فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاندای کونگ فو کار
#گاندو 😎🤣
#دختران_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهـــادت
اجر کسانی است که ....
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_مهدی_لطفی_نیاسر
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
یڪے از یاران شیخ رجبعلے خیاط میگہ :
با شیخ به زیارت حضرت عبدالعظیم"؏" رفتیم...
شیخ از ایشان (حضرت عبدالعظیم) پرسید : از کجا به این مقام رسیدید؟
«حضرت فرمود : از طریق احسان به خلق! من قرآن مینوشتم و با زحمت میفروختم و پول آن را احسان میکردم.»
#میلاد_حضرت_عبدالعظیم♥️🎊
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_ششم روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوش
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_هفتم
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم.یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامورهای گلزار شهد آمد و کنارم نشستو گفت"من این دختر را خوب میشناسم.مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد.خیلی گریه می کردو با آنها حرف می زد.من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید میشود،اما نمیدانستم چطوری و کجا."
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد،جلو بیاید و بگویدکه به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که بایدو شایددخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
میناو مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب ،به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم.دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند. مهران و مهردادهم به جبهه برگشتند.البته حال مهردادخوب نبود،ولی به خاطر اینکه سرباز بودودر ارتش خدمت می کرد،نتوانست بیشتر بماند.جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کردو هر چتد روز یکباربه شاهین شهر می آمد.
بعد از شهادت زینب مرتب خوابش را می دیدم. این خوابهادلتنگی ام را کمتر می کرد. شبهایی که در عالم خواب او را می دیدم،حالم بهتر می شد.انگار نوعی زندگی جدیدرا با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که واردیک راهرو شدم؛راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت.آقایی با پیراهن مشکی در انجا ایستاده بود.وقتی خوب دقت کردم،دیدم شهید اندرزگو لست. او به من گفت"مادر،دنبال دخترت می گردی؟بیا دخترت در این اتاق است."
زینب در یکی از اتاقهای شیشه ای کنار یک گهواره ایستاده بود. در گهواره یک بچه ی سفیدو خوشگل خوابیده بود.
به زینب نگاه کردم و گفتم"مامان،در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟"
زینب جواب داد"نه مامان.این بچه،علی اصغر امام حسین (ع) است.بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اندو من از بچه شان پرستاری میکنم."
چقدر خوشحال شدم که زینب دربهشت در خدمت اهل بیت است.
بعد ازشهادت زینب ،مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم.پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بودو من از آنهادرخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیرو قصاص کنند.
آیه ی "بای ذنب قتلت"ذکر روزوشب من شده بود. میخواستم از قاتل زینب ،بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟هر روز به جاهایی سر می زدم که تا آن زمان ندیده بودم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_هفتم بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب س
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_هشتم
ساعتها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم.یک روز مسئول بنیادشهیدشاهین شهر به خانه ی ما آمد.او بعد از دلجویی و تعارف معمول به من گفت"خانم کمایی،شماچه چیز احتیاج دارید؟هر درخواستی داریر بفرمایید."
من گفتم تنها درخواست من ،دستگیری قاتل زینب است.من از شما چیزی نمیخواهم.لطف کنید هرشب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزارکنید.مراسم مذهبیتان را در خانه ی من برگزار کنید."
مسئول بنیاد شهیدسرش را زیر انداخت و گفت"شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین سا هر نیاز دیگری داشته باشید،میخواهید مراسم را در خانه تان برگزار کنیم."من گفتم"دخترم 14 سال بیشتر نداشت.او حقوق بگیرنبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم دلم می خواهد برای شادی روحش وزنده نگه داشتن اسش،مرتب برایش مراسم برگزار کنم."
ازدادگاه انقلاب چند نفر از برادران پاسدار به خانه ی ما آمدندو ازمن خواستندکه وسایل زینب را حست وجو کنم و تمام دست نوشته هایش و دفترهای او را جمع کنم و برای برسی به دفتر آنهاببرم.زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت.
خیلی اهل دل بودو علاقه ی زیادی به نوشتن داشت.خاطرات و خوابها و حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت.
بعضی وقتهاکه کار داشت،از شهلا خواهش می کردکه بعضی مطالب را برایش یادداشت برداری کند.روی بعضی دفترهایش نوشته بودکه"هرکس بدون اجازه در چیزی را باز کند،گویی که در جهنم را باز کرده است."
من هیچ وقت بی اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی حرفها را که خودش می خواست،به من می گفت،اما راز هایی هم در دلش داشت.باشهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی چیزی پیدا کنیم.اولین چیزی که دیدم ،تربت شهدا و میوه های در خت کاج گلزار شهدا بود.من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم؛آن را کنار بقیه گذاشتم.تربت شهدا بوی خوشی می داد؛بویی مثل صحن امام رضا(ع).
شهلا گفت "مامان،نگاه کن،زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته:او می بیند."
بعضی جاها هم نوشته بود"خانه ی خودم را ساختم. اینجا جای من نیست باید بروم.باید بروم."
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀