eitaa logo
آمال|amal
350 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️آقای مامور نیرو انتظامی که برا این دختر کوچولو کفش خریدی و اسمتم پوشونده بودی، دمت گرم... خیلی مردی! 🥰 ✍ 🌵🇵🇸کاکتوس گرافی⁦🇮🇷⁩🌵 ♥️|• @Childrenofhajqasim1399
شھادت🕊
رفیق {کپی‍❌ فوروارد✅} ‍‌ه‍🙃 ‍‌ه‍🌸 @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_سیم اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد.بازارهاومغازه ها روز به روز ت
... 🌱🌲 مادلخوشی به آینده نداشتیم فقط چند دست لباس برداشتیم.به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شودوبه خانه ی خودمان برمی گردیم.فقط مینا و مهری حاضرنشدندکه لباس جمع کنند.تالحظه ی آخر مفاتیح در دستشان بود و دعا می خواندندو از خدا می خواستندکه یک اتفاقی بیافتد،معجزه ای بشودکه ما از آبادان بیرون نرویم.غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود.حرفرنمی زد.چون کوچکترین دختر بودبه خودش اجازه نمی دادکه خیلی مخالفت کند.سنش کم بود و می دانست کسی به او اجازه ماندن نمی دهد. بابای مهران ما زادسوار یک کامیون کرد.کامیون دو کابینه بود.همه ی ما توی اتاقک کابین نشستیم وبه سمت پل ایستگاه 12 رفتیم.پل را بسته بودند و اجازه ی عبور از پل نمی دادند.اجباراً به زیارت سید عباس در ایستگاه 12 رفتیم.دخترها در زیارتگاه حسابی گریه کردندو متوسل به سیدعباس شدندو خیابانهای اطراف منتظربودندکه پل ایستگاه 12یا 7 باز شود.چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه 7 را دادندو ما توانستیم از آن مسیراز شهرخارج بشویم.روز خارج شدن از آبادان برای همه ی ما روز سختی بود.با کامیون به ماهشهر رفتیم. خانه ی عمهی بچه ها در منطقه ی شرکتی ماهشهربود.جمعیت آنهازیادو جایی برای ما نداشتند.مافقط یک شب مهمان آنهابودیم و روز بعدبه رامهرمز به خانه ی پس عموی بابای مهران رفتیم.مینا ومهری از روز خارج شدنمان ازآبادان اعتصاب غذا کرده بودندو چیزی نمی خوردند.البته شهرام یواشکی به آنها بیسکوییت و نان می داد. یک هفته در خانه ی پسرعموی جعفر ماندیم.آنهامقیدبه حجاب و رعایت مسایل شرعی نبودند.پسربزرگ هم داشتندو دخترها خیلی معذب بودند.هر کدام که می خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرندمن همراهشان می رفتم. آنها هر روز در خانه نوار می گذتشتندو بزن و برقص می کردند.ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم.سالها قبل ما از دخترآنهادر آبادان ماه ها پذیرایی می کردیم تا او دوره ی تربیت معلمش تمام کرد،اما آنها در اقامت ما در خانه شان رفتار خوبی نداشتند،طوری که من ومارم احساس می کردیم روی خار نشسته این. آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود.دخترها لباس کافی نداشتند.به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم.روزهای سختی بود؛آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه ی کسی نرودو مزاحم کسی نشود،ولی جنگ بلایی بر سرش بیاوردکه با پنج تا بچه در خانه ی فامیل آواره شودواحترامش از بین برود. در یکی از همان روزهای سخت،من بعد از خریدن لباس برای بچه ها ،مقداری گوشت و میوه خریدم و به خانه برگشتم ؛ زن پسرعموی جعفر و چندتا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدندو چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند"مگر جنگ زده،برنج و خورشت هم می خورند" انتظار داشتند من به بچه هایم نان خالی بدهم.فکر می کردند که ما فقیریم.در حالی که در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر وقشتنگ تر از آنهازندگی می کردیم. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
📚 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد . پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ . ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ... ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ... @Childrenofhajqasim1399
بچه که بودم بعضی از بزرگترهام هر موقع حواسشون نبود جلو من حرف زشتی میزدن میگفتن "فرانسوی حرف زدیم" خلاصه اینطوری بود ک تو دبستان معلممون پرسید کسی زبون دیگه ای بجز فارسی بلده؟ منم هرچی کلمه فرانسوی بلد بودم گفتم😂😂😂 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهدای بنزین از طرف دانشجویان ایرانی به سفارت بریتانیای صغیر 😂 @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
اهدای بنزین از طرف دانشجویان ایرانی به سفارت بریتانیای صغیر 😂 #بنزین #انگلیس #طنز_سیاسی @Childreno
📲 سوخت‌رسانی به بریتانیای کبیر! ‌ بـَسـ‌ـیجٖ د‌انشـ‌ـجویی د‌انشـگاه امـٰا‌م صـٰاد‌ق (ع) در اقدامی نمادین، تعدادی گالن سوخت را به سفارت انگلستان در تهران اهدا کرد. طی روزهای اخیر، مردم انگلستان با مشکل کمبود سوخت مواجه شده و به پمپ‌های بنزین هجوم آورده‌اند. طبق آخرین اخبار، همچنان تعداد زیادی از پمپ بنزین‌های این کشور در تعطیلی به سر می‌برند. ‌