eitaa logo
آمال|amal
361 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چند متری‌ خدا
پخشِ‌زنده‌حرم‌حضرت‌عباس:http://heyatonline.ir/fa/haram/7
هدایت شده از #جوانان _گاندو
هدایت شده از #جوانان _گاندو
این دو عکس رو حتما باز کنید! خیلی زیبا هستن....💔↑↑↑
هدایت شده از اینفو تبادلات حسینیون!(:
مدیرا با اجازه روزه تاسوعا و روز عاشورا تب ندارم🙂☂️ که شما هم بابت این که این دو روز کم تر فعالیت میکنید ریزش نکنید🎶 شدیدا محتاجم به دعای همگی🌱 مجالس و هیئات رفتید بنده حقیر رو از دعای خیرتون محروم نکنید🔖 یا علی التماس دعا🚶🏻‍♀🖐🏻 *ادمین تب حسینیون*
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پخش سخنرانی استاد رائفی پور بعد از سالها در تلوزیون طرفدارهاش رو امیدوار کرد 🎙چرا امام حسین(ع) در راه کربلا خانواده و زن و فرزند را به همراه برد @Afsaran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___________♥️__♥️__♥️______________ اولین غذایی که پختم سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ بود.گفتم بیااین هم غذای سرآشپز! برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی ازوسایل آشپزخانه راحتی ازداخل کارتن بیرون نیاوریم،چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتاهم نمیشد. یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم. بوفه ومبل هاراهم بعدازچندبارجابه جاکردن،دوراتاق چیدیم.البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم!بایدطوری وسایل رامیچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت راداشته باشد. نوه ی صاحب خانه هروقت این ستون رامیدید ،میگفت:"وقتی که ماپایین زندگی میکردیم ازهمین ستون میگرفتیم میرفتیم بالاودستمون رومیزدیم به سقف!" دوره ی عقیدتی حمیدیک طرف،امضاءجمع کردن برای شهیدگمنام ازطرف دیگردرکنارتمیزکردن خانه وچیدن وسایل جهازحسابی مشغولم کرده بود. بین همه ی این گرفتاری،مشغول جابه جاکردن وسایل بودم که ازطرف دانشگاه تماس گرفتندوخبردادندکه مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقایک روزقبل ازعروسی افتاده وقراراست درشهرساری برگزارشود. من ورزش کاراته راتاکمربندزردپیش پدرم آموزش دیده بودم. بعدهم به باشگاه رفتم وکمربندمشکی گرفتم.تاریخ دقیق مسابقات قبلااعلام نشده بود.گفته بودندبه احتمال زیادمسابقات آذرماه باشد.خیالم راحت بودکه تاآن موقع ماعروسی راگرفته وحتی مسافرت وماه عسل راهم رفته ایم،اماحالاخبردادندمسابقه دقیقاروزاول آبان برگزارمیشود. بین رفتن ونرفتن دودل بودم.شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی راگذرانده بودم.مسابقات برایم مهم بود.به مربی گفتم:"برای مسابقه همراهتون میام،فقط منوزودتربرسونیدقزوین که به کارهای عروسیم برسم!"مربی که ازتاریخ دقیق عروسی خبرداشت،خندیدوگفت:"هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جاکه وسط مسابقه حلواخیرات نمی کنن.اومدیم به صورتت ضربه خوردوکبودشد. اون وقت میگن دامادروزاول نرسیده عروس روزده!"کلی خندیدم وگفتم:"حمیدآقاخودش مربی کاراتست،ولی دست به زن نداره.حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه."درنهایت مربی حرفش رابه کرسی نشاندونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم! دوم آبان،عیدغدیرسال نودودو،روزبرگزاری جشن عروسی مابود.باحمیدنیت کردیم برای اینکه درمراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد،سه روزروزه بگیریم. شبی که کارت دعوت عروسی رامینوشتیم،حمیدیک لیست بلندبالاازرفقایش رادست گرفته بودودوست داشت همه رادعوت کند.رفیق زیادداشت؛چه رفقای هم کار؛چه رفقای هم هییتی،چه رفقای باشگاه، همسایه ها،فامیل.خلاصه باخیلی هارفت وآمدداشت. باهمه قاتی میشد،ولی رفیق بازنبود.این طوری نبودکه این رفاقتها بخواهدازباهم بودن هایمان کم کند.وقتی لیست تعدادرفقایش رادیدم،به شوخی گفتم:"تواینقدررفیق داری،میترسم شب عروسی مشغول این هابشی،منوفراموش کنی!" حمیدششمین فرزندخانواده بودکه ازدواج میکرد.برای همین درخانواده ی آنهااین چیزهاتازگی نداشن وبرایشان عادی شده بود،ولی خانواده مااین طوری نبود.من اولین فرزندخانواده بودم که ازدواج میکردم. صبح روزعروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم،پدرومادرم خیلی گریه کردند.خودم هم ازچندروزقبل اضطراب عجیبی گرفته بودم. خواب به چشمم نمی آمد.وقتی دیدم این همه مضطرب وناآرامم،چاره ی کاررادرتوسل وتوکل دیدم.یک کاغذبرداشتم ونوشتم:"خدایا!من ازورودبه زندگی مشترک میترسم.کمکم کن که بهترین زندگی روداشته باشم."دست نوشته رابین صفحات قرآنم گذاشتم.این کارخیلی به آرامشم کمک کرد. حمیدساعت شش غروب دنبالم آمد.میدانست گل رزومریم دوست دارم. یک دسته گل باده شاخه گل رزوشش شاخه گل مریم برایم خریده بود.کت وشلواری که خریده بودیم راپوشیده بود.ازهمیشه خوشتیپ تروتوی دل بروترشده بود.ماشین عروسمان پرایدبود. خیلی هم ساده تزیین شده بود.آتلیه رابه اصرارمن آمد.خانمی که میخواست ازماعکس بگیردحجاب چندان جالبی نداشت.آن قدرحمیدسنگین رفتارکردکه این خانم خودش متوجه شدوکامل پوشش خودش راعوض کرد. عروسی خیلی خوبی داشتیم.همیشه به خودحمیدهم میگفتم که ازعروسی راضی بودم.هم گناه نبود،هم ساده بود،هم دلخوری پیش نیامد.چون درخیلی ازعروسی هابه خصوص وصلت های فامیلی به خاطرمسایل پیش پاافتاده ناراحتی به وجودمی آید،ولی عروسی ماخیلی خوب بود ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
حمیدخیلی همراه بودواصلابه من سخت نگرفت.تمام سعیش این بودکه من ازمراسم راضی باشم.همیشه نظرم رامیپرسید .میگفت:"اگراین رودوست نداری یااینطوری باب میلت نیست بگوعوض کنیم."تنهااصرارش براین بودکه درعروسی گناه نباشد.برای غذاکوبیده همراه باسالادسفارش داده بودیم حساس بودکه غذابه اندازه باشدواسراف نداشته باشیم. بعدازاینکه ازتالاردرآمدیم درخیابان هادورزدیم وبه سمت خانه راه افتادیم.رفقای حمیدآن شب خیلی شلوغ کردند.جلوی ماشین عروس رامیگرفتند،بادستمال شیشه های ماشین راپاک میکردندوانعام میخواستند. میگفتند:"دامادبه این خوشتیپی بایدبه ماانعام بده."حمیدکه به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام میدادوگاهی هم بدون دادن انعام گازماشین رامیگرفت.میگفت صلوات بفرستیدوبعدهم میرفت!به من گفت:"اینهاتوی تالارهم بدجوری آتیش سوزوندن.یکسره به سروصورتم دست میکشیدن وموهای منوبه هم زدن." به خانه که رسیدیم،بعدازخداحافظی وتشکرازاقوام وخانواده،اول قرآن خواندیم.حمیدسجاده انداخت وبعدازنمازازحضرت معصومه سلام الله علیهاتشکرکرد.خیلی جدی به این عنایت اعتقادداشت.همیشه بعدازهرنمازازکریمه ی اهل بیت تشکرمیکردکه بانی این وصلت شده است. دستهایش رابلندمیکردوهمان جمله ای رامیگفت که بعدازتحویل سال کنارمن روبه ضریح گفته بود:"یاحضرت معصومه!ممنونم که خانمم روبه من دادی ومن روبه عشقم رسوندی." پنج شنبه عروسی کردیم ودوشنبه برای ماه عسل باقطارعازم مشهدشدیم باران شدیدی می آمد .اولین باری بودکه باهم مشهدمیرفتیم.ازپله های قطارکه بالامیرفتیم،هردوازنم باران خیس شده بودیم.باراهنمایی مدیرکاروان به سمت کوپه ی خودمان راه افتادیم.مدیرکاروان که جلوترازمابودبه حمیدگفت:"آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم.به جزشمابقیه ی کسایی که توکاروان همراهمون اومدن سن وسال دارومسن هستن. اگه میشه توسفرکمک حالشون باشین."همین طورهم شد.حمیددرطول سفردست راست همه شد.هرجاکه نیازبودبه آنهاکمک میکرد. بیشترزمانی که داخل قطاربودیم داخل کوپه نمی نشستیم.راهروی قطارسرپابیرون رانگاه میکردیم وصحبت میکردیم.گاهی اوقات که حرفی نبود،سکوت میکردیم. حرفهایمان راروی شیشه های مه گرفته ی قطارنقاشی میکردیم.ازخوشحالی شروع زندگی مشترکمان سرازپانمی شناختیم.مسیربه چشم برهم زدنی تمام شد.هم صحبتی باحمیدبه حدی برایم شیرین بودکه متوجه گذرزمان نبودم.مطمین بودم این جاده بدون حمیدبه جایی نمیرسد. خیالم راحت بودکه بودنش یک بودن همیشگی است.تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده وعشق بی پایانی که تمام درهای بسته رابرایم به آسانی بازمیکرد.فکرمیکردم عشق ماهیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشودکه کلاغ قصه به خانه اش نمیرسید!ماه عسلی که زیرسایه ی امام رضاعلیه السلام نقطه ی آغاززندگی ماشد.سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیزونجیب بود. ازقطارکه پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم.هوای مشهدهم بارانی بود.این هواباطعم یک پاییزعاشقانه کنارحرم امام رضاعلیه السلام به نظرم خیلی دلچسب می آمد.وسایل وساک ها راداخل اتاق گذاشتیم وبه سمت حرم راه افتادیم. حس وحال عجیبی داشتم.ازدورگنبدطلایی امام رضاعلیه السلام راکه دیدیم،چشم های هردوی مابارانی شد.به فلکه آب که رسیدیم،حمیددستش راروی سینه گذاشت وسلام داد:"السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا." صحن جامع رضوی که بودیم نمیتوانستم جلوتربروم.همان جادرصحن روبه گنبدفقط گریه میکردم.دست خودم نبود. حمیددرحالی که سعی میکردحال من راباشوخی هایش بهترکند.گفت:"عزیزم!این ناراحتی برای چیه؟آخه این همه اشکوازکجاآوردی دختر؟الان یکی ردبشه فکرمیکنه مابچه دارنمیشیم،داری این طوری گریه میکنی وگوله گوله اشک میریزی!"باشنیدن حرفش لبخندزدم.سعی کردم کمی آرام شوم،ولی نمیدانم چراته دلم آشوب بود.حس میکردم این آخرین باری است که باهم مشهدمی آییم. بیشتراوقات حرم بودیم.فقط برای خوردن غذاوکمی استراحت هتل میرفتیم.هرباردریکی ازصحن هاگوشه ی دنجی پیدامی کردیم وروبه گنبدمی نشستیم.هرباربه زیارت رفتم برای خوشبختی وعاقبت به خیری خودمان دعاکردم.ازامام رضاعلیه السلام خواستم تازنده هستم،حمیدکنارم باشد.خواستم کنارهم پیرشویم وهرساله به زیارتش برویم.امانه کنارحمیدپیرشدم ونه دیگرقسمت شدکه باحمیدبه پابوسی امام رضاعلیه السلام بروم! دوروزآخرسفراصلاحال خوشی نداشتم.سردردعجیبی گرفته بودم.تازه ازحرم به هتل برگشته بودیم که به حمیدگفتم:"این سردردخیلی اذیتم میکنه.بی زحمت ازداروخونه برام قرص مسکن بگیر." به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه غم داشتیم، صاحب علم داشتیم... نوحه‌ی روز تاسوعا به یاد علمدار سپاه انقلاب اسلامی شهید حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمال|amal
Γ🌿•• #تلنگر #پست_ویژه ❣️یاسَیِّدی 💠یا صاحِبَ الزَّمان . . .💠 نامه ام تنها یک کلمه بود آن هم :
آنچه در عــشــاق الــحــســ♥️ـــیـن گذشت... 🌱ꔷ͜ꔷ ماھِ نشستهـ بر دلِ صحرا ؛ عباس . (ع) ! 🕊 پست های امروز تقدیم به شهید علی اکبر شیرودی 🥀 امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه... ترک نکن بزار رو بی صدا😉 شبتون حسینی 🌃✋🏽 @Childrenofhajqasim1399
༺بسم رب الـحسین༻
لشکرم ریخت بهم یار رشیدم برگرد نا امیدم نکن عباس، امیدم برگرد نگران حرمم، جان حسین، زود بیا حرف غارت شدن خیمه شنیدم برگرد...😭 @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از • انتصار •
میشه بزنید شبکه سه!🙂🖤 اخه خیلی قشنگه...(:
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی حجت‌الاسلام رئیسی رییس جمهور در مراسم عزاداری "عشیره عاشورا" در پادگان 06 ارتش 🏴 @Roshangari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم نماز ظهر عاشورا رو بخونیم...💔
هم اکنون شبکه۳ کربلای معلی💔😭