داستان شگفت انگیز
💠 حاجت روایی با نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها :
🔹ملا عباس سیبویه یزدی می گوید:
من پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود . یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) به دوستان و رفقای او برخوردم اصرار کردم مگر چه شده ، اگر فوت کرده است بگویید .
گفتند واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد . ما هر چه انتظار بردیم و درباره او تجسس کردیم ، از او خبری به دست نیاوردیم . مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانواده اش تحویل دهیم. احتمال می دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند . من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم . بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می زنند . در را باز کردم ، دیدم پسر عموست . بسیار تعجب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم : فلانی کجا بودی و از کجا می آیی ؟
گفت : اکنون از یزد می آیم .
گفتم : چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی ، چطور از یزد می آیی ؟
گفت : روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل باز گشتم . در راه ، مردی جلو آمد و گفت : تو شیخ علی یزدی نیستی ؟ گفتم : چرا .
خلاصه با اصرار مرا به منزلش برد و هر چه به او گفتم شما کیستید ، من شما را به جا نمی آورم ، گفت : خواهی شناخت.
خلاصه اینکه متوجه شدم شیخ جابر همسایه سابق ما کنار مصلی یزد بود که سنی مذهب بود و شاهد مراسم عید الزهرا و بدگویی به خلفا در یزد بود ولی سکوت میکرد و اکنون با همدستی دوستان خود قصد انتقام داشت علی رغم اینکه من در آن مراسم ها نقشی نداشتم ولی جرم من را شیعه بودن و رافضی بودن اعلام کردند.
درب های منزل را بستند و قصد کشتن من را کردند.
هر چه التماس کردم موثر واقع نشد .و خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قتل و کشتن من هستند ، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اینجا ، با توطئهچینی شما برای قتل من ، حضور قلب ندارم . گفت : هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) صدیقه کبری خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه ((یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی )) گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظارم بمانند .
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) با دست یداللهی خود مرا بگیرد که مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم . به لب بام آمدم بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد . شب مهتابی بود . نگاهی به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکه نیست ، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای قبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرز جان یزد است لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد میباشد ! گفتم : عجب ! خواب می بینم ، من مکه بودم ، و اینجا یزد و خانه من است ! پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسیدند و به هم گفتند : صدای بابا می آید . عیالم به آنها می گفت: بابایتان مکه است چند ماه دیگر می آید .پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسید من خودم هستم بیایید در بام را باز کنید بچه ها دویدند و در را باز کردند همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا از کشته شدن نجات داد و به یک طرفه العین مرا از مکه به یزد آورد سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم.
📚 منبع : گنجینه دانشمندان جلد هفتم
امام علي(عليه السلام) در خطبه 160 «نهج البلاغه» به سراغ زندگى بسيار زاهدانه عيسى بن مريم(علیهما السلام) مى رود و در سيزده جمله كوتاه، تمام بخش هاى اين زندگى زاهدانه را خلاصه مى كند؛ همان زندگانى عجيبى كه تصورش براى ما مشكل است؛ تا چه رسد به عمل كردن آن، مى فرمايد: (و اگر بخواهى [براى نمونه از] زندگى عيسى بن مريم [كه درود خدا بر او باد] را برايت بازگو مى كنم؛ او سنگ را بالش خود قرار مى داد؛ لباس خشن مى پوشيد؛ غذاى ناگوار [مانند نان خشك] مى خورد؛ نان خورشِ او گرسنگى، چراغِ شب هايش ماه، سر پناه او در زمستان مشرق و مغربِ زمين بود [صبح ها در طرفِ غرب و عصرها در طرفِ شرق رو به آفتاب قرار مى گرفت] ميوه و گل او گياهانى بود كه از زمين براى چهارپايان مى روياند؛ نه همسرى داشت كه او را بفريبد و نه فرزندى كه [مشكلاتش] او را غمگين سازد؛ نه مالى داشت كه او را به خود مشغول دارد و نه طمعى كه خوارش كند؛ مركبش پاهايش بود و خادمش دست هايش!)؛
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸کار را تعطیل نکنید، تبدیل کنید🔸
بهترین روش رفع خستگی، کار است. کار را #تعطیل نکنید، #تبدیل کنید. مطالعه را تعطیل نکنید، تبدیل کنید. بازنشستگی برای ما غلط است. گاهی خسته میشوید، برنج پاک کنید، کارهای خانه بکنید، چیزهایتان را مرتب بکنید، دوخت و دوز بکنید برای تفریح. اینها تفریحهای حلال است. بیکار نشستن و خوابیدن، تفریح شما نیست.
در ساعاتی که خسته میشوید کتابهایی مثل زندگینامه های علما را بخوانید....🌷
هدایت شده از آتش به اختیار
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 خاطره جالب آیت الله مصباح یزدی (ره)
👈 مجانی ببخش!!
💥 خاطرهگویی ایشان برای شیخ کاظم صدیقی. داستان آیتالله میرزا عبدالعلی تهرانی (ره)؛ پدر آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) 💥 بیاموزیم که اولیای حق با خدا چگونه سخن میگویند.
💬خدا رحمت کند مادرم را. یکی از راههای تربیتی وی این بود که هرگاه از ما خلافی میدید، دیگر کار به ما نمیداد و نمیگذاشت در خانه کار کنیم؛
یعنی ظرف شستن و دوخت و دوز و مانند آنها را از ما سلب میکرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند میساخت.
امروزه بسیاری از ما دقیقاً بالعکس عمل میکنیم؛ یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را به کار وامیداریم یا اگر اذیت کرد، کار او را دو برابر میکنیم.
در نتیجه، چنین بچهای کار را تنبیه تلقی میکند، در حالیکه ما بیکاری را به عنوان تنبیه تلقی میکردیم
@alvane
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
شهیدی که شاهد ترور کودک و همسرش باردارش بود
🔹 حجت الاسلام سید رضا بطحایی به همراه همسر باردار و فرزند خردسالش سال ۹۳ در سامرا توسط تروریستهای داعش به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.
🔹 حجت الاسلام سید رضا بطحایی به اتفاق خانواده اش برای زیارت حرم مطهر امامین عسکریین در سامرا بودند که با حمله تروریست های داعش در جاده برگشت از سامرا به کمین نیروهای داعش افتادند.
🔹 این شهید بزرگوار ، هنگام دستگیری ملبس به لباس روحانیت و در حال مکالمه تلفنی با دوستانش در نجف اشرف بوده است که تروریست های داعش تلفن را از وی گرفته و دستگیری آنان را اعلام میکنند.
🔹 روحانی شهید سید رضا بطحایی ، اولین و تنها خانواده ایرانی هستند که پیکرشان به دست داعشیهای جلاد در شهر بلده عراق قطعهقطعه شد ، تروریستهای داعش ابتدا فرزند خردسال و همسرش را در مقابل دیدگان ایشان شهید کردند و سپس خودش را هم به شهادت رساندند.
🔹 مهمترین هدف داعش ورود به ایران بود که شهدای مدافع حرم ابتدا نگهبان حرمین شریفین در سوریه و عراق شدند و سپس نجات بخش مردم شدند.
یاد شهدا را گرامی داشته و انشالله شفیع ما باشند.
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
آيةاللّه معصومى اشكورى
حضرت آيت الله سيد محمد مهدى مرتضوى لنگرودى - دامت بركاته - در تقريظى بر كتاب دو چوب و يك سنگ اين گونه نوشته اند:
«چند نفر از علماء بزرگ ومورد وثوق كه از بردن نام شريفشان معذورم، برايم نقل نمودند كه ما شبي با آيت الله معصومى در يك خانه واقع در گيلان مهمان بوديم . راه دور بود، بنابراين شد كه شب را در خانه به روز آوريم . پس از صرف شام ميزبان براي ما در يك اطاق نسبتا بزرگي جا انداخت . هر كس به بستر خود رفت . همين كه نيمه شب شد، بر اثر سرفه زياد وشديد يكي از ما، چند نفر بيدار شدند، از آن جمله ما بوديم .
ناقلين واقعه سه نفر از علماء مورد وثوق بودند كه براى نگارنده واقعه را در سه نوبت، در سه جلسه خصوصى نقل نمودند كه نقل هر سه نفر بدون كم و زياد مطابق هم بود وآن اينكه آنان اظهار داشتند: فصل زمستان بود و هوا بسيار سرد، درب بسته و بخارى روشن بود، همين كه به بستر آقاي معصومى نظر كرديم، ديديم آقاى معصومى در بستر نيست . با خود گفتيم حتما به دست شويى رفته اند، پس از چندي خواهند آمد، ولى انتظار به طول انجاميد . درب اطاق را باز كرده، دست شويى و اطراف سالن و هال هرچه جستجو كرديم، معظم له را نيافتيم . در اين اثناء كه سر و صدا شد، ميزبان از اتاق خود بيرون آمد و گفت: آقايان چيزى لازم دارند؟ در جواب گفتيم: خير، جناب آقاي معصومى نزد شما نيامدند و اكنون در اتاق شما نيستند؟ وى در جواب گفت: خير، مگر در اتاق شما استراحت نكرده اند؟! گفتيم: خير، چون در اتاق نبودند به جستجوى ايشان مشغول هستيم . ميزبان هم با حالت تعجب همه جاى خانه را مورد جستجو قرار داد، ولى حضرت آقاى معصومى رحمه الله را نيافت . خلاصه اينكه همه ما پس از جستجوى زياد به اتاق خود برگشتيم وميزبان هم به اتاق خود رفت . درب اتاق را بستيم وبا هم مى گفتيم: آخر معلوم نشد جناب آقاي معصومى رحمه الله در كجا هستند؟! درست در حدود يك ساعت درباره ايشان صحبت مى كرديم كه ناگهان ديديم حضرت آقاى معصومى رحمه الله در بستر خود نشسته اند ومشغول ذكر گفتن هستند . به معظم له گفتيم: شما كجا تشريف داشتيد؟ ما در حدود دوساعت بلكه بيشتر است كه در جستجوى شما به سر مى بريم . ايشان در جواب فرمودند: اكنون كه مى بينيد در اينجا هستم . از معظم له بيش از اندازه تقاضا شد كه جهت وعلت غيبت خود را بيان نمايند، ولى ايشان از گفتن خوددارى مى فرمود، اما ما ست بردار نبوديم تا اينكه حضرت آقا فرمودند: من علت را بيان مى نمايم به شرط اينكه تعهد شرعى بدهيد كه تا بعد از مرگ من اين واقعه را بر كسى نقل نكنيد .
تعهد شرعى از جانب همگى داده شد . حضرت آقاى معصومى رحمه الله فرمودند: من در حدود سه ساعت است كه در مدينه طيبه، اول خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و بعد در نزد مادرم حضرت زهرا عليها السلام و بعد به خدمت ائمه بقيع عليهم السلام و بعد به نجف به خدمت مولا اميرالموءمنين عليه السلام وبعد به كربلا و بعد به كاظمين و بعد به سامراء رفته، همه را از نزديك زيارت كردم و بعد به اينجا آمدم.......عارف الهى، حضرت آيت الله العظمى آقاى بهجت - دامت بركاته فرمودند:
«سالى در گيلان ما، برداشت محصول برنج مصادف شد با بارندگى شديد؛ طورى كه بارش باران به طور متوالى وپى درپى 12روز ادامه داشت و همين امر باعث نابودى محصول مى گرديد و به دنبال آن ناراحتى شديد كشاورزان شاليكار را به دنبال داشت؛ زيرا با چشم خود شاهد نابودى محصول و به هدر رفتن زحمات يك ساله خود بودند تا اينكه به فكر برخى از افراد متدين منطقه مى رسد كه براى حل اين مشكل به خدمت عالم ربانى آية الحق آقاى معصومى اشكورى برسند .
وقتى به حضور ايشان رسيده، جريان را به عرض ايشان مى رسانند، معظم له قدرى تامل فرمود وقلم را برداشت و روى تكه كاغذى چيزى را نوشت و فرمود: آن را داخل باران بيندازيد . به محض انداختن، باران قطع شد، ابرها كنار رفت وآفتاب همه جا را روشن ساخت . كشاورزان با خوشحالى در حالى كه سر از پا نمى شناختند، رفتند تا از فرصت به دست آمده براى برداشت محصول اقدام نمايند و كم كم اين قضيه دهان به دهان به گوش همه مردم رسيد .
برخى از افراد كه عقيده چندانى به اين گونه امور نداشتند، در صدد برآمدند تا آن كاغذ را پيدا كرده و از مندرجات آن آگاهى يابند . وقتى كاغذ را پيدا كردند، ديدند فقط اين عبارت كوتاه آمده است: «باران بند بيا!» (كتاب دوچوب ويك سنگ، ص 8)
روضه شب جمعه:علمای ما علاقۀ زیادی به ائمه (ع) داشته و دارند و به محضر مقدسشان توسلات عجیبی می نمودند. از جمله حضرت آیت الله العظمی سید احمد خوانساری(ره) بوده که درجاتی والا داشته است. از ایشان پرسیدند: شما در شب اول قبر با این همه عبادت، نمازشب، ذکر، درس و تدریس؛ امیدتان به کدام عملتان است؟ فرمودند: امید من به محبتی است که به حضرت زهرا(ع) دارم و اشکهایی که برای آن حضرت ریخته ام.
در زمان حکومت امیرالمؤمنین (ع) در شهر انبار عراق عده ای از لشکر دشمن زینت و زیورآلات و خلخال یک زن یهودی را که تحت ذمه و حمایت مسلمانها بود، غارت کردند. خبر به امیرالمؤمنین(ع) رسید. آقا به شدت ناراحت شد که چرا باید زنی که تحت حمایت ما و در حکومت ماست، این بلا سرش بیاید؟ حتی فرمود: اگر به خاطر این کار مسلمانی از شدت ناراحتی بمیرد، شایسته است.
این واکنش رئیس یک حکومت مقتدر اسلامی با یک زن یهودی بود. حالا ببینید به دل امیرالمؤمنین(ع) هنگامی که به همسرش جسارت کردند، چه گذشت؟! امیرالمؤمنین(ع) در روزهای آخر عمر همسرش، کنار بستر زهرا(ع) نشسته بودند و به وصیتهای ایشان گوش می کردند: علی جان! «لا تُعْلِمْ أَحَداً قَبْرِی؛ کسی را از محل قبرم باخبر نکن!» بگذار قبرم مخفی باشد.
علی جان! «لا تُصَلِّ عَلَی أَحَدٍ مِنْهُم؛آنهایی که به من ظلم کردند، نمی خواهم بر بدنم نماز بخوانند.» خودت – و چند نفری که نام برد – نیمه شب برایم نماز بخوانید.
علی جان! وقتی مرا به خاک سپردی «اجْلِسْ عِنْدَ رَأْسِی فَإِنَّهَا سَاع یَحْتَاجُ الْمَیِّتُ فِیهَا إِلَی أُنْسِ الْأَحْیَاء فَأَکْثِرْ مِنْ تِلاَوَةِ الْقُرْآنِ؛ بالای سرم بنشین؛ چون آن زمان وقتی است که میّت به انس زنده ها نیاز دارد. برایم قرآن بخوان. » صدای قرائت قرآنت مرا در قبر آرام خواهد کرد. علی جان! برایم دعا بخوان؛ زیرا این کارت مرا آرام می کند. علی جان! کنار قبرم بنشین و با من سخن بگو.
«ابکِنِی وَ ابکِ لِلْیَتَامَی وَ لَاتَنْسَ قَتِیلَ الْعِدَی بِطَفِّ الْعِرَاق؛بر من و یتیمانم گریه کن و کشتة کربلا را فراموش نکن! »؛ یعنی سفارش من در این آخر عمرم این است که حسینم را فراموش نکن.
هر کسی یادگاری از خودش به جا می گذارد. اگر از من یادگار می خواهی، «البابُ وَ الجِدارُ وَ الدِّماءُ شهودُ صِدق ما بِهِ خفاءٌ»سه تا یادگاری دارم در، دیوار و خونهای روی آن دو.
علی جان! خواهش دیگری نیز دارم:
مرا غسل چو نیمه شب به پیش کودکان دهی
مباد صورت مرا به زینبم نشان دهی
امیرالمؤمنین(ع) خیلی سعی کرد تا زینب(ع) صورت نیلی و پهلوی شکستة مادرش را نبیند. روزی که امام علی(ع) را با فرق شکافته به خانه آوردند، همین که طبیب خواست دستمال را باز کند، حضرت به زینب(ع) اشاره کرد که از اتاق بیرون رود؛ اما روزی رسید که حضرت زینب(ع) کنار بدن قطعه قطعۀ برادر آمد. آنجا دیگر کسی نبود مانع گردد. بدن را برداشت: حسینم! برادرم! «بِأَبِی الْعَطْشَانُ حَتَّی مَضَی بِأَبِی مَنْ شَیبَتُهُ تَقْطُرُ بِالدِّمَاءِ». راوی می گوید: زینب چنان جانسوز عزاداری می کرد که به خدا قسم دیدم دوست و دشمن دارند گریه می کنند.
یک وقت هم خم شد، لبها را روی گلوی پرخون برادر گذاشت.....
پیرمردی تو حرم امام رضا به جوانی گفت : سواد ندارم، برام زیارتنامه بخوان
جوان شروع کرد به خوانـدن زیارتنامه
السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ .
سلام داد به معصومین تا امام عسکری(ع).
جوان پرسیـد : امام زمانت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد : چرا نشناسم؟
جوان گفت : پــس سلام کن.
پیرمرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت
السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری
جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و گفت:
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
یا مهدے ( عج )
عاشقان امام زمان عج موافقی چند لحظه دلت پر ب کشه
پس بسم الله👇🏻💖
شخصے گفت :
من یڪ شب بعد از خواندن فاتحه براے شهدا واموات به مسجد مقدس جمکران مے رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین براے جمکران کم شده است
به هر ماشینے مے گفتم یا پر بود یا جمکران نمے رفت. خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم. یڪ ماشین آمد گفتم توکلت علے الله
به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید. تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمے رویم؟! راننده به من گفت ابتدا مسافرین را مے رسانم سپس شما را به جمکران مے برم.
بعد از رساندن آن ها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم. گفتم چرا مرا به جمکران مے رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟ گفت کسے بگوید جمکران، زانوهاے من مے لرزد و نمے توانم او را نبرم. مسجد جمکران حکایتے بین من و آقا دارد. گفتم پس لطفے کن ما که همدیگر را نمے شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا مے شویم، پس حکایت را تعریف کن.
گفت: شبے ساعت دوازده شب، خسته از سرکار به سمت منزل مے رفتم. هوا پاییزے و سوز و سرما بود که دیدم یڪ خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند. از کنار آن ها که رد شدم، گفتند جمکران. گفتم من خسته ام و نمے برم. مقدارے رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه اے بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم.
با وجود کم میلے آن ها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم. به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید.
ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم مے برد که صدایے به من گفت خوابیدی؟ بلند شو. بلند شدم گفتم: کسے من را صدا زد؟ به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هذیان مے گویی! دوباره دراز کشیدم نزدیڪ بود که بخوابم، صدایے دوباره گفت: باز خوابیدی؟ با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟ گفت برو جمکران. گفتم تازه جمکران بودم براے چه بروم؟ گفت آن خانواده گریه مے کنند و نگران هستند. گفتم به من چه؟ گفت: کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آن را تحویل بده.
به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب مے بینم و وهم است، برگردم بخوابم. در ماشین را باز کردم دیدم که کیفے در صندلے عقب است. آن را باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد.
سوار ماشین شدم و رفتم جمکران. دیدم دم درب یکے از ورودے ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند. گفتم خواهر چرا گریه مے کنی؟ گفت برادر من، شما که نمے توانے کارے بکنی، چرا سوال مے کنی؟ گفتم شوهرتان کجاست؟ گفت: چرا سوال مے کنی؟ گفتم: من همان راننده اے هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟ گفت: شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است. گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم. به یکے از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانے سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمے گذارے به توسلم برسم چرا نمے گذارے به بدبختیم برسم و...؟ زن گفت: این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل مے کنم. گفت شما کے باشید؟ کیف را در آوردم و به او دادم. مرد کیف را گرفت و درب آن را با خوشحالے باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟ گفتم آقا به من گفت که بیایم. چهره ها بارانے شد و به زانو افتادند و گفتند یعنے امام زمان(عج) ما را دیده؟ گفتم این جمله براے خود آقا امام زمان (عج) است که مے فرمایند: «إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»
دمے زحاجت ما نمے کنے غفلت / که این سجیه به جز در شما نمے بینم
ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم / تو در کنار منے و تو را نمے بینم
مرد گفت: ما با این پول مے خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آن را تبرڪ کنیم که این اتفاق برایمان افتاد.
💐 تا نیایے گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود