eitaa logo
الزهرا ۶
104 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نکته هایی از قرآن کریم صفحه 596 1* كمك به محرومان، شیوه دائمى پرهیزگاران است. «یؤتى» 2* كمك از مال شخصى ارزش است. «ماله» 3* كمك به فقرا، راهى است براى تزكیه و خودسازى. «یؤتى ماله یتزكى» 4* كمك‌هاى مالى كه براساس جبران خوبى‌هاى دیگران باشد، مایه رشد نیست. «ما لاَحدٍ عنده من نعمة» (انفاقى ارزش بالایى دارد كه انسان مدیون دیگران نباشد و چشم داشتى هم نداشته باشد) 5* متّقى، جز رضاى خدا به دنبال چیز دیگرى نیست. «الاّ ابتغاء وجه ربّه الاعلى» 6* قصد قربت، شرط لازم است. «الاّ ابتغاء وجه ربّه» 7* به قضاوت‌ها و پیش داورى‌ها و تحلیل‌هاى نادرست، صریحاً جواب بدهید. «ما ودّعك ربُّك» 8* قبل از تولد پیامبرصلى الله علیه وآله، پدرش عبداللّه از دنیا رفت. در كودكى مادرش را از دست داد و هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب از دنیا رفت و از این رو از درد یتیمان خبر داشت. 9* رهبر باید درد آشنا باشد تا درد دیگران را لمس كند. «الم یجدك یتیماً، عائلاً» 10* یتیمى، مانع رسیدن به كمال نیست. «الم یجدك» 11* یاد نعمتهاى الهى، روحیه تشكر از خدا و خدمت به دیگران را در انسان زنده مى‌كند. «الم یجدك یتیماً فاوى... فاما الیتیم فلا تقهر» 12* در هنگام قدرت، از زمان ضعف خود یاد كنید. «الم یجدك یتیماً » 13* پناه دادن به یتیم و غنى كردن فقیر، كارى الهى است. «فاوى - فاغنى‌» 14* نعمتها را از خدا بدانید و به آن مغرور نشوید. «نعمة ربّك» 15* بازگو كردن نعمت یك نوع شكرگزارى است. «فحدّث» 16* خدا زیاد مى‌بخشد ولى كم مى‌خواهد، فقیر را غنى مى‌كند ولى از ما نمى‌خواهد فقیر را غنى كنیم، فقط مى‌فرماید: فقیر را طرد نكنید. «و امّا السائل فلا تنهر» یتیم را مأوى مى‌دهد ولى از ما در این حد مى‌خواهد كه بر یتیم سلطه نیفكنیم. «و امّا الیتیم فلا تقهر» 17* خداوند، سؤال نكرده عطا مى‌كند، پس ما لااقل بعد از سؤال و درخواست، به دیگران كمك كنیم. «ووجدك عائلا فاغنى... و امّا السائل فلا تنهر» 18* نعمت‌ها را محصولِ علم و تخصص و زرنگى خود ندانید، بلكه لطف او بدانید «بنعمة ربّك...» 19* مهمتر از غذا و لباس براى یتیمان، محبت است. «امّا الیتیم فلا تقهر» 20* از آنجا كه غم و غصه‌ها را نمى‌توان كم كرد، پس باید ظرفیّت‌ها را بالا برد تا بتوان مشكلات را تحمّل كرد و كم نیاورد. 21* سعه صدر، زمینه‌ساز انجام برنامه‌هاى سنگین رسالت است. «الم نشرح... وضعنا عنك وزرك» 22* مبارزه با خرافات و آداب و رسوم جاهلى بسیار سنگین است. «وزرك» 23* كار پیامبر در حدّ كمرشكن بود. «انقض ظهرك» 24* سنّت و برنامه الهى آن است كه بدنبال هر سختى، آسانى است. «انّ مع العسر یسرا» (در جاى دیگر قرآن مى‌خوانیم: «سیجعل اللّه بعد عُسر یسرا»(طلاق، 7) سختى‌ها و مشكلات زوال‌پذیرند و به آسانى تبدیل مى‌شوند). صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند بر اثر صبر نوبت ظفر آید 25* انسان باید بعد از فارغ شدن از هر كار و مسئولیّتى، آماده پذیرش مسئولیّت دیگر و تلاش و كوشش دیگر باشد. «فاذا فرغت فانصب» 26* تلاش و كوشش باید همراه با اخلاص باشد. «فانصب... الى ربّك فارغب» 27* پیمودن راه خدا باید عاشقانه و با رغبت باشد. «الى ربّك فارغب»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 حضرت آیت الله بهجت رحم‍ةالله علیه : تَرک و دعا کردن به دعاهای شخصی، مانند رها کردن سرچشمه، و دنبال جوی آب یا حوض گشتن است. 📚 نکته های ناب صفحه ٧٧ 🌸🍃🌸🍃 🌸 یارب به جلال و جاهِ احمدصلوات 💚 بر باغِ گل و بهارِ سَرمَد صلوات 🌸 بر فخرِ بشر، به آیت لطف خدا 💚 بر خاتَم انبیاء محمد صلوات 🌸🍃🌸🍃 📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
☀بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ☀ اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى، وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنابِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان‌ وَانْصُراني‌ فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا ياصاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّل‌لِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤
🌼🌸🌺🌷🌹💐🌼 زندگى يك كتاب است. بعضى فصل ها غمگين ، بعضى شاد و بعضى هيجان انگيزند. اما اگر صفحه را ورق نزنیم، هرگز نخواهیم فهميد فصل بعدى چه بهمراه دارد... سلام روز بخیر... 🌼🌸🌺🌷🌹💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حجاب هم از اصول است، قرار نیست هیچگاه کوتاه بیاییم! 🔰مقام معظم رهبری اخیراً در دیدار با معلمان فرمودند: « بعضی‌ها که میگویند زمانه تغییر میکند، مرادشان این است که اصول تغییر کند. اتّفاقاً اصول تغییر نمیکند؛ اصول در طول قرنهای متمادی [تغییر پیدا نمیکند]. اصل عدالت از اوّل دنیا تا حالا به عنوان یک اصل معتبر وجود داشته؛ آن [اصل] که تغییر پیدا نمیکند؛ اصل انصاف همین‌جور، اصل محبّت همین‌جور؛ اصول تغییر پیدا نمیکند. آنچه تغییر پیدا میکند همین روبناها است » 📍پ.ن : در مباحثی مانند نیز بعضی افراد می خواهند که به نام تغییر زمانه، از برخی اصول کوتاه بیایند؛ از همین رو دست به تحریف می زنند و یا تفسیرهای بدون پشتوانه و منطق بیان می کنند. 🔻در جامعه اسلامی، رعایت حجاب و عفاف یک اصل است. امام راحل در همان هفته های اول انقلاب بر آن تأکید داشت و با وجود همه هیاهوهایی که صورت گرفت، محکم و قاطع پای آن ایستاد. مقام معظم رهبری نیز چنین است و سخنرانی های ایشان در مورد اصل قانون حجاب میتوان به این مسئله پی برد!
✨﷽✨ ✍دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🍃🍃🍃🍃
🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 1 زمستان سردسال نود،چندروزمانده به تحویل سال،آفتاب گاهی می تابدگاهی نمی تابد.ازبرف وباران خبری نیست،آفتاب وابرهاباهم قایم باشک بازی میکنند. سوزسرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش رابه هوای بهارداده است،شبهای طولانی آدمی دلش میخواهدبیشتربخوابدیانه شبهاکناربزرگترهابنشیندوقصه های کودکی رادرشب نشینی های صمیمی مرورکند. چقدرلذت بخش است توسراپاگوش باشی،دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات راشنیده ای ازتجسم آن روزهاحس دلنشینی زیرپوستت بدودوقتی مادرت برایت تعریف کند: "توداشتی به دنیامی اومدی همه فکرمیکردیم پسرهستی،تمام وسایل ولباساتوپسرونه خریدیم،بعدازبه دنیااومدنت اسمت روگذاشتیم فرزانه،چون فکرمیکردیم درآینده یه دختردرس خون وباهوش میشی. "همان طورهم شد،دختری آرام وساکت،به شدت درس خوان ومنظم که ازتابستان فکروذکرش کنکورشده بود. درس عربی برایم سخت ترازهردرس دیگری بود،بین جواب سه وچهارمرددبودم،یک نگاهم به ساعت بودیک نگاهم به متن سوال،عادت داشتم زمان بگیرم وتست بزنم، همین باعث شده بودکه استرس داشته باشم،به حدی که دستم عرق کرده بود،همه فامیل خبرداشتندکه امسال کنکوردارم،چندماه بیشتروقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب وتست زدن وتمام وقت داشتم کتابهایم رامرورمیکردم،حساب تاریخ ازدستم درآمده بودوفقط به روزکنکورفکرمیکردم روای:همسر شهید ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 2 نصف حواسم به اتاق پیش مهمان هابودونصف دیگرش به تست وجزوه هایم،عمه آمنه وشوهرعمه به خانه ماآمده بودند،آخرین تست راکه زدم درصدگرفتم شدهفتاددرصدجواب درست.بااینکه بیشترحواسم به بیرون اتاق بودولی به نظرم خوب زده بودم،درهمین حال واحوال بودم که آبجی فاطمه بدون درزدن،پریدوسط اتاق وباهیجان درحالی که دررابه آرامی پشت سرش می بست،گفت:"فرزانه خبرجدید!"،من که حسابی درگیرتستهابودم متعجب نگاهش کردم وسعی کردم ازحرفهای نصف ونیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.گفتم:"چی شده فاطمه؟" بانگاه شیطنت آمیزی گفت:"خبربه این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت!". میدانستم آبجی طاقت نمی آوردکه خبررانگوید،خودم رابی تفاوت نشان دادم ودرحالی که کتابم راورق میزدم گفتم:"نمیخواداصلاچیزی بگی،میخوام درسموبخونم،موقع رفتن درم ببند".آبجی گفت:"ای باباهمش شددرس وکنکور،پاشوازاین اتاق بیابیرون ببین چه خبره!عمه داره توروازبابابرای حمیدآقاخواستگاری میکنه". توقعش رانداشتم مخصوصادرچنین موقعیتی که همه میدانستندتاچندماه دیگرکنکوردارم وچقدراین موضوع برایم مهم است.جالب بودخودحمیدنیامده بود،فقط پدرومادرش آمده بودند.هول شده بودم،نمیدانستم بایدچکارکنم،هنوزازشوک شنیدن این خبربیرون نیامده بودم که پدرم وارداتاق شدوبی مقدمه پرسید:"فرزانه جان توقصدازدواج داری؟".باخجالت سرم راپایین انداختم وباتته پته گفتم:"نه کی گفته؟بابامن کنکوردارم،اصلابه ازدواج فکرنمیکنم،شماکه خودتون بهترمیدونین". باباکه رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمدوگفت:"دخترم،آبجی آمنه ازماجواب میخواد،خودت که میدونی ازچندسال پیش این بحث مطرح شده،نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟".جوابم همان بود،به مادرم گفتم:"طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواددرس بخونه". عمه یازده سال ازپدرم بزرگتربود،قدیم ترهاخانه پدری مادرم باخانه آنهادریک محله بود،عمه واسطه ازدواج پدرومادرم شده بود،برای همین مادرم همیشه عمه راآبجی صدامیکرد.روابطشان شبیه زن داداش وخواهرشوهرنبود،بیشترباهم دوست بودندوخیلی بااحترام باهم رفتارمیکردند. اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شدسال هشتادوهفت بود،آن موقع من دوم دبیرستان بودم،بعدازعروسی حسن آقابرادربزرگترحمید،عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا،خودت وقتی اینهابچه بودن گفتی حمیدبایددامادمن بشه،منیره خانم مافرزانه رومیخوایم"،حالاازآن روزچهارسال گذشته بوداین بارعقدآقاسعیدبرادردوقلوی حمیدبهانه شده بودکه عمه بحث خواستگاری رادوباره پیش بکشد. راوی :همسیر شهید ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 3 حمیدشش تابرادروخواهردارد،فاصله سنی ماچهارسال است،بیست وسه بهمن آن سال آقاسعیدبامحبوبه خانم عقدکرده وحالابعدازبیست وپنج روزعمه رسمابه خواستگاری من آمده بود.پدرحمیدمیگفت:"سعیدنامزدکرده،حمیدتنها مونده،مافکرکردیم الان وقتشه که برای حمیدهم قدم پیش بذاریم،چه جایی بهترازاینجا". البته قبل ترهم عمه به عموهاوزن عموهای من سپرده بودکه واسطه بشوند،ولی کسی جرات نمیکردمستقیم مطرح کند،پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بودوبه شدت به من وابسته بود،همه فامیل میگفتند:"فرزانه فعلادرگیردرس شده،اجازه بدیدتکلیف کنکورودانشگاهش روشن بشه بعداقدام کنید". نمیدانستم بامطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهدافتاد،درحال کلنجاررفتن باخودم بودم که عمه داخل اتاق آمد،زیرچشمی به چهره دلخورعمه نگاه کردم،نمیتوانستم ازجلوچشم عمه فرارکنم،باجدیت گفت:"ببین فرزانه تودختربرادرمی،یه چیزی میگم یادت باشه،نه توبهترازحمیدپیدامیکنی،نه حمیدمیتونه دختری بهترازتوپیداکنه،الان میریم ولی خیلی زودبرمیگردیم،مادست بردارنیستیم!".وقتی دیدم عمه تااین حدناراحت ودلخورشده جلورفتم وبغلش کردم،ازیک طرف شرم وحیاباعث میشدنتوانم راحت حرف بزنم وازطرف دیگرنمیخواستم باعث اختلاف بین خانواده هاباشم،دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید،گفتم:"عمه جون قربونت برم چیزی نشده که،این همه عجله برای چیه؟یکم مهلت بدین،من کنکورم روبدم،اصلاسری بعدخودحمیدآقاهم بیادماباهم حرف بزنیم،بعدبافراغ بال تصمیم بگیریم،توی این هاگیرواگیرودرس وکنکورنمیشه کاری کرد"،خودم هم نمیدانستم چه میگفتم،احساس میکردم باصحبت هایم عمه راالکی دلخوش میکنم،چاره ای نبود،دوست نداشتم باناراحتی ازخانه مابروند. تلاش من فایده نداشت،وقتی عمه خانه رسیده بودسرصحبت وگلایه رابا"ننه فیروزه"بازکرده بودوباناراحتی تمام به ننه گفته بود:"دیدی چیشدمادر؟برادرم دخترش روبه مانداد!دست ردبه سینه مازدن،سنگ رویخ شدیم،من یه عمربرای حمیددنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه،دل منوشکستن!". ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من وحمیداست که ننه صدایش میکنیم،ازآن مادربزرگهای مهربان ودوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند،ننه همیشه موهای سفیدش راحنامیگذارد،هروقت دورهم جمع میشویم بقچه خاطرات وقصه هایش رابازمیکندتابرای ماداستانهای قدیمی تعریف کند،قیافه من به ننه شباهت دارد،ننه خیلی درزندگی سختی کشیده است،زنی سی ساله بودکه پدربزرگم به خاطررعدوبرق گرفتگی فوت شد،ننه ماندوچهارتابچه قدونیم قد،عمه آمنه،عمومحمد،پدرم وعمونقی،بچه هاراباسختی وبه تنهایی باهزارخون دل بزرگ کرد،برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قایل هستند. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 4 چندروزی ازتعطیلات نوروزگذشته بودکه ننه پیش ماآمد،معمولاهروقت دلش برای ماتنگ میشددوسه روزی مهمان مامیشد. ازهمان ساعت اول به هربهانه ای که میشدبحث حمیدراپیش میکشید،داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:"فرزانه اون روزی که توجواب رددادی من حمیدرودیدم،وقتی شنیدتوبهش جواب رددادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره". به شوخی گفتم:"ننه باورنکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره". ننه گفت:"دخترمن این موهاروتوی آسیاب سفیدنکردم،میدونم حمیدخاطرخواهته،توی خونه اسمت رومیبریم لپش قرمزمیشه،الان که سعیدنامزدکرده حمیدتنهامونده ازخرشیطون پیاده شو،جواب بله روبده،حمیدپسرخوبیه"،ازقدیم درخانه عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمدهمه میگفتند:"بایدبرای سعیددنبال دخترخوب باشیم،وگرنه تکلیف حمیدکه مشخصه چون دخترسرهنگ رومیخواد". میخواستم بحث راعوض کنم،گفتم:"باشه ننه قبول،حالابیاحرف خودمون روبزنیم،یدونه قصه عزیزونگارتعریف کن دلم برای قدیماکه دورهم می نشستیم وتوقصه میگفتی تنگ شده"،ولی ننه بدپیله کرده بود.بعدازجواب منفی به خواستگاری تنهاکسی که دراین موردحرف میزدننه بود،بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسندواین وصلت پابگیردبرای همین روزی نبودکه ازحمیدپیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم رامشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعدهم ازبالکن عکس حمیدرانشانم دادوگفت:"فرزانه میبینی چه پسرخوش قدوبالایی شده،رنگ چشماشوببین چقدرخوشگله،به نظرم شماخیلی به هم میاین،آرزومه عروسی شمادوتاروببینم".عکس نوه هایش رادرکیف پولش گذاشته بود،ازحمیدهمان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلابرای پاسپورت انداخته بود.ازخجالت سرخ وسفیدشدم،انداختم به فازشوخی وگفتم:"آره ننه خیلی خوشگله،اصلااسمش روبه جای حمیدبایدیوزارسیف میذاشتن!،عکسشوبذارتوی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس روندزده!"،همین طوری شوخی میکردیم ومیخندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست وتامارابه هم نرساندآرام نمیگیرد. هنوزننه ازبالکن نرفته بودکه پدرم بایک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد،ننه گفت:"من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی". پدرومادرم بااینکه دوست داشتندحمیددامادشان شوداماتصمیم گیری دراین موضوع رابه خودم سپرده بودند،پدرم لیوان چای راکناردستم گذاشت وگفت:"فرزانه من توروبزرگ کردم،روحیاتت رومیشناسم،میدونم باهرپسری نمیتونی زندگی کنی،حمیدروهم مثل کف دست میشناسم،هم خواهرزاده منه،هم همکارمه،چندساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم،به نظرم شمادوتابرای هم ساخته شدین،چراحمیدروردکردی؟". ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 5 سعی کردم پدرم راقانع کنم،گفتم:"بحث من اصلاحمیدآقانیست،برای ازدواج آمادگی ندارم چه باحمیدآقاچه باهرکس دیگر،من هنوزنتونستم بامسیله زندگی مشترک کناربیام،برای یه دختردهه هفتادی هنوزخیلی زوده،اجازه بدین نتیجه کنکورمشخص بشه،بعدسرفرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکارمیشه کرد".چندماه بعدازاین ماجراهاعمونقی بیست ودوم خردادازمکه برگشته بود،دعوتی داشتیم وبه همه فامیل ولیمه میداد،وقتی داشتم ازپله های تالاربالامیرفتم انگاردردلم رخت می شستند،اضطراب شدیدی داشتم،منتظربودم به خاطرجواب منفی که داده بودم عمه یادخترعمه هایم بامن سرسنگین باشندولی اصلااین طورنبود،همه چیزعادی بود،رفتارشان مثل همیشه گرم وبامحبت بود،انگارنه انگارکه صحبتی شده ومن جواب رددادم. روزهای سخت وپراسترس کنکوربالاخره تمام شد،تیرماه سال نودویک آزمون رادادم،حالابعدازیک سال درس خواندن،دیدن نتیجه قبولی دردانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبربرایم باشد.باقبولی دردانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم،ازخوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم راگرفته بودم،پدرومادرم هم خیلی خوشحال بودندومن ازاینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. هنوزشیرینی قبولی دانشگاه رازیرزبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های باواسطه وبی واسطه شروع شد،به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکرکنم.مادرم درکارمن مانده بود،می پرسید:"چراهیچ کدوم روقبول نمی کنی،برای چی همه خواستگارهاروردمی کنی؟"،این بلاتکلیفی اذیتم می کرد،نمی دانستم تکلیفم چیست. بعدازاعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم رامرتب کنم،کتابهای درسی رایک طرف چیدم،کتابخانه رامرتب کردم،بین کتاب هاچشمم به کتاب"نیمه پنهان ماه"افتاد.روایت زندگی شهید"محمدابراهیم همت"اززبان همسرایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب وخواندنی بود،روایتی که ازعشقی ماندگاربین سردارخیبروهمسرش خبرمیداد. کتاب راکه مرورمیکردم به خاطره ای رسیدم که همسرشهیدنیت کرده بودچهل روزروزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشودوبعدازاین چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلیدگمشده سردرگمی های من دراین چندهفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسرشهیدهمت نیت میکنم،حساب وکتاب کردم دیدم چهل روزروزه آن هم بااین گرمای تابستان خیلی زیاداست،حدس زدم احتمالاهمسرشهیددرزمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روزدعای توسل بخوانم به این نیت که ازاین وضعیت خارج بشوم،هرچه که خیراست همان اتفاق بیفتدوآن کسی که خدادوست داردنصیبم بشود". ازهمان روزنذرم راشروع کردم،هیچ کس ازعهدمن باخبرنبودحتی مادرم،هرروزبعدازنمازمغرب وعشاءدعای توسل می خواندم وامیدواربودم خودایمه کمک حالم باشند. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم
بیاید یکم غذاهایی که رو زودتر پیر می‌کنه رو بشناسیم🤕👵🏻 -زودرس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠جریان تردید در کمین است... 🔹این سخنرانی استاد مهدوی ارفع مربوط است به سال ۹۸، اما هر بار که آن را استماع مینمایم برایم تازه گی دارد و انگار همین الان و برای همین زمان حال ایراد شده است، این ویدئو را مجددا و با دقت ملاحظه نمائیم و از عبرتهای تاریخ درس و پند بیاموزیم.... !! 🔹 در کمین است تا از جهل جامعه نهایت سو استفاده را کند و ابزار آن رسانه و فضای مجازی است 🔰به 🇮🇷 بپیوندید ↙️ 🆔 @gharargahcayberi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴۰ ثانیه از لحظات اشک و شادی اجتماع «دنیا رو عاشقت میکنم»❤️ 💠جمع‌خوانی چند هزار نفره گروه سرود محیصا💠 واقعا چه چیزی می‌تونه این ارادت و اشک‌ خالص کودکانه رو از بین ببره؟🥺 گاهی وقت‌ها این شعرها بهونه‌ای میشه برای ایجاد یک حس عاشقانه حسی که هیچوقت محوشدنی نیست... 💠به زودی کلیپ کامل منتشر خواهد شد💠
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه‌موقع باید امر به معروف و نهی از منکر کرد 🆔 @Shobhe_Shenasi
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
احتمالا این تصویر را تا کنون ندیده اید... 🆔 @Shobhe_Shenasi
چرا از نظر طب اسلامی نباید میوه را با غذا میل کنیم؟🔍 🍓•☜مصرف میوه با غذا سوء هاضمه و اخلاط فاسد تولید کرده و موجب تباه شدن معده می گردد. تنها دو میوه زیتون و انار، مجوز مصرف با غذا را دارند میوه ها به تنهایی و در وعده جداگانه ای مصرف شوند. 🍓•☜و در هر وعده تنها یک نوع میوه (به دلیل متفاوت بودن زمان هضم مواد غذایی مختلف) که البته باید در فصل خودش و کاملا رسیده (کال نباشد) میل شود. به عنوان مثال در یک وعده نباید همزمان از سیب و پرتقال استفاده شود. 🍏 📝 🍃🍎 i ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از لدورا
لطفا دور بزنید!!! خداوند توبه کنندگان را دوســــت دارد صرفا جهت اطـــلاع یادت باشد هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. هرکجا فهمیدی اشتباه رفتی بلافاصله دور بزن و برگرد 🌺🌺🌺🌺