرتضی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت . وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت... از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...! انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود ..... نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت . نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ... نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم .... نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم .... آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد.. ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ... ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود .... انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ... این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ... به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ... گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن (صدات میکردم جوابمو دادی با نگات صدات میکردم .... میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم) با خواننده زمزمه کردم (با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ... خوابیدی آروم ... تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات) حالت چشماش از یادم نمیرفت ..‌ مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ... (خدا به همرات ... نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟ خدا به همرات ....!!!) ____ اهنگ رو قطع کردم کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان. رو مبل کنارش نشستم مشغول ور رفتن با گوشیش بود _چیکار میکنی مامان؟ دارم با یه دختری حرف میزنم +با یه دختر؟کیه؟ _نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه بیا بخون ... گوشیو سمتم دراز کرد . ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم ... مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد . :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور .
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمیدونم ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن .‌‌... _اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خب و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...! +فقط شکل نیست ... میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده . _اره خوندم . +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم . رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن... فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ... _اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟ +نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده _خب؟ +اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده . _عه چه عجب اجازه دادین شما. + نظر تو چیه؟ _نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ‌.. البته یه چیزی هم بگما .‌‌ با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست.‌‌... _نمیدونم حالا باید چیکار کرد ... یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن ‌ +خب بگو بهشون دیگه _حالا باید یکم فکر کنم. +تو کشتی ما رو بخدا ... خندید و چیزی نگف. _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان _اها . چه جالب ... _ طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ... تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم. از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم منتظر بودیم استاد بیاد . به اطرافم نگاه کردم. محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه... دیوونه کار دست خودش داده بود. دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست... دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت +ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا... حالا چه برسه که این امتحانو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت: +اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره... یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ... به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت خیلی عجیب بود ... پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن... خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم‌ ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ... هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم‌.. با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ... خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ... عقلم میگفت اسم خودتو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمیشد محمدحسام گناه داشت اون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش دلم براش خیلی میسوخت . استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود. دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم.. با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم: "محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود. ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه... چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ... یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم.. ایشالله که شر نشه ...! وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد یه نفس عمیق کشیدم. حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون __ از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد. پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور .