eitaa logo
آمال|amal
359 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب میخونم با شور و نوا کربلا میخوام ابوالفضل❤️ ذکر سجود نمازم شده، کربــــــلا میخوام ابوالفضل❤️ جدایی هم حدی داری آقا، کربلا میخوام ابوافضل❤️ ابــــــــــوالــــــــــــفضـــــــــــــل کــــــــــــربـــــــــــلاییم کن💔🌱
بِنٮ‌ؕاݪحُسۜـِین: 💭 دوست عزیز... چند روزی بیشتࢪ بہ پایان این قرن نموندھ... بیا یکم حساب کنیم... تو این قرن کارای خوبمون و اطاعت از خدامون نسبت بہ گناهانمون چند چندہ؟؟؟ بیا چند روز آخر قرنو نمازمونو اول وقت بخونیم❣ نظرت؟؟؟🙃💔 به وقت نماز اوݪ وقت📣 حی علی الصلاھ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم، 🏃‍♀در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا التماس مي کردم يه بلاي جديد سرم نياد. روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوريش از من واضح بود... 😟سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تلاش مي کنه باهام مواجه نشه، توي جلسات تيم جراحي هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو خطاب قرار نمي داد؛ اما همين باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم. حقيقتا کار و زندگي شخصيش از هم جدا بود.سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم 🏥که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم يهو نشست کنارم.🤭☹️ - پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟ همه زيرچشمي به ما نگاه مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بودم؛ اما آرامشم رو حفظ کردم. _دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه؟ اگر اينطوره چرا آمار خيانت اينجا، اينقدر بالاست؟ 🤔يا اينکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا عشقه؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟ خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود. منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم. 😬در سالن رو باز کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام کرد. دنبالم، توي راهروي بيمارستان، راه افتاد... 😨مي خواستم گريه کنم! چشم هام مملو از التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد... - دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه؟ ايستادم و چند لحظه مکث کردم... - من چطور آدمي هستم؟ جا خورد... - شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت و منفي معلوم بود متوجه منظورم شده - پس علایق تون چي؟ - مثال اينکه رنگ مورد علاقہ ام چيه؟ يا چه غذايي رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون اينها خيلي مهمه؟ 🧐مثلا اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي تونن با هم زندگي کنن؟ چند لحظه مکث کردم... نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ 𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃 https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق بقيہ اش هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدم ها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحث ها و حرفھا تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد.🤦‍♀ با اون فشار و حجم کار، اين فشار و حرف هاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم.😐 دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم: - دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟😖 خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد! - يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟ چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرف هايي برام سخت بود؛ اما حالا... - صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي هم فکر نمي کنم. نه فکر مي کنم، نه... بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد...🙂😭 - شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود! - نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه... چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد. - ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد. يهو زد زير خنده... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟ - انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده 👩‍⚕وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره. در رو بستم... - خواهش مي کنم تمومش کنيد🙅‍♀ از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام کردن، برق از سرم پريد، شده بودم دستيار دايسون! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گريه کنم. 😭 براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دست هاش رو ميشست... همين که چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق و سريع هستن و... داشتم از خجالت نگاه ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. 😢زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضـے ها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم... - اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه... 😒 خنديد... سرش رو آورد جلو... نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ 𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃 https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم. 😕✋با برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛ البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. 🤕توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحي هاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه... 🙊يکي از بچہ ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب و نابغه ست و با وجود اين سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه... همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان، فشار دو برابر عمل هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که...چند لحظه بهش نگاه کردم.👀 با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خسته تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، 🤒با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشم هام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...😬🙄 - چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست... گريهام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان ميميرم، با اون حال، حالا بايد حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم. - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست. و تلفن رو قطع کردم📱. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت...😠 - در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه... - دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان... يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت.😭😭 ديگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچيک صدا کني؟ اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقہ دارم...💜 توي اين شرايط هم دست از سرسختي برنميداري؟ پريدم توي حرفش... _باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو بگيري قبولت مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود. - توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟🧐 آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد نيستم. - پدرم شهيد شده. 💔تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو... نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ 𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃 https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم... 🙂 سرگيجه ام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ 🤒اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... ۲۰ تماس بي پاسخ از دکتر دايسون!😳 با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين... از حال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! دکتر دايسون پشت در بود. 😣در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.🥗 نشستم روي مبل، ناخودآگاه خنده ام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه اي نمي زد.😆 هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماههاش رو شکست... - واقعا از پزشکي👩🏻‍⚕️ با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. - از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته باشه. - من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. - پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟😂 منم احساس شما رو نمي بينم. آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه روز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود. - دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان. رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي. - چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟😑 حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟ پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم... - احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و نفعالات هورمونيه، غير از اينه؟ 🙄 شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟ - اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي کنيد. کمي صدام رو بلند کردم... نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ 𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃 https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
🔴اعزام هیئت‌هایی از طرف رهبر انقلاب به منازل جانبازان 🔹در سالروز ولادت با سعادت حضرت اباالفضل العباس (ع) و روز جانباز، هیئت‌هایی از طرف رهبر انقلاب با حضور در منازل تعدادی از جانبازان سرافراز، از رشادت‌ها و فداکاری‌ها آنان تجلیل کردند. ✅کانال اخبار 20:30👇 http://eitaa.com/joinchat/1684144128C592f3e217d
Γ🕌✨| هرچه‌ته‌دلم را نگاه میکنم غیر‌از یک چیزی‌نمیخـواهم..♥ . پیشنھاد ویژه ادمین خاص باش؛ خاص انتخاب کن👌🏻 』
می‌گویند زینب دختر حاج قاسم سلیمانی همان قاسم سلیمانی است با این تفاوت که او یک دختر است. 🔸 : تأثیر حاج قاسم بر روی افراد بیشتر از حد یک فرمانده نظامی بود. علت اصلی این تأثیرگذاری همان قلب پاک و مهربان او بود.
؛ همه مراجع بر این عقیده هستن که انتشار عکس هایی که دارای مفسده باشد حرام است☄❌ میتونید سرچ کنید اینترنت🙆🏻‍♂ انتشار عکس های دختران چادری🧕🏻 برخلاف تصور و تفکر سطحی تبلیغ حجاب اشتباه هستش...🙄 انتشار این عکس ها درظاهر تبلیغ حجابه اما در واقعیت ماجرا این عکس ها منجر به مفسده هستن ♨️❗️ مفاسدشون:👇 یک: این عکسایی که دختر چادری و پسر مذهبی در آغوش هم هستن و یا درحال بوسیدن😑 همدیگه و تماس فیزیکی هستن که معلومه حرامن از هر عالمی هم بپرسین بهتون میگه حرامن چون هم موجب تحریک دختر پسرا میشه 💯🥀 هم بی حرمتیه و حریم خصوصی زنو شوهرو به نمایش میذاره🚷 همینطورعکسایی که طرف با ارایش عکس گرفته به عبارتی چادری ماتیکیه💄😐 که چادر نماهستش چادری نیست🙇🏻‍♂ عین بی حجابی هست و به دختران القا میکنه که چادر سر کن هرچقد دوسداری ارایش کن😐 که حرامه میتونید کسب تکلیف از علما کنید🤷🏻‍♂ دو: عکسای دخترایی که اندامشون مشخصه یا صورت یا دست ها 😐🌱 لازم به ذکره که نگاه به عکس با نگاه تو فضای واقعی فرق داره🤦🏻‍♂ یعنی توی فضای حقیقی نمایان بودن گردی صورت و دستها تا مچ حلاله🙂 اما توی عکس چون اون دستو صورت بسیار به چشم میزنه و جوریه که قشنگ با جزئیات ذول بزنن به این اندام و باعث مفسده و تحریک پسران بالاخص مذهبیا میشه😲 همینطور بی حرمتی حریم دختر هستش و عکسی که باعث مفسده باشه حرامه هم انتشارش وهم نگاهش💁🏻‍♂ سه: صاحبان این عکسا دوگروهن✌️🏻 اول: طرف عکسشو گذاشته پروفایلش یاتو پیجش ازش بی اجازه کپی کردن و منتشر کردن که راضی نیست 💁🏻‍♂ دوم: طرف مدل تبلیغاتی شده و مدلینگ فرهنگ حرام غربیه که داره مد میشه 💁🏻‍♂ چهار: شخصی صدتا فالور داره عکس یه دختر چادری رو میذاره تا صد نفر نگاهش کنن لایکش کنن و دربارش نظر بدن 😐 این اصلا اخلاقی نیست انگار یک دختر رو با چادرش بذاری تو ویترین در معرض دید عموم 😐🌱 پنج: هدف چادر و حجاب کمتر دیده شدن زیبای ها و زینت های یک زن درجامعه هستش🧕🏻 یعنی یک اختفا برای زن و برای کمتر دیده شدن حالا اگه همون دختر با چادرش در معرض دید عموم تو حالت یه ویترین قرار بگیره هدف حجاب و چادر زمین میخوره و ناکام میمونه🤕🕸 شش: این عکسا یه جور خودنمایی برای دخترای مذهبیه...😬 همینطور که میدونید پسرای مذهبی بیشتر به دخترای مذهبی جذب میشن🤭 اما کاری به پسرا نداریم درکل لایک جمع کردن و خودنمایی بالاخص برای دخترا رفتار ناشایسته هستش 🤦🏻‍♂ هفت: عکسای دختران چادری و پسران خوشتیپو قد بلند بسیجی🧕🏻👳🏻‍♂ پسرانو دختران مذهبی رو به مرور زمان تشنه همدیگه میکنن عطش ارتباط باصاحبان این عکسا روح و روان جوونامونو میریزه به هم و مفاسد گسترده روابط بین دخترانو پسران مذهبی که الان داریمو ایجاد میکنه🤐 همینطور دیگه امنیت دختر چادری ها هم کم کم از بین میره چون پسرا دنبال دختر چادری ها هم میفتن متاسفانه🏃‍♂🧕🏻 هشتم: عکسای دخترا دیگه جابرای عکسای امام زمان نذاشته 😐 انقد زیاد شدن دیگه هرجا میری عکس دختر انقد زیاده عکسای امام زمان باشه هم دیده نمیشه|💐| فقط دخترا چشمای مذهبیارو نوازش میده مظلومیت امام زمان دل ادم کباب میکنه😔 متاسفانه یه فرهنگ غلط جا افتاده بین مذهبیا که هرکس میخواد پیج مذهبی بزنه باید توش بشه پر از دختر و پسرای لاکچریو خواستنی که اب دهان بچه مذهبیا به راه میندازه و دلشونو با یاد نامحرم از یاد خدا میبره😔🍂 نهم: ضرر عکس دختران لخت کمتر از چادریاس😐 چون پسر مذهبی اونارو نگاه نمیکنه اما با ولع با تصور اینکه گناه نیس ذول میزنه به اندام و خود عکس دختران چادری که باعث تاسفه 😔 یه درصد احتمال نمیشه وقتی با نگاه به این عکسا ممکنه گناه باشه🌵🔥 حالا سوال پیش میاد پس تبلیغ حجابو چیکار کنیم 🤷🏻‍♂ اولا بگم تبلیغ حجاب مستحب هستش و انتشار این عکسا در نود درصد موارد حرام🙎🏻‍♂ ببینید شما احتمال بدین یک درصد این همه استدلال منطقی که اوردیم درست باشه✅ حالا اگه پیجتون پر عکس نباشه گناهی مرتکب نشدین اما اگه باشه بعدا بدجور پشیمونی داره پس از اونجایی که احتیاط شرط عقله احتیاط کنید🛵🌦
↯ +آقاسݪام،ببخشید!مرکزټوانبخشےجانبازان‌کجاسټ ؟! -همون‌جایےکہ‌فݪج‌هاروانےهارونگہ‌میدارن ؟!🙄 انتهاےهمین‌کوچہ...! +فݪج‌هاوروانےها!!!!!🤭 ازشنیدن‌این‌جواب‌شوکہ‌شدم! داخݪ‌کہ‌مےروے🚶🏾‍♂ قسمټ‌اعصاب‌وروان،احساس‌مےکنےهنوز‌ابرآتش‌تیر وگݪوݪہ‌روےسرټ‌اسټ...💣 ••هنوزهرسہ‌ثانیہ‌یکےازروےټخټ‌خیزمیکند...🤕 ••هنوزیکےرامیبینےکہ‌باݪباس‌ݪجنےداردسینہ‌خیز روےزمین‌میرودتامین‌هاراخنثےکند...💣 ••آقااسماعیݪ‌تݪفن‌آسایش‌گاه‌راسفټ‌چسبیده‌بود📞 وفریادمیزدپس‌نیروهاکجاهسټن؟بچہ‌هاقیچےشدن🗣 ••محمدآقارامیبینم‌کہ‌دارددمپایےسفیدبچہ‌هاراو واکس‌سیاه‌میزند🥺،انگارزمان‌جنگ‌کفاش‌دارجبهہ‌بود ••واردساݪن‌آسایشگاه‌کہ‌مےشوےیکےدوان‌دوان🏃🏽‍♂ سمټټ‌مےآیدوحاݪ‌امام‌خمینےرامیپرسد😔 مےگویدسݪامش‌رابہ‌امام‌برسانم‌وبگویم‌بچہ‌هاایستاده‌اند🖐🏻 ...) همہ‌عاشقارفټن‌روےمین‌ټامن‌وټونفس‌بکشیم‌رفیق🚶🏾‍♂ حواسټ‌باشہ‌دارےچیکامیکنے🖐🏻 -روزجانبازمبارک🌱💔
بچه ها شهید اوردن..🙂
امرور ساعت 9 صبح قطعه 53 دفن شدن و خبر همین الان به من رسید..
پسرشو نگاه چه کوچولوعه.. بالا سر بابای شهیدش(:
عکس باز شه:)
🌹‌شهـــید محمد ابراهیم همت: متنفر هستم از انسانهای سازشکار و بی تفاوت هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سدّ راه انقلاب اسلامی اند پس سدّ راه اسلام باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود
- دیدین‌حـرمِ‌علمدارمونو(:؟!😍 گل‌آرایـے‌بہ‌منآسبتِ‌میلادِباب‌الحوائج؏'' (علیه‌السلام) فرزندان حاج قاسم
بسم الله الرحمن الرحیم روایت برادر شهید محمد بلباسی برادر شهید بلباسی درباره این شهید می گوید: «محمد در انجام کار از خیرخواهانه چه کاری انجام داد در مجموعه محیط کاریش (در سپاه) و چه در محیط خارج از آن پیشقدم بودجه و با همین روحیه بودجه که این تیم اردوی جهادی را با عنوان" علمدار " "با حضور دانشجویان تشکیل داد تا در مناطق محروم به مردم خدمت کنند." محمد برای انجام کارهای جهادی هیچگاه منتظر حکم سازمانی نبود ، به همین دلیل وقتی که در زورل زلزله آمد ، بدون این که انتخاب کنید سازمانی را از مسیر پیچیده و خم بروکراسی بماند ، تیم دانشجویی جهادی تحت فشار قرار داده و به منطقه رفت. غبطه خوردن سردار علی فضلی «کار جهادی محمد باعث سردار علی افضلی ، جانشین آن زمان سازمان بسیج غبطه اینگونه کار کردن را بخورید ، اما این توجه شما را نشان می دهد که در صورت خدمت شما برادرم اجازه نمی دهد و او را مغرور نمی کند زیرا همه کارها را بر اساس باورش انجام دهید. انجام می داد. » نحوه ی شهادت شهید محمد بلباسی شهید محمد بلباسی از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلای مازندران و یکی از ۱۳ نفری بود که در روز ۱۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵ در نبرد خان طومان به دست تکفیری ها به شهادت رسید