- دیگه نمیخوام برم هنرستان
+ آخه برای چی؟
- معلمها بیحجابن!
انگار هیچی براشون مهم نیست
میخوام برم قم، حوزه.
#شهید_مصطفیردانیپور
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_پنجاه_دوم کنارش نشستم و صورتش را ،صورت لاغر و استخوانی اش را،چشم هایش
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_سوم
وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در خانه بودند.صدای قرآن بلند بود.مادرم وسط اتاق نشسته بودو شیون می کردو زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغلم می انداختند. آنهارا آرام کردن و گفتم"زینب به آرزویش رسید.زینب دختر این دنیا نبود. دنیا برایش کوچک بود. خودش گفت:خانه ام را ساختم،دیگر باید بروم."
شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بودنگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شوم. اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم
خانه را مرتب کردم ووسایل اضافی را از توی دست وپاجمع کردم . می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم.
جعفر نمی توانست مرا درک کنداما چیزی هم نمی گفت. از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهردادبرساند.پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کردو از دوستهای مهری و مینا که آبادان بودندخواست که به شوش بروندو بچه ها را پیداکنندو خبر شهادت زینب را به آنها بدهند.
دلم میخواست همه ی بچه هایم در تشییع جنازه ی جنازه و خاکسپاری دخترم باشند.
آقای حسینی در نماز جماعت،شهادت زینب کمایی را اعلام کردو به همه ی مردم گفت"زینب ،دختر چهارده ساله ی دانش آموز ،به خاطر عشقشربه امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید."
بعد از این سخنرانی ،منافقین تلفنی و حتی با نامه ،آقای حسینی را تهدید کرد.
چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهیدو جامعه ی زنان و آموزش و پرورش آوردندو به دیوارهای خانه نصب کردند.در همان روزهاعملیات فتح المبین در منطقه ی شوش انجام شده بودو هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند .
آثای حسینی از ما خواست که کمی بیشتر صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین تشییع کنیم.
من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه روی دستهای مردم تشییع شود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀