••از شهدا یاد گرفتیم:
از ابراهیم هادی،پهلوانی را...
از حاج همت،اخلاص را...
از باکری ها،گمنامی را...
از علی خلیلی،امر به معروف را...
از مجید بقایی،فداکاری را...
از حاجی برونسی،توسل را...
از مهدی زین الدین،سادگی را...
از حسين همدانى،جوانمردى و اخلاق را...
از حاج قاسم سلیمانی،ولایت مداری را...
🍃آیامیدانید با هرگناه شیعیان ظهور امام زمان ثانیه به ثانیه ساعت به ساعت و روز به روزعقب میوفته😔️
👆جمله بالا از خود امام زمانه❣
بچه ها ماها
همونطور که تو جلو انداختن ظهور تاثیرگذاریم
توی عقب انداختنشم بشدت تاثیرگذاریم
شمایی که با نامحرم چت میکنی و خودتم میدونی که گناهه
بدون با تک تک کلمه هایی که میگی داری ثانیه به ثانیه ظهور رو عقب میندازی🤧💔
وقتش نیست به خودت بیای؟؟!
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
آمال|amal
به نام خدا 《چادر گلدار》🌺#رمان_چادرگلدارقسمت_اول تو یه روستا نزدیک تهران به دنیا اومدم. قبل از من دو
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#رمان_چادرگلدار_قسمت_دوم🌺
دو،سه هفته گذشته بودومن هنوز جایزه را فراموش نکرده بودم
ولی دیگه به خاطر جایزه نماز نمیخوندم ،اگر یکبار نمازم را نمیخوندم انگاریه چیزی گم کردم.
یه روز رفته بودم کمک آقام گاو و گوسفندا را آب بدم،آقام گفت:(خدیجه کارت تموم شد برو ببین ننه فاطمه کارت داره)
گفتم حتما میخواد بره حموم آبادی میخوادبرم کمکش؛
اما فکرم پیش جایزه هم بود،زود رفتم گفتم:سلام ننه
گفت:علیک سلام ،بیا بشین از این نخودچی کشمشهابخور،کارت دارم ،دخترخوب بودی میخوام جایزتوبدم.
من شروع کردم به خوشحالی بالاو پایین میپریدم،ننه هم قربون صدقم میرفت:دخترگُلِ من،دخترخوبِ من..
رفت سر یخدون یه صندوق چوبی کنار اتاقش یه بقچه در آورد
از تو بقچه یه پارچه گل گلی درآورد همین که چشم ننه به پارچه افتاد سرش را گذاشت روپارچه و شروع کردبه گریه
من فقط دو جا دیده بودم ننه اینجوری گریه کنه یکی روضه،یکی هم تعزیه
من همینطوی مات مونده بودم
گفتم:ننه تو را خدا گریه نکن
باگریه گفت :ننه بیاجلو سرت کنم
بلندش کرد انداخت سرم،یه چادربا گلهای ریز صورتی انداخت سرم برام خیلی بلند بود اما
خیلی قشنگ بود،
گفتم:ننه دستت دردنکنه
گفت :این چادرخیلی برام عزیزه
گفتم:ننه براچی گریه میکنی؟
گفتش:بشین برات تعریف کنم.
بلندی چادرو جمع کردم و زیرکرسی نشستم،ننه گفت:آقام نوکر ارباب بود، اون وقتهاکه هنوز شوهرنرفته بودم
ارباب میخواست بره سفر کربلا و مکه
پنج ،شش هفته با اسب و قاطر میرفتن تا میرسیدن کربلا زیارت میکردن بعدش اگر توانش را داشتن میرفتن به سمت مکه یا برمیگشتن.
ارباب دِه مامردخوبی بودچون آقام زیادبه ارباب خدمت کرده بودگفت ماهم باهاش بریم من از اول عمرم آرزوی کربلا داشتم اما من چون تازه تب مالت گرفته بودم و خوب شده بودم،گفتن راهش خیلی سخته نمیتونی بری.
ننه این را گفت و با گوشه روسریش اشکش را پاک کرد.
بعدش گفت:اینو برام سوغاتی آوردن من که دیگه پام لب گوره ،تو حالا حالا وقت داری ایشالله رفتی کربلا اونجا با چادرت برام نماز بخون،هروقت دوست داشتی میتونی باهاش نماز بخونی اما دوست دارم باهاش بری کربلا به جامن زیارت کنی و نماز بخونی.
چادرو گرفتم توی صورتم و بوسش کردم، من چون سنم کم بودهیچ تصوری از کربلا نداشتم،فکرمیکردم یه جایی مثل امامزاده عبدالله است که خیلی دوره....
🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌
#ساخت_کانال
مارا به دوستانتون معرفی کنید👇😊
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از • انتصار •
رفت و رفتند...🚶🏻♂️
تا آرام سربر بالین بگذارۍ...🍃
اوبراۍ آرامش تو جان داد...🥀
حال تو چہ ڪردۍ براۍ او؟
ما چہ ڪردیم براۍ او؟):
#شهداشرمندهایم #اوبرایتوجاندادتوبرایاوچهکردی؟