eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا بعضی دعاها مستجاب نمیشود؟جواب:یکی از مهم ترین علت عدم استجابت دعا انست که گاه به مصلحت نمی باشد و در اصل به ضرر می باشد.داستان زیر این مطلب را روشن می سازد: مرحوم آقای سید عبداللّه بلادی ، ساکن بوشهر فرمود وقتی یکی از علمای اصفهان با جمعی به قصد تشرف به مکه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حرکت کردند و به بوشهر وارد شدند تا از طریق دریا مشرف شوند پس از ورود آنها ازطرف سفارت انگلیس سخت جلوگیری کردند و گذرنامه ها را ویزا نکردند و اجازه سوار شدن به کشتی به آنها ندادند و آنچه من و دیگران سعی کردیم فایده نبخشید . آن شیخ اصفهانی و رفقایش سخت پریشان شدند و می گفتند مدتها زحمت کشیدیم وتدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمه ها دیدیم ( چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شیراز هفده روز و از شیراز تا بوشهر ده روز در راه بود ) و ما نمی توانیم مراجعت کنیم . آقای بلادی مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شیخ را دیدم برایش رقت نمودم و برای اینکه مشغول و ماءنوس شود مسجد خود را در اختیارش گزارده خواهش کردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود ، قبول کرد و شبها بعد از نماز ، منبر می رفت ، پس خودش روی منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته خدا را می خواندند و ختم : ( ( اَمَّنْ یُجیبُ ) ) و توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السلام به طوری که صدای ضجّه و ناله ایشان هر شنونده ای را منقلب می ساخت . پس از چند شب که با این حالت پریشانی خدا را می خواندند و می گفتند ما نمی توانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانی ناگاه روزی ابتدائا از طرف قونسولگری انگلیس دنبال آنها آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود . همه با خوشحالی رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند . پس از چند ماه روزی در کنار دریا می گذشتم یک نفر ژولیده و بدحال را دیدم . به نظرم آشنا آمد از او پرسیدم تو اصفهانی نیستی که چندی قبل همراه فلان اینجا آمدید و به مکه رفتید ؟ گفت بلی ، حال شیخ و همراهانش را پرسیدم ، گریه زیادی کرد و گفت : اولاً در راه دچار دزدان شدیم وتمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه از دنیا رفتندو تنها من از آنها باقیمانده و برگشتم با این حالی که می بینی . آقای بلادی فرمود دانستم سر اینکه حاجت آنها برآورده نمی شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانیدند به آنهاداده شد ولی به ضررشان تمام گردید . خداوند متعال در قرآن مجید می فرماید : عَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. (بقره/ ۲۱۶) ‏( ( شاید شما چیزی را دوست داشته باشید و حال آنکه آن چیز برای شما بد باشد و شاید چیزی را بد داشته باشید در حالی که آن چیز برای شما خیر باشد و خداوند ( مصلحت شما را ) می داند و شما نمی دانید!
🌸🌸 شرط اجابت دعا🌸🌸 حضرت صادق علیه السلام فرمودند: عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند؛ولی دعایش مستجاب نمی شد. روزی عرض کرد: خدایا! من از تو دورم که سخنم را نمی شنوی یا نزدیکی ولی جوابم را نمی دهی؟! در خواب به او گفتند: سه سال است خدا را با زبانی که به فحش وناسزا آلوده است می خوانی،اگر می خواهی دعایت مستجاب شود فحش وناسزا را رها کن، از خدا بترس،قلبت را از آلودگی پاک کن و نیت خود را نیکو گردان. حضرت صادق علیه السلام فرمود: او به دستورات عمل کرد، آن گاه خداوند دعای او را اجابت کرد و پسری به او داد. (اصول کافی 325/ج2)
مراسم دعای عرفه در شبکه های سیما ۱۴۰۰/۴/۲۹
ای امیرِ عرفه! بی تو صفا نیست که نیست! بی تو در آن عرفه عشق و وفا نیست که نیست!   ای امیر عرفه! یوسف زهرا؛ مهدی! حاجتی غیر ظهورت به خدا نیست که نیست! 🌺🌼🍃🌺🌼🍃🌺🌼🍃🌺🌼🍃
فرازی از دعای عاشقانه امام ‌حسین(ع) در روز عرفه ای مولای من، 💥تویی که نعمت دادی، 💥تویی که احسان کردی، 💥تویی که به نیکی رفتار نمودی، 💥تویی که کرامت فرمودی، 💥تویی که فضیلت بخشیدی، 💥تویی که روزی عطا فرمودی، 💥تویی که کرم کردی، 💥تویی که توانمندم ساختی، 💥تویی که سرمایه ام دادی، 💥تویی که پناه دادی، 💥تویی که هدایت کردی، 💥تویی که از گناه بازداشتی ، 💥تویی که گناهان را پوشیدی 💥تویی که گناهان را بخشیدی، 💥تویی که عزت دادی ، 💥تویی که یاری رساندی ، 💥تویی که شفا بخشیدی ، 💥تویی که سلامتی دادی ، خجسته و بلند مرتبه ای ای پروردگار من، ستایش جاودانه از آن توست و سپاس پیوسته تو را سزاست... اما من ای خدایم ، به خطاهایم معترفم ، پس بر من ببخشای ! منم که گناه کردم، منم که خطا نمودم، منم که نادانی کردم، منم که به سوی گناه شتافتم، منم که اشتباه کردم، منم که به غیر تواعتماد کردم، منم که در عین دانایی گناه کردم، منم که وعده‌ها دادم، منم که وفا ننمودم، منم که پیمان شکستم، منم که به جرم خود اقرار کردم... بارالها، من بدان نعمات که مرا داده ای اذعان دارم، به گناهانم اعتراف کرده و از آنها باز می گردم; تو نیز مرا بیامرز... آمین
با سلام و تحیات.نقل است در زمان طاغوت کارشناسی از اسرائیل غاصب پیش شاه رفته بود. بحث کم ابی کشور مطرح شد. ان کارشناس گفت شما می گویید ایران کم اب است؟شما فقط رودخانه های کردستان را در اختیار من بگذارید من کل ایران را آب می دهم!آری بسیاری از اب های رودخانه ها هرز می رود و درصد کمی از ان استفاده میشود لذا باید یک انقلاب مکانیزه کردن کل ابهای ایران شکل بگیرد تا از این نعمت بسیار مهم درست استفاده شود و کم ابی برطرف گردد.انشالله.
پاداش ترحم بر دیگران حتی حیوانات::: 🌷🌷در حالات حضرت آیت الله آقای سید محمد باقر شفتی ذکر شده که آن مرحوم اوایل تحصیلات خود در نجف اشرف از حیث فقر بر او بسیار بد می گذشت و غالبا ایشان از برای قوت لا یموت خود معطل بودند. 🍂🍂آخر الامر نجف را ترک کرد و به حوزه علمیه اصفهان آمد در آنجا هم به او سخت می گذشت. 📿@moeze📿 فرموده بود: مدتی بر من گذشت نداشتم تا اینکه بسیار ضعیف شدم روزی در مدرسه نماز وحشتی آوردند تقسیم کردند به مقدار یک نماز هم به من دادند پیش خود گفتم مدتی است گوشت نخورده ام بهتر است قدری گوشت بخرم رفتم بازار یک دانه جگر گوسفندی خریدم. در مراجعت برخوردم بخرابه ای دیدم سگی در کنار خرابه از گرسنگی حال حرکت ندارد و شیر در پستان او خشکیده است می گوید: دلم بحال سگ سوخت چون دیدم 🍁🍁بچه های او به زیر سینه او چسبیده اند من آن جگر را قطعه قطعه نمودم و به سوی او افکندم تا تمام شد آن سگ سر خود را بطرف آسمان بلند کرد و چند مرتبه صدا زد یقین کردم در حق من دعا کرد. 🍀🍀طولی نکشید که شفت که محل اصلی من است یکی از ثروتمندان آنجا وجه زیادی برای من فرستاد و لکن در نامه قید کرده بود که راضی نیستم یک درهم آن را صرف کنی بلکه باید آن را در نظر شخصی امینی بگذاری تا اینکه سرمایه کسب خود قرار دهد و از منافع آن استفاده کنی چون به دستور او عمل نمودم خداوند به من 🌿🌿ثروت فوق العاده عنایت کرد که چهار صد کاروانسرا و دو هزار دکان خریدم و یک دهی خریداری نمودم که مال التجاره او در هر سالی نهصد خروار برنج می شد. و در هر سال مالیات مستغلات من بهفده هزار تومان می رسید (البته پول آنزمان) و عائله من حدود سیصد نفرند...
14000420-Haqshenas.EmamJavad-L.mp3
7.14M
🔉 پیامبر(ص) چگونه مردم را تزکیه می‌کند؟ 📅 یک جلسه | ‌۱۴۰۰/۰۴/۲۰ 🕌 حسینیه آیت‌الله حق‌شناس.
تشرف علی بن مهزیار اهوازی علی بن مهزیار نقل می‌کند:. وقتی خواستم محضر امام زمان علیه السلام مشرف شوم به محل ایشان که نزدیک شدم دربان حضرت به من گفت: گفت پیاده شود که در اینجا سرکشان ذلیل و جباران خاضع می‌گردند. گفتم شترها را چه بکنیم؟ گفت: اینجا حرم قائم آل محمد (ص) است. کسی جز افراد با ایمان بدین‌جا راه نمی‌یابد، و هیچ کس جز مؤمن از اینجا بیرون نمی‌رود. پس مهار شتر را رها کردم، و به من دستور داد تا در بیرون چادر توقف کنم. وقتی برگشت، گفت: داخل شو که در اینجا جز سلامتی چیزی نیست. بشارت باد به تو، اذن دخول صادر شد. وقتی وارد شده چشمم به جمال آقا افتاد، سلام کرده با شتاب به سویش رفته و خود را به دست و پای ایشان انداختم و صورت و دست و پای آن حضرت را بوسیدم. دیدم حضرت(ع) بر جایی نشسته‌اند، قدشان مانند چوبة درخت بان بود و پارچه‌ای بر روی لباس پوشیده که قسمتی از آن را روی دوش مبارک انداخته‌اند. اندامشان در لطافت مانند گل بابوبه و رنگ مبارکشان گندمگون و در سرخی همچون گل ارغوانی است، ولی در عین حال چندان سرخ نبود. قطراتی از عرق مثل شبنم بر آن نشسته بود، پاکیزه و پاک سرشت و نه بسیار بلندقد و نه چندان کوتاه بود. بلکه متوسط القامة، سر مبارکشان گرد، پیشانی گشاده، ابروانش بلند و کمانی، بینی کشیده و میان برآمده، صورت کم گوشت، و بر گونه راستشان خالی مانند پاره مشکی بر روی عنبر کوبیده شده بود. وقتی سلام کردم، جوابی از سلام خود بهتر شنیدم. فرمودند: ای ابوالحسن، ما شب و روز منتظر ورودت بودیم، چرا این قدر دیر نزد ما آمدی؟ عرض کردم: آقای من! تاکنون کسی را نیافته بودم که دلیل و راهنمای من به سوی شما باشد. فرمودند: آیا کسی را نیافتی که تو را دلالت کند؟!! بعد انگشت مبارک را به روی زمین کشیده، سپس فرمودند: نه لکن شماها اموالتان را فزونی بخشیدید، و بر بینوانان از مؤمنین سخت گرفته، آنان را سرگردان و بیچاره کردید، و رابطة خویشاوندی را در بین خود بریدید (صله رحم انجام ندادید) دیگر شما چه عذری دارید؟ گفتم: توبه، توبه، عذر می‌خواهم. ببخشید، نادیده بگیرید. سپس فرمودند: ای پسر مهزیار، اگر نبود که بعضی از شما برای بعضی دیگر استغفار می‌کنید، تمام کسانی که بر روی زمین هستند، نابود می‌شدند به جز خواص شیعه؛ همان‌هایی که گفتارشان با رفتارشان یکی است. سپس مرا مخاطب ساختند و احوال مردم عراق را پرسیدند. عرض کردم: آقا چرا شما از ما دور و آمدنتان به طول انجامیده است؟ فرمودند: پسر مهزیار، پدرم ـ ابومحمد(ع) ـ از من پیمان گرفته... و به من امر فرموده که جز در کوه‌های سخت و بیابان‌های هموار نمانم. به خدا قسم، مولای شما امام حسن عسکری(ع) خود رسم تقیه پیش گرفت و مرا نیز امر به تقیه فرمود. و اکنون من در تقیه به سر می‌برم تا روزی که خداوند به من اجازه دهد و قیام کنم. عرض کردم: آقا چه وقت قیام می‌فرمایید؟ فرمودند: موقعی که راه حج را بر روی شما بستند و خورشید و ماه در یک جا جمع شدند و نجوم و ستارگان در اطراف آن به گردش درآمدند. عرض کردم: یابن رسول‌الله این کجا خواهد بود؟ فرمودند: در فلان سال، دابةالارض، در بین صفا و مروه قیام کند در حالی‌که عصای موسی و انگشتر سلیمان با او باشد و مردم را به سوی شرّ سوق دهد... به سوی کوفه می‌آیم و مسجد آن را ویران می‌کنم و طبق ساختمان اول، آن را بنا می‌کنم و ساختمان‌هایی را که ستمگران ساخته‌اند خراب می‌نمایم. و به همراه مردم حجّ اسلامی را انجام می‌دهم و به مدینه می‌روم، حجره اطاق خاص حضرت رسول(ص) را خراب کرده، آن دو تن را که در آنجا مدفون هستند، بیرون می‌آورم و دستور می‌دهم آنها را با بدن‌های تازه به کنار بقیع بیاورند. به دو شاخة خشکیده امر می‌کنم آنها را به دار بیاویزند و مردم به وسیلة آن دو آزمایش می‌شوند، امّا سخت‌تر از آزمایش اول. منادی از آسمان صدا می‌زند! ای آسمان! نابود کن. و ای زمین! بگیر. در آن روز بر روی زمین کسی باقی نمی‌ماند جز مؤمنی که قلبش خالص به ایمان باشد. عرض کردم: مولای من! بعد از آن چه می‌شود؟ فرمود: بازگشت، بازگشت، بعد این آیه را تلاوت فرمود: ثمّ رددنا لکم الکرّة علیهم و أمددناکم بأموالٍ و بنینٍ و جعلناکم أکثر نفیراً پس (از چندی) دوباره شما را بر آنان چیره نمودیم و شما را با اموال و پسران یاری دادیم و [تعداد] نفرات شما را بیشتر کردیم. علی بن مهزیار گوید: چند روزی میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم، و استفاده از انوار و علومش می‌کردم!
رهبر انقلاب پیش از ظهر امروز (جمعه) یکم مرداد ماه، نوبت دوم واکسن ایرانی کرونا را دریافت کردند.
درمقابلِ اوامرِ خداوند ، رام هستيد؟ .........آقاى حاج سيد جمال الدين موسوى ملايرى نقل مى‏كند كه : زمانى كه شاه سابق پسرش را بعنوان وليعهد انتخاب كرد ، آقاى عبّاس آرام وزير امور خارجه به نجف آمد كه از طرف علماء ، يك تلگراف تبريك به تهران مخابره شود وتبريك بگويند! آنها خدمت آيت اللّه‏ شاهرودى آمدند . ايشان يكى از آقازاده هارا بدنبال من فرستاد كه : آقاى ملايرى!اينها اينجا آمده ‏اند وما چگونگى برخورد با اينهارا در اين جور مواقع ، نمى‏دانيم! ومايل نيستيم‏ با اينها صحبت كنيم . شما بيائيد!منهم آمدم ومشاهده كردم كه سفير ايران در بغداد وكنسول كربلا وعده‏اى ديگر باوزير خارجه آقاى عبّاس آرام نشسته اند! يك مرتبه وبدون مقدّمه آقاى شاهرودى فرمودند : اسم شما چيست؟ وبه آقاى آرام اشاره كردند . عرضكرد : عبّاس آرام! ايشان فرمودند : درمقابلِ اوامرِ خداوند ، رام هستيد؟ عرضكرد : فاميل بنده آرام است . فرمودند : رامِ ، رامِ . درمقابل اوامر خداوند رامى يا نه؟ سپس آقاى شاهرودى فرمودند : اگر شب اولّ قبر از من پرسيدند كه به اين آقايان كه اينجا آمده اند ، نصيحت نمودى يانه؟آيا قرائت نماز اينهارا درست نمودى يانه؟آيا در مقابل اوامر خداوند ، رام مى‏باشند يا سركش؟ عرضكردند : ما مسلمان هستيم ونمازخوان مى‏باشيم . ايشان فرمود : بلى!امّا اعمال شما چطور است؟سپس مقدارى از قبر وقيامت وحالاتش را بيان كرد كه همه شروع به گريه كردن نمودند!واصل موضوع كه براى آن از تهران به عراق آمده بودند ، فراموش شد وپس از شنيدن فرمايشات حضرت آيت اللّه‏ شاهرودى از خدمت ايشان مرخّص شدند ورفتند .
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
سفر زیارتی عجیب ایه الله شاهرودی از مراجع تقلید نجف!....ايشان در زمانيكه هنوز وسائل نقليه موتورى نيامده بود ومردم با اسب والاغ ، رفت وآمد مى‏كردند ، در ايّام زيارتى مثل اولّ رجب ونيمه رجب ونيمه شعبان وروز عرفه وگاهى روز عاشوراء ، صبحانه ساده‏اى كه عبارت از نان وچاى بود ، مى‏خوردند وپياده عازم زيارت مى‏شدند . از نجف تا كربلا سه كاروانسراى شاه عبّاسى وجود داشت‏واين فاصله را به سه قسمت تقسيم وهر قسمت را يك خوان مى ناميدند . فاصله خوان سوم تا كربلا سه فرسخ است ومرحوم شاهرودى اين مسير را پياده طى مى‏كردند . درمدرسه بزرگ آخوند خراسانى شخصى بود بنام شيخ حسن همدانى ، از حاجى زاده‏هاى همدان كه داراى هيكلى درشت وقدى بلند وهم چنين وضعِ مالىِ خوبى بود ولباسهاى مرتبّى مى‏پوشيد وهرموقع كه مى‏خواست به كربلا برود ، الاغى كرايه مى‏كرد وبراحتى مسافرتش را انجام مى‏داد . در يكى از مواقع زيارتى ، شيخ حسن نزد آقاشاهرودى آمد وگفت : جناب استاد!منهم مى‏خواهم اين بار در خدمت شما ومانند شما با پاى پياده به كربلا بروم! آقاى شاهرودى فرمودند : چون شما باصطلاح سايه رس هستيد وپياده روى نكرده ايد ، توان ندارى تا بامن همگام شويد!وچون فاصله نجف تا كربلا تمامش رمل(شن وماسه) است ، بعيد مى‏دانم كه بتوانيد پياده در اين رملها ، قدم برداريد! شيخ حسن گفت كه من از نظر جثّه از شما قويتر هستم . واصرار كرد وآقاى شاهرودى قبول فرمودند . روز اولّ رجب ، آندو ، پس از صرف صبحانه ساده‏اى ، از مدرسه آخوند بطرف خوان اولّ براه افتادند . تا يكفرسخ ، شيخ حسن جلو جلو مى‏رفت وآنچه مرحومشاهرودى مى‏گفت كه صبر كنيد تا باهم برويم ، شيخ حسن قبول نمى‏كرد!ومى گفت : يالاّ! شما راه بيائيد!خيال مى‏كنيد كه من نمى‏توانم پياده روى كنم؟حدود دوفرسخ كه از نجف دور شدند ، يواش يواش ، شيخ حسن خسته شده وقدمهايش كندتر شده بود . ولى آقاى شاهرودى كه بهمان روال سابق حركت مى‏نمود ، به اورسيد وفرمود : چرايواش حركت مى‏كنيد؟شيخ گفت : باهم برويم بهتر است!مقدارى ديگر رفتند ، شيخ حسن عقب افتاد وخسته شد!آنچه مرحوم شاهرودى اورا تشويق به حركت نمود ، فايده نكرد وگفت : آقا!واقعاً خسته شدم . بهتر است مقدارى استراحت كنيم . همانجا نشستند تا آنكه ظهر گذشت . حالا هم گرسنه وهم تشنه بودند ودر آن حوالى نه آب بود ونه آبادانى!در اين موقع شيخ حسن‏گفت : دلم درد گرفته است! واشاره به آقاى شاهرودى كرد كه قدرى دلم را مالش بده!آقا هم مشغول مالش دل ايشان شد كه ناگاه شيخ حسن شهادتين را بر زبان جارى نمود ودعوت حق را لبيّك گفت! آقاى شاهرودى ماند با يك جنازه‏در بيابان!نه مى‏توانست جنازه را رها كند وبرود ونه مى‏توانست بدون آب وغذا در بيابان بماند!چندين بار جلو كسانى راكه‏با اسب وقاطر در حركت بودند ، گرفت تا شايد بتواند مركبى گرفته وجنازه را به نجف بر گرداند ولى هيچكدام اعتنايى نكردند!حدود غروب آفتاب شده بود وايشان متحيّر ومضطرب بودند وبالاى سر جنازه برگشتند تا شايد رمقى در او باشد ولى ديدند كه خير!او از دنيا رفته است! در همين حالِ اضطراب وتحيّر ، صداى سمّ اسبى را شنيد . چون نگاه كرد ، ديد كه يك اسب سوار با لباسهاى سفيد واسب سفيد ويك نيزه هم در دست وشال سبز هم بكمر بسته ، بزبان فارسى گفت : آقا سيد محمود شاهرودى!چه شده است؟ عرضكرد : من هرچه به اين شيخ گفتم : بابا! تو قادر به پياده روى بامن نيستى! به حرف من گوش نكرد وآمد واز دنيا رفته . الان متحيّرم كه چه كنم وآفتاب هم غروب كرده است واين چهارپادارهاى بى‏ مروّت هم هيچ اعتنايى ندارند! اسب سوار گفت : حالا چه مى‏خواهى؟عرضكرد : يك حيوان براى حمل جنازه به نجف اشرف كافى است! آن آقا اشاره كرد ويك مرد عرب با الاغهاى خودآمد . اسب سوار گفت : يك حيوان به اين سيد بده!آن عرب يك الاغ آورد وداد و رفت . آقاى شاهرودى عرضكرد : آقاسيد!پول آن چقدر مى‏شود؟فرمود : پول آن داده شده!عرضكرد : اين حيوان را در نجف ، به كه تحويل دهم؟فرمود : الاغ را رها كنيد!خودش راه را بلد است ومى رود!عرضكرد : آقا اسم شما چيست؟فرمود : عبداللّه‏ بن حسن!عرضكرد : دركجا مى‏توانم شمارا ملاقات كنم؟فرمود : در پشت شهر نجف ، طرف راه مدينه ، نزديك كوره‏ه اى آجرپزى!سپس اسب سوار خداحافظى كرد ورفت . حالاهوا تاريك شده بودوآقا الاغ را نزديك جنازه آورد وهنگاميكه جنازه را بلند كرد ، ديد مثل يك تخته خشك سبك است!با عمّامه جنازه را بست وعبا را بر روى آن انداخت وبطرف نجف حركت كرد . حيوان مثل اينكه مى‏دانست ، بايد چكار كند!حركت كرد تا داخل شهر شد وآمد ومقابل غسّالخانه ايستاد!ناگاه صدائى از داخل آمد كه : آقا سيد محمود!جنازه شيخ حسن را آوردى؟آقا جواب داد : آرى! آوردم . گفت : داخل بياور!ايشان بتنهائى جنازه را از حيوان پائين آورد وبداخل غسّالخانه آورد ولى شخصى را نديد! جنازه را گذاشت وخارج شد وديد حيوان رفته است!
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
آقا خود را به مدرسه آخوند رساند وقضيه را براى طلاّب تعريف كرد . صبح روزبعد همه بطرف غسالخانه آمدند و ديدند كه جنازه غسل وحنوط وكفن داده شده وحاضر و آماده براى نماز ودفن است! جنازه را پس از نماز ، در قبرستان وادى السلام دفن كردند وبعد هرچه درمحلّه كوره‏هاى آجر پزى بدنبال سيد گشتند واز شخص عبداللّه‏ بن حسن پرسيدند ، ساكنان آن محلّه اظهار بى‏اطلاعى كردند .
💢از اعتياد و تارک الصّلاة بودن تا شهادت روايت بسيجي پاسداري که مظلومانه شهيد شد و خانواده اش در تشييع و تدفين پيکر پاکش شرکت نکردند!!!💢 ❤️ *بسيجيِ پاسدار مهندس مهيار مهرام* ❤️ ✅از دوره دبستان تا دوره دبيرستان باهم بوديم. ما ۳ تا رفيق بوديم که هيچ وقت از هم جدا نمي شديم. توي محلّه يوسف آباد تهران، شب و روز باهم بازي مي کرديم و درس مي خوانديم. البتّه هوش و استعداد مهيار از همه دوستان ما بيشتر بود. او کمتر از ما درس مي خواند و نمره اي بهتر از ما مي گرفت. از طرفي خانواده ي آن ها، خيلي اهل مُد روز و... بودند. من و شهريار و مهيار، سال ۱۳۵۲ باهم ديپلم گرفتيم. پدر مهيار بلافاصله کارهاي پسرش را انجام داد. مهيار از ما خداحافظي کرد و رفت. او در دانشگاه برايتون انگليس در رشته هوافضا مشغول تحصيل شد. سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه ها نوشتند: يک دانشجوي ايراني به نام مهیار مهرام در انگليس به خاطر مصرف زياد مواد مخدر به حالت کما رفت! خيلي براي دوست قديمي خودم نگران شدم. اما خدا را شکر او حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ايران برگشت. همسر انگليسي او هم به نام جِين همراهش آمده بود. مهيار و خواهران و برادرانش در قيد و بند مسائل ديني نبودند. مهيار مدتي در شرکت فيليپس و بعد در دفتر شرکت هواپيمايي پان آِمريکَن در تهران مشغول شد. با پيروزي انقلاب، دفتر هواپيمايي تعطيل شد و مهيار در يک هتل مشغول به کارشد. در زماني که آيت الله خلخالي با معتادان مواد مخدر برخورد مي کرد، مهيار دستگير و زنداني شد. در زندان و بين معتادهايي که ترک کرده بودند مسابقه اي برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهيار هم از زندان آزاد شد.
در اين فاصله جنگ شروع شده بود، من هم راهي مريوان شدم و همراه با حاج احمد متوسليان و در واحد مهندسي سپاه، مشغول فعاليّت بودم. ارتباط ما با يکديگر کمتر شده بود. او موضع گيري هاي سياسي ضدّ نظام داشت و از منافقين حمايت مي کرد. اما با اين حال، وقتي به مرخصي آمده بودم، به ديدن مهيار رفتم. خانم او ايران را ترک کرده و به انگليس رفته بود. پدر مهيار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مهندسي در رشته هوا و فضا، قصد استخدام در يگان بالگرد صدا و سيما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتياد، نمي تواند استخدام شود. پدرمهيار با ناراحتي از من خواست کاري براي مهيار انجام دهم. با مهيار صحبت کردم. گفتم: من مي خوام برم جبهه، مياي با هم بريم؟ او هم که توي حال خودش نبود گفت: باشه. خانواده مهيار از او قطع اميد کرده بودند، با اين خبرخوشحال شدند. انگار مي خواستند يک جوري از دست او راحت شوند! فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آنها ، يک ساعت طول کشيد تا مهيار از دستشويي بيرون بيايد! حسابي خودش را ساخت! پدرش يک شيشه آب سياه به من داد و گفت: اين شيره سوخته ترياک است. هر روز ۳ بار به او بده تا تَرک کند. بعد مکثي کرد و گفت: البته اين دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! ايشان قرص هاي واليوم نيز به من داد و گفت: در شرايط خيلي سخت اين قرص ها را به او بده. وقتي راه افتاديم، با خودم گفتم: عجب اشتباهي کردم، حالا آبروي خودم را هم مي برم. بعد گفتم: مهيار، تو اگر شده الکي دولّا راست شوي، بايد بغل من بايستي نماز بخواني، وگرنه بر مي گرديم. شب رسيديم به يکي از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهيار هم که حسابي خمار بود، زير چشمي من را نگاه مي کرد. بعد از نماز برگشت و گفت: ببين، نمازت غلط بود. تو يه بار دولّا شدي، اما ۲ بار سرت رو زمين گذاشتي! با تعجّب نگاهش کردم. يعني اين پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم بلد نيست!؟ فردا رفتيم يکي از مقرهاي سپاه مريوان، به دوستم گفتم: اين آقا که همراهم آمده مريضه، اگه حالش بد شد يه دونه از اين قرص ها بهش بده. آن روز وقتي من نماز مي خواندم، مهيار هم کنار من ايستاد. او هيچ چيزي از نماز بلد نبود. به من گفت: توي نماز چي ميگي؟ بين ۲ نماز چه دعايي مي خوني؟ روز بعد بردمش يه مقرّ ديگه و همينطور تا ۷ روز او را جا به جا کردم تا کسي به مشکل او پي نَبَرد. روز هفتم حال و روز مهيار بهتر شد. گفت: من ديگه ترک کردم، ديگه خماري ندارم . پدرش به من گفته بود وقتي مهيار ترک کنه، به خوراک مي افته و بايد حسابي غذا بخوره. من هم چند کارتن تن ماهي با روغن زيتون براي مهيار گرفتم. او حسابي غذا مي خورد. ✅مهيار را به يکي از مقرهاي کوهستاني بردم. آنجا بالاي ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرايط بسيار سختي داشت. آن ايام زمستان سال ۱۳۶۰ بود. مهيار در آن مقرّ کوهستاني در کنار چند بسيجي و مجاهد عراقي در واحد مخابرات مشغول شد. هوش و استعداد خاصي داشت. رمزهاي بي سيم را سريع حفظ مي کرد. شب اول از سرما ترسيده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد . مدتي بعد به سراغ او رفتم. با بسيجي ها حسابي جور شده بود. با برخي از آنها صحبت مي کرد و مسائل و مشکلات ديني خودش را مي پرسيد. به نماز خواندن او نگاه کردم
. انگار يک عمري نمازخوان بوده! مانند بقيه بسيجي ها شده بود. يک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهيار مطمئن شدم، بي سيم زدم و گفتم: عصر بيا پايين، مي خوايم بريم تهران. توي راه هم گفتم: تو ديگه پاک شدي، برو دنبال کار استخدام. عصر روز بعد توي خانه بودم که مهيار تماس گرفت. با عصبانيت گفت: امير اگه شما نميري منطقه، من فردا بر مي گردم. بعد با عصبانيت ادامه داد: اين خواهراي من هيچي نمي فهمن. يه مشت جَوون دارن اونجا جون ميدن و نون خشک مي خورن تا اينها توي آرامش باشن، امّا اينها نمي فهمن. انگار توو اين مملکت نيستن. فردا با مهيار برگشتيم. نماز اول وقت او ترک نمي شد. حالا او به من تذکّر مي داد که نماز اول وقت و... را رعايت کن. مهيار ديگر اهل جبهه شد. يک روز ترک کردن آن محيط معنوي برايش سخت بود. مهيار ۲ سال در کردستان ماند. من درگير کارهاي مهندسي بودم و او در کنار بسيجي ها، مسئول مخابرات سپاه سرو آباد از شهرهاي کردستان شده بود. با بسيجي ها به عمليّات مي رفت، براي آنها حرف مي زد و... من برخي شب ها که به ديدن او مي رفتم، شاهد بودم که مهيار براي نماز شب بلند مي شد و حال و هواي عجيبي داشت. عجيب تر اينکه، اين پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتي قبل نماز بلد نبود، دعاي بين نماز جماعت را با سوز خاصّي مي خواند. او يک بسيجي تمام عيار شده بود. ياد آن زماني افتادم که خانواده او، به خاطر اعتياد، به مرگ فرزندشان راضي شده بودند. روزها گذشت تا اينکه قبل از عمليّات والفجر ۴، در پائيز سال ۱۳۶۲ نيروهاي رزمنده به سوي منطقه پنجوين عراق حرکت کردند. يک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهيار شهيد شده و پيکرش را برده اند سنندج. باورم نمي شد. رفتم ستاد شهداي سنندج، گفتم: شهيدي به نام مهيار مهرام داريد؟ گفت: نه. خوشحال مي خواستم برگردم. همان شخص گفت: امّا چند تا شهيد گمنام داريم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند. برگشتم تا آنها را نگاه کنم. ۷ شهيد که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشين از روي سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهيد گمنام کنار هم آرميده بودند. به سختي مهيار را شناختم. يک گردنبند نقره از دوران انگليس در گردنش بود. از روي همان گردنبند او را شناختم. بقيّه هم بچّه هاي سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجيعي به شهادت رسيده بودند. پيکر مهيار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشييع نکردند. پيکر او بدون تشييع در قطعه ۲۸ بهشت زهراي تهران به خاک سپرده شد! مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت! او غريب و گمنام تشييع و تدفين شد. امّا براي مراسم چهلم او، به سراغ بچّه هاي لشگر رفتم و ماجراي اين بسيجي غريب را تعريف کردم. بچّه هاي لشگر، دسته عزاداري راه انداختند و او را از غربت درآوردند. خيابان يوسف آباد از کثرت جمعيّت بسته شده بود. خواهران او از ايران رفتند. پدرش در سوئيس از دنيا رفت. شهيد مهيار مهرام، راه درست و راه حق را نمي شناخت. از زماني که با انسانهاي الهي در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشيد. از زماني که راه درست را شناخت، لحظه اي در پيمودن راه حق ترديد نکرد. او بنده واقعي خدا شد. خدا هم در بهترين حالت او را به سوي خود دعوت کرد. آنها که دوست دارند اين شهيد غريب را زيارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا رديف ۶ شماره ۴ در کنار شهداي گمنام بروند. روح ما با يادش شاد! 🌹شادي روح پاک اين شهيد غريب و مظلوم صلوات! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گناه مانع دریافت علم الهی .. ✍آیت الله جوادی آملی: ما باید این حقیقت را دریابیم که گناه واقعاً چرک و رین (حجاب دل که موجب کفر و گمراهی) است و روح را تیره می کند. انسان بر اثر گناه، نه خواب خوبی دارد تا در رؤیا معرفتی نصیبش شود، نه بیداری خوبی که بتواند علم درستی را کشف و تعلیم صحیحی را نصیب دیگران کند. بنابراین اگر روح تیره شود، بسیاری از اسرار بر او پوشیده خواهد ماند. روحی که خدا آن را منبع الهام قرار داده و به آن سوگند یاد کرده است «و نفسٍ و ما سَوّاها ، فألهمها فجورها وتقواها
کت‌وشلوارِ دامادی‌ا‌ش‌ را تمیز‌ و نو‌ در کمد نگه‌ داشته‌بود. به‌ بچه‌ها‌ی سپاه‌ می‌گفت: برای اینکه‌ اسراف‌ نشود، هرکدام‌ از‌ شما خواستید داماد شوید، از کت‌وشلوار‌ من‌ استفاده‌ کنید این‌ لباس‌، ارثیه‌‌ی من‌ برای‌ِ شماست! پس‌ از‌ ازدواج‌ِ ما، کت‌وشلوار‌ دامادی‌ِ محمدحسن، وقف‌ِ بچه‌های‌ سپاه‌ شده‌ بود و دست‌ به‌ دست‌ می‌چرخید..! هرکدام‌ از‌ دوستانش‌ که می‌خواستند‌ داماد‌ شوند، برای‌ مراسم‌ دامادی‌شان همان‌ کت‌وشلوار‌ را‌ می‌پوشیدند جالب‌تر‌ آنکه هر کسی‌ هم‌ آن‌ کت‌وشلوار‌ را‌ می‌پوشید به‌ شهادت‌ می‌رسید..:)
محمد بن ابى بكر:از اصحاب مخصوص على عليه السلام بلكه بجاى فرزند آنحضرت است كه درباره‏اش فرمود محمد پسر من بوده ولى از صلب ابو بكر است،در جنگهاى جمل و صفين در ركاب على عليه السلام رشادتها نمود و پس از صفين از طرف على بحكومت مصر منصوب شد و چنانكه سابقا اشاره گرديد بدستور معاويه و حيله عمرو عاص مردم مصر بر او شوريدند و پس از كشتن وى جسدش را در شكم الاغ مرده‏اى گذاشته و آتش زدند. خبر شهادت او على عليه السلام را بى نهايت پريشان نمود زيرا علاوه بر اينكه محمد از ياران با وفاى على عليه السلام بود مادرش اسماء بنت عميس هم زوجه آنحضرت بود،محمد هنگام شهادت 28 سال داشت و يك طفل هفت ساله از خود بيادگار گذاشته بود. اشعار زير از محمد بن ابى بكر است كه در حقانيت على عليه السلام و مذمت پدرش (ابو بكر) سروده است: يا ابانا قد وجدنا ما صلح‏ خاب من انت ابوه و افتضح‏ انما اخرجنى منك الذى‏ اخرج الدر من الماء الملح‏ انسيت العهد فى خم و ما قاله المبعوث فيه و شرح‏ فيك وصى احمد فى يومها ام لمن ابواب خيبر قد فتح‏ ما ترى عذرك فى الحشر غدا يا لك الويل اذا الحق اتضح‏ و عليك الخزى من رب السماء كلما ناح حمام او صدح‏ يا بنى الزهراء انتم عدتى‏ و بكم فى الحشر ميزانى رجح‏ و اذا صح ولائى لكم‏ لا ابالى اى كلب قد نبح . ـاى پدر آنچه راه صلاح و درستى بود ما (در نتيجه پيروى از على عليه السلام) پيدا كرديم،زيانكار و رسوا است كسى كه پدرش تو باشى. ـمرا از صلب تو بيرون آورد آن (خدائى) كه مرواريد را از آب شور (دريا) بيرون آورد. ـآيا تو (باين زودى) عهد خلافت را كه پيغمبر مبعوث در غدير خم (درباره على عليه السلام) فرمود و شرح داد فراموش كردى؟ ـآيا در آنروز پيغمبر احمد مختار درباره تو وصيت كرد يا در مورد آنكه درهاى خيبر را گشود؟ ـفرداى قيامت در محشر عذرت را چه ميبينى (كه خلافت را غصب كردى) واى بر تو چون حق آشكار شود. ـو از پروردگار آسمان بر تو رسوائى و خوارى باد هر زمانيكه كبوترى نوحه كند و يا بخواند (براى هميشه) . ـاى اولاد فاطمه شمائيد پناهگاه من و بوسيله ولايت شما در محشر ميزان اعمال نيك من سنگينى خواهد كرد. ـو چون دوستى و اخلاص من براى شما سالم و بى عيب باشد باكى ندارم چه سگى پارس كند (از مخالفت ابو بكر چه ضرر ميرسد) .(تحفه ناصرى)
🌼 💠امام صادق(علیه السلام) فرمودند: روز غدير خم با روزه تمام عمر جهان برابر است. يعنى اگر انسانى هميشه زنده باشد و همه عمر را روزه بگيرد، ثواب او به اندازه ثواب روزه عيد غدير است. 📚 وسائل الشيعه جلد۷ ص۳۲۴ 🌸 🌺