فرازی از دعای عاشقانه امام حسین(ع)
در روز عرفه
ای مولای من،
💥تویی که نعمت دادی،
💥تویی که احسان کردی،
💥تویی که به نیکی رفتار نمودی،
💥تویی که کرامت فرمودی،
💥تویی که فضیلت بخشیدی،
💥تویی که روزی عطا فرمودی،
💥تویی که کرم کردی،
💥تویی که توانمندم ساختی،
💥تویی که سرمایه ام دادی،
💥تویی که پناه دادی،
💥تویی که هدایت کردی،
💥تویی که از گناه بازداشتی
،
💥تویی که گناهان را پوشیدی
💥تویی که گناهان را بخشیدی،
💥تویی که عزت دادی ،
💥تویی که یاری رساندی ،
💥تویی که شفا بخشیدی ،
💥تویی که سلامتی دادی ،
خجسته و بلند مرتبه ای ای پروردگار من،
ستایش جاودانه از آن توست
و سپاس پیوسته تو را سزاست...
اما من ای خدایم ،
به خطاهایم معترفم ، پس بر من ببخشای !
منم که گناه کردم،
منم که خطا نمودم،
منم که نادانی کردم،
منم که به سوی گناه شتافتم،
منم که اشتباه کردم،
منم که به غیر تواعتماد کردم،
منم که در عین دانایی گناه کردم،
منم که وعدهها دادم،
منم که وفا ننمودم،
منم که پیمان شکستم،
منم که به جرم خود اقرار کردم...
بارالها، من بدان نعمات که مرا داده ای اذعان دارم،
به گناهانم اعتراف کرده و از آنها باز می گردم; تو نیز مرا بیامرز...
آمین
با سلام و تحیات.نقل است در زمان طاغوت کارشناسی از اسرائیل غاصب پیش شاه رفته بود. بحث کم ابی کشور مطرح شد. ان کارشناس گفت شما می گویید ایران کم اب است؟شما فقط رودخانه های کردستان را در اختیار من بگذارید من کل ایران را آب می دهم!آری بسیاری از اب های رودخانه ها هرز می رود و درصد کمی از ان استفاده میشود لذا باید یک انقلاب مکانیزه کردن کل ابهای ایران شکل بگیرد تا از این نعمت بسیار مهم درست استفاده شود و کم ابی برطرف گردد.انشالله.
پاداش ترحم بر دیگران حتی حیوانات:::
🌷🌷در حالات حضرت آیت الله آقای سید محمد باقر شفتی ذکر شده که آن مرحوم اوایل تحصیلات خود در نجف اشرف از حیث فقر بر او بسیار بد می گذشت و غالبا ایشان از برای قوت لا یموت خود معطل بودند.
🍂🍂آخر الامر نجف را ترک کرد و به حوزه علمیه اصفهان آمد در آنجا هم به او سخت می گذشت. 📿@moeze📿
فرموده بود: مدتی بر من گذشت نداشتم تا اینکه بسیار ضعیف شدم روزی در مدرسه نماز وحشتی آوردند تقسیم کردند به مقدار یک نماز هم به من دادند پیش خود گفتم مدتی است گوشت نخورده ام بهتر است قدری گوشت بخرم رفتم بازار یک دانه جگر گوسفندی خریدم.
در مراجعت برخوردم بخرابه ای دیدم سگی در کنار خرابه از گرسنگی حال حرکت ندارد و شیر در پستان او خشکیده است می گوید: دلم بحال سگ سوخت چون دیدم 🍁🍁بچه های او به زیر سینه او چسبیده اند من آن جگر را قطعه قطعه نمودم و به سوی او افکندم تا تمام شد آن سگ سر خود را بطرف آسمان بلند کرد و چند مرتبه صدا زد یقین کردم در حق من دعا کرد.
🍀🍀طولی نکشید که شفت که محل اصلی من است یکی از ثروتمندان آنجا وجه زیادی برای من فرستاد و لکن در نامه قید کرده بود که راضی نیستم یک درهم آن را صرف کنی بلکه باید آن را در نظر شخصی امینی بگذاری تا اینکه سرمایه کسب خود قرار دهد و از منافع آن استفاده کنی چون به دستور او عمل نمودم خداوند به من 🌿🌿ثروت فوق العاده عنایت کرد که چهار صد کاروانسرا و دو هزار دکان خریدم و یک دهی خریداری نمودم که مال التجاره او در هر سالی نهصد خروار برنج می شد.
و در هر سال مالیات مستغلات من بهفده هزار تومان می رسید (البته پول آنزمان) و عائله من حدود سیصد نفرند...
14000420-Haqshenas.EmamJavad-L.mp3
7.14M
🔉 پیامبر(ص) چگونه مردم را تزکیه میکند؟
📅 یک جلسه | ۱۴۰۰/۰۴/۲۰
🕌 حسینیه آیتالله حقشناس.
تشرف علی بن مهزیار اهوازی
علی بن مهزیار نقل میکند:.
وقتی خواستم محضر امام زمان علیه السلام مشرف شوم به محل ایشان که نزدیک شدم دربان حضرت به من گفت: گفت پیاده شود که در اینجا سرکشان ذلیل و جباران خاضع میگردند. گفتم شترها را چه بکنیم؟ گفت: اینجا حرم قائم آل محمد (ص) است. کسی جز افراد با ایمان بدینجا راه نمییابد، و هیچ کس جز مؤمن از اینجا بیرون نمیرود. پس مهار شتر را رها کردم، و به من دستور داد تا در بیرون چادر توقف کنم. وقتی برگشت، گفت: داخل شو که در اینجا جز سلامتی چیزی نیست. بشارت باد به تو، اذن دخول صادر شد.
وقتی وارد شده چشمم به جمال آقا افتاد، سلام کرده با شتاب به سویش رفته و خود را به دست و پای ایشان انداختم و صورت و دست و پای آن حضرت را بوسیدم. دیدم حضرت(ع) بر جایی نشستهاند، قدشان مانند چوبة درخت بان بود و پارچهای بر روی لباس پوشیده که قسمتی از آن را روی دوش مبارک انداختهاند. اندامشان در لطافت مانند گل بابوبه و رنگ مبارکشان گندمگون و در سرخی همچون گل ارغوانی است، ولی در عین حال چندان سرخ نبود. قطراتی از عرق مثل شبنم بر آن نشسته بود، پاکیزه و پاک سرشت و نه بسیار بلندقد و نه چندان کوتاه بود. بلکه متوسط القامة، سر مبارکشان گرد، پیشانی گشاده، ابروانش بلند و کمانی، بینی کشیده و میان برآمده، صورت کم گوشت، و بر گونه راستشان خالی مانند پاره مشکی بر روی عنبر کوبیده شده بود. وقتی سلام کردم، جوابی از سلام خود بهتر شنیدم.
فرمودند: ای ابوالحسن، ما شب و روز منتظر ورودت بودیم، چرا این قدر دیر نزد ما آمدی؟
عرض کردم: آقای من! تاکنون کسی را نیافته بودم که دلیل و راهنمای من به سوی شما باشد.
فرمودند: آیا کسی را نیافتی که تو را دلالت کند؟!! بعد انگشت مبارک را به روی زمین کشیده، سپس فرمودند: نه لکن شماها اموالتان را فزونی بخشیدید، و بر بینوانان از مؤمنین سخت گرفته، آنان را سرگردان و بیچاره کردید، و رابطة خویشاوندی را در بین خود بریدید (صله رحم انجام ندادید) دیگر شما چه عذری دارید؟
گفتم: توبه، توبه، عذر میخواهم. ببخشید، نادیده بگیرید.
سپس فرمودند: ای پسر مهزیار، اگر نبود که بعضی از شما برای بعضی دیگر استغفار میکنید، تمام کسانی که بر روی زمین هستند، نابود میشدند به جز خواص شیعه؛ همانهایی که گفتارشان با رفتارشان یکی است.
سپس مرا مخاطب ساختند و احوال مردم عراق را پرسیدند. عرض کردم: آقا چرا شما از ما دور و آمدنتان به طول انجامیده است؟
فرمودند: پسر مهزیار، پدرم ـ ابومحمد(ع) ـ از من پیمان گرفته... و به من امر فرموده که جز در کوههای سخت و بیابانهای هموار نمانم. به خدا قسم، مولای شما امام حسن عسکری(ع) خود رسم تقیه پیش گرفت و مرا نیز امر به تقیه فرمود. و اکنون من در تقیه به سر میبرم تا روزی که خداوند به من اجازه دهد و قیام کنم.
عرض کردم: آقا چه وقت قیام میفرمایید؟ فرمودند: موقعی که راه حج را بر روی شما بستند و خورشید و ماه در یک جا جمع شدند و نجوم و ستارگان در اطراف آن به گردش درآمدند.
عرض کردم: یابن رسولالله این کجا خواهد بود؟
فرمودند: در فلان سال، دابةالارض، در بین صفا و مروه قیام کند در حالیکه عصای موسی و انگشتر سلیمان با او باشد و مردم را به سوی شرّ سوق دهد... به سوی کوفه میآیم و مسجد آن را ویران میکنم و طبق ساختمان اول، آن را بنا میکنم و ساختمانهایی را که ستمگران ساختهاند خراب مینمایم. و به همراه مردم حجّ اسلامی را انجام میدهم و به مدینه میروم، حجره اطاق خاص حضرت رسول(ص) را خراب کرده، آن دو تن را که در آنجا مدفون هستند، بیرون میآورم و دستور میدهم آنها را با بدنهای تازه به کنار بقیع بیاورند. به دو شاخة خشکیده امر میکنم آنها را به دار بیاویزند و مردم به وسیلة آن دو آزمایش میشوند، امّا سختتر از آزمایش اول. منادی از آسمان صدا میزند! ای آسمان! نابود کن. و ای زمین! بگیر. در آن روز بر روی زمین کسی باقی نمیماند جز مؤمنی که قلبش خالص به ایمان باشد.
عرض کردم: مولای من! بعد از آن چه میشود؟ فرمود: بازگشت، بازگشت، بعد این آیه را تلاوت فرمود:
ثمّ رددنا لکم الکرّة علیهم و أمددناکم بأموالٍ و بنینٍ و جعلناکم أکثر نفیراً
پس (از چندی) دوباره شما را بر آنان چیره نمودیم و شما را با اموال و پسران یاری دادیم و [تعداد] نفرات شما را بیشتر کردیم.
علی بن مهزیار گوید: چند روزی میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم، و استفاده از انوار و علومش میکردم!
رهبر انقلاب پیش از ظهر امروز (جمعه) یکم مرداد ماه، نوبت دوم واکسن ایرانی کرونا را دریافت کردند.
#باافتخار_ایرانی
درمقابلِ اوامرِ خداوند ، رام هستيد؟ .........آقاى حاج سيد جمال الدين موسوى ملايرى نقل مىكند كه :
زمانى كه شاه سابق پسرش را بعنوان وليعهد انتخاب كرد ، آقاى عبّاس آرام وزير امور خارجه به نجف آمد كه از طرف علماء ، يك تلگراف تبريك به تهران مخابره شود وتبريك بگويند!
آنها خدمت آيت اللّه شاهرودى آمدند . ايشان يكى از آقازاده هارا بدنبال من فرستاد كه : آقاى ملايرى!اينها اينجا آمده اند وما چگونگى برخورد با اينهارا در اين جور مواقع ، نمىدانيم! ومايل نيستيم با اينها صحبت كنيم . شما بيائيد!منهم آمدم ومشاهده كردم كه سفير ايران در بغداد وكنسول كربلا وعدهاى ديگر باوزير خارجه آقاى عبّاس آرام نشسته اند!
يك مرتبه وبدون مقدّمه آقاى شاهرودى فرمودند : اسم شما چيست؟ وبه آقاى آرام اشاره كردند . عرضكرد : عبّاس آرام! ايشان فرمودند : درمقابلِ اوامرِ خداوند ، رام هستيد؟ عرضكرد : فاميل بنده آرام است . فرمودند : رامِ ، رامِ . درمقابل اوامر خداوند رامى يا نه؟ سپس آقاى شاهرودى فرمودند : اگر شب اولّ قبر از من پرسيدند كه به اين آقايان كه اينجا آمده اند ، نصيحت نمودى يانه؟آيا قرائت نماز اينهارا درست نمودى يانه؟آيا در مقابل اوامر خداوند ، رام مىباشند يا سركش؟
عرضكردند : ما مسلمان هستيم ونمازخوان مىباشيم .
ايشان فرمود : بلى!امّا اعمال شما چطور است؟سپس مقدارى از قبر وقيامت وحالاتش را بيان كرد كه همه شروع به گريه كردن نمودند!واصل موضوع كه براى آن از تهران به عراق آمده بودند ، فراموش شد وپس از شنيدن فرمايشات حضرت آيت اللّه شاهرودى از خدمت ايشان مرخّص شدند ورفتند .
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
سفر زیارتی عجیب ایه الله شاهرودی از مراجع تقلید نجف!....ايشان در زمانيكه هنوز وسائل نقليه موتورى نيامده بود ومردم با اسب والاغ ، رفت وآمد مىكردند ، در ايّام زيارتى مثل اولّ رجب ونيمه رجب ونيمه شعبان وروز عرفه وگاهى روز عاشوراء ، صبحانه سادهاى كه عبارت از نان وچاى بود ، مىخوردند وپياده عازم زيارت مىشدند . از نجف تا كربلا سه كاروانسراى شاه عبّاسى وجود داشتواين فاصله را به سه قسمت تقسيم وهر قسمت را يك خوان مى ناميدند . فاصله خوان سوم تا كربلا سه فرسخ است ومرحوم شاهرودى اين مسير را پياده طى مىكردند . درمدرسه بزرگ آخوند خراسانى شخصى بود بنام شيخ حسن همدانى ، از حاجى زادههاى همدان كه داراى هيكلى درشت وقدى بلند وهم چنين وضعِ مالىِ خوبى بود ولباسهاى مرتبّى مىپوشيد وهرموقع كه مىخواست به كربلا برود ، الاغى كرايه مىكرد وبراحتى مسافرتش را انجام مىداد .
در يكى از مواقع زيارتى ، شيخ حسن نزد آقاشاهرودى آمد وگفت : جناب استاد!منهم مىخواهم اين بار در خدمت شما ومانند شما با پاى پياده به كربلا بروم!
آقاى شاهرودى فرمودند : چون شما باصطلاح سايه رس هستيد وپياده روى نكرده ايد ، توان ندارى تا بامن همگام شويد!وچون فاصله نجف تا كربلا تمامش رمل(شن وماسه) است ، بعيد مىدانم كه بتوانيد پياده در اين رملها ، قدم برداريد!
شيخ حسن گفت كه من از نظر جثّه از شما قويتر هستم . واصرار كرد وآقاى شاهرودى قبول فرمودند .
روز اولّ رجب ، آندو ، پس از صرف صبحانه سادهاى ، از مدرسه آخوند بطرف خوان اولّ براه افتادند . تا يكفرسخ ، شيخ حسن جلو جلو مىرفت وآنچه مرحومشاهرودى مىگفت كه صبر كنيد تا باهم برويم ، شيخ حسن قبول نمىكرد!ومى گفت : يالاّ! شما راه بيائيد!خيال مىكنيد كه من نمىتوانم پياده روى كنم؟حدود دوفرسخ كه از نجف دور شدند ، يواش يواش ، شيخ حسن خسته شده وقدمهايش كندتر شده بود . ولى آقاى شاهرودى كه بهمان روال سابق حركت مىنمود ، به اورسيد وفرمود : چرايواش حركت مىكنيد؟شيخ گفت : باهم برويم بهتر است!مقدارى ديگر رفتند ، شيخ حسن عقب افتاد وخسته شد!آنچه مرحوم شاهرودى اورا تشويق به حركت نمود ، فايده نكرد وگفت : آقا!واقعاً خسته شدم . بهتر است مقدارى استراحت كنيم . همانجا نشستند تا آنكه ظهر گذشت .
حالا هم گرسنه وهم تشنه بودند ودر آن حوالى نه آب بود ونه آبادانى!در اين موقع شيخ حسنگفت : دلم درد گرفته است! واشاره به آقاى شاهرودى كرد كه قدرى دلم را مالش بده!آقا هم مشغول مالش دل ايشان شد كه ناگاه شيخ حسن شهادتين را بر زبان جارى نمود ودعوت حق را لبيّك گفت!
آقاى شاهرودى ماند با يك جنازهدر بيابان!نه مىتوانست جنازه را رها كند وبرود ونه مىتوانست بدون آب وغذا در بيابان بماند!چندين بار جلو كسانى راكهبا اسب وقاطر در حركت بودند ، گرفت تا شايد بتواند مركبى گرفته وجنازه را به نجف بر گرداند ولى هيچكدام اعتنايى نكردند!حدود غروب آفتاب شده بود وايشان متحيّر ومضطرب بودند وبالاى سر جنازه برگشتند تا شايد رمقى در او باشد ولى ديدند كه خير!او از دنيا رفته است!
در همين حالِ اضطراب وتحيّر ، صداى سمّ اسبى را شنيد . چون نگاه كرد ، ديد كه يك اسب سوار با لباسهاى سفيد واسب سفيد ويك نيزه هم در دست وشال سبز هم بكمر بسته ، بزبان فارسى گفت : آقا سيد محمود شاهرودى!چه شده است؟ عرضكرد : من هرچه به اين شيخ گفتم : بابا! تو قادر به پياده روى بامن نيستى!
به حرف من گوش نكرد وآمد واز دنيا رفته . الان متحيّرم كه چه كنم وآفتاب هم غروب كرده است واين چهارپادارهاى بى مروّت هم هيچ اعتنايى ندارند!
اسب سوار گفت : حالا چه مىخواهى؟عرضكرد : يك حيوان براى حمل جنازه به نجف اشرف كافى است!
آن آقا اشاره كرد ويك مرد عرب با الاغهاى خودآمد . اسب سوار گفت : يك حيوان به اين سيد بده!آن عرب يك الاغ آورد وداد و رفت . آقاى شاهرودى عرضكرد : آقاسيد!پول آن چقدر مىشود؟فرمود : پول آن داده شده!عرضكرد : اين حيوان را در نجف ، به كه تحويل دهم؟فرمود : الاغ را رها كنيد!خودش راه را بلد است ومى رود!عرضكرد : آقا اسم شما چيست؟فرمود : عبداللّه بن حسن!عرضكرد : دركجا مىتوانم شمارا ملاقات كنم؟فرمود : در پشت شهر نجف ، طرف راه مدينه ، نزديك كورهه اى آجرپزى!سپس اسب سوار خداحافظى كرد ورفت .
حالاهوا تاريك شده بودوآقا الاغ را نزديك جنازه آورد وهنگاميكه جنازه را بلند كرد ، ديد مثل يك تخته خشك سبك
است!با عمّامه جنازه را بست وعبا را بر روى آن انداخت وبطرف نجف حركت كرد .
حيوان مثل اينكه مىدانست ، بايد چكار كند!حركت كرد تا داخل شهر شد وآمد ومقابل غسّالخانه ايستاد!ناگاه صدائى از داخل آمد كه : آقا سيد محمود!جنازه شيخ حسن را آوردى؟آقا جواب داد : آرى! آوردم . گفت : داخل بياور!ايشان بتنهائى جنازه را از حيوان پائين آورد وبداخل غسّالخانه آورد ولى شخصى را نديد! جنازه را گذاشت وخارج شد وديد حيوان رفته است!
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
آقا خود را به مدرسه آخوند رساند وقضيه را براى طلاّب تعريف كرد . صبح روزبعد همه بطرف غسالخانه آمدند و ديدند كه جنازه غسل وحنوط وكفن داده شده وحاضر و آماده براى نماز ودفن است!
جنازه را پس از نماز ، در قبرستان وادى السلام دفن كردند وبعد هرچه درمحلّه كورههاى آجر پزى بدنبال سيد گشتند واز شخص عبداللّه بن حسن پرسيدند ، ساكنان آن محلّه اظهار بىاطلاعى كردند .
💢از اعتياد و تارک الصّلاة بودن تا شهادت
روايت بسيجي پاسداري که مظلومانه شهيد شد و خانواده اش در تشييع و تدفين پيکر پاکش شرکت نکردند!!!💢
❤️ *بسيجيِ پاسدار مهندس مهيار مهرام* ❤️
✅از دوره دبستان تا دوره دبيرستان باهم بوديم. ما ۳ تا رفيق بوديم که هيچ وقت از هم جدا نمي شديم. توي محلّه يوسف آباد تهران، شب و روز باهم بازي مي کرديم و درس مي خوانديم. البتّه هوش و استعداد مهيار از همه دوستان ما بيشتر بود. او کمتر از ما درس مي خواند و نمره اي بهتر از ما مي گرفت. از طرفي خانواده ي آن ها، خيلي اهل مُد روز و... بودند.
من و شهريار و مهيار، سال ۱۳۵۲ باهم ديپلم گرفتيم. پدر مهيار بلافاصله کارهاي پسرش را انجام داد. مهيار از ما خداحافظي کرد و رفت. او در دانشگاه برايتون انگليس در رشته هوافضا مشغول تحصيل شد.
سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه ها نوشتند: يک دانشجوي ايراني به نام مهیار مهرام در انگليس به خاطر مصرف زياد مواد مخدر به حالت کما رفت!
خيلي براي دوست قديمي خودم نگران شدم. اما خدا را شکر او حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ايران برگشت. همسر انگليسي او هم به نام جِين همراهش آمده بود.
مهيار و خواهران و برادرانش در قيد و بند مسائل ديني نبودند. مهيار مدتي در شرکت فيليپس و بعد در دفتر شرکت هواپيمايي پان آِمريکَن در تهران مشغول شد. با پيروزي انقلاب، دفتر هواپيمايي تعطيل شد و مهيار در يک هتل مشغول به کارشد.
در زماني که آيت الله خلخالي با معتادان مواد مخدر برخورد مي کرد، مهيار دستگير و زنداني شد. در زندان و بين معتادهايي که ترک کرده بودند مسابقه اي برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهيار هم از زندان آزاد شد.