eitaa logo
آمال|amal
316 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرات تون رو توی ناشناس بگید
- دیگه نمیخوام برم هنرستان + آخه برای چی؟ - معلم‌ها بی‌حجابن! انگار هیچی براشون مهم نیست میخوام برم قم، حوزه.
°°|🥀|°° آدم ها دو دسته اند: 1⃣یا با توبه می میرند 2⃣یا با گناه دفن میشن ⚠️‼️دوست عزیزی که گناه شده برات نقل و نبات🍭 مرگ خبر نمیکنه شاید فردا نباشی
270 تایی بشیم صلوات😁
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_پنجاه_دوم کنارش نشستم و صورتش را ،صورت لاغر و استخوانی اش را،چشم هایش
... 🌲🌱 وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در خانه بودند.صدای قرآن بلند بود.مادرم وسط اتاق نشسته بودو شیون می کردو زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغلم می انداختند. آنهارا آرام کردن و گفتم"زینب به آرزویش رسید.زینب دختر این دنیا نبود. دنیا برایش کوچک بود. خودش گفت:خانه ام را ساختم،دیگر باید بروم." شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بودنگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شوم. اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم ووسایل اضافی را از توی دست وپاجمع کردم . می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی توانست مرا درک کنداما چیزی هم نمی گفت. از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهردادبرساند.پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کردو از دوستهای مهری و مینا که آبادان بودندخواست که به شوش بروندو بچه ها را پیداکنندو خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم میخواست همه ی بچه هایم در تشییع جنازه ی جنازه و خاکسپاری دخترم باشند. آقای حسینی در نماز جماعت،شهادت زینب کمایی را اعلام کردو به همه ی مردم گفت"زینب ،دختر چهارده ساله ی دانش آموز ،به خاطر عشقشربه امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید." بعد از این سخنرانی ،منافقین تلفنی و حتی با نامه ،آقای حسینی را تهدید کرد. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهیدو جامعه ی زنان و آموزش و پرورش آوردندو به دیوارهای خانه نصب کردند.در همان روزهاعملیات فتح المبین در منطقه ی شوش انجام شده بودو هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند . آثای حسینی از ما خواست که کمی بیشتر صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین تشییع کنیم. من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه روی دستهای مردم تشییع شود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀