هدایت شده از 🇮🇷سربازان جنگ نرم🇮🇷
آقا رئیسی هم واکسن زد 😍
الان میان میگن چرا رئیسی دولایه لباس پوشیده؟ عکس برا زمستونه. یا مثلا میگن مگه رئیسی درحال مشخص کردن کابینه نیست؟ پس الان واکسن نزده.
اون گردالیه چیه اون کنار؟ درپوش لوله بخاریه؟ پس معلومه بخاری داره کار میکنه و لوله تو دیواره که درپوشش رو درآوردن پس زمستونه😂
#حسین_دارابی 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
وابَستِگےبھهرچِیز؎براۍانسان
ضَرردارھ..!
چِهانساناونوداشتہباشہ👀.
چہنَداشتہباشہ...!
تَنھاوابِستِگےمـُفیددَرعالم،
وابستگےبہخداواولیاءخداست . .
اگرعَلاقہخودمونروبِہخُداواولیـٰائش
دَرحدِوابستگےبالـٰابِبَریم♥️'!
تازھطعمزِندِگےوعِشقرومیفَھمیم
وازتَنھایےوافسُردِگےخـٰارجمیشیم . . !
#استادپَنـٰاهیـٰان
🔴 دلیل دلگیری عصرهای جمعه
🔵 از آیتالله بهاءالدینی پرسیدند: علت اینکه عصرهای جمعه دل انسان میگیرد و غمگین میشود چیست؟ فرمودند: چون در آن لحظه قلب مقدّس امام عصر (ارواحنا فداه) بهسبب عرضهی اعمال انسانها، ناراحت و گرفته است، آدم و عالم متأثر میشوند. حضرت، قلب و مدارِ وجود است.
📚 شرح چهل حدیث ص ۴۳۲
#جهتتعجیلدرفرجمولاصلوات
آنچه در فرزندان حاج قاسم گذشت...
🌱ꔷ͜ꔷقویترین دارو ، همین قرص بودن ِ دلامون به خداست🕊
پست های امروز تقدیم به شهید رضا کارگر 🥀
امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...
ترک نکن بزار رو بی صدا😉
شبتون زهرایی🌃✋🏽
@Childrenofhajqasim1399
خدااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ♥♥♥♥♥♥♥♥
دوســـــــــــــــــت داررررررررررررررررررررررم
♥♥♥♥♥♥♥
اینوبه اشتراک بزار وبدون قرار نیست پولی بهت برسه یا خبرخوشی
فقط ادمهایی رو الان تواین لحظه یادخداشون میندازی تا یادشون باشه خداهست!!!
قول میدی اگه خوندی تو کانالت یا هر گروه هستی پخش کنی.
اما درمورد خداست واسه همین گذاشتم شما هم پخشش کنین❤️
°🌹🌿•°
هواشناسیاعلامکرد :
هوایمهدیفاطمهرا داشتهباشید
خیلیتنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالتنکشعزیزکپیکردنشعشق میخواد🙂
∞❥| #امام_زمان
●●●●●•••❁•••●●●●●
🌿⃟ 🌹¦⇢ #ثواب_یھویۍ
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
#ڪپیباذڪرصلوات
May 11
نگاه تو چه فاتحانه گفت: نه گاه ماندن و نشستن است
نه روز گار غربت حسین، نه تاب حسرت است و آرزوست
فقط نه چشم تر بیاورید برای دوست سر بیاورید
چقدر کربلا که پشت سر چقدر کربلا که پیش روست
شانزدهم مرداد سالروز اسارت توست
بهتر بگویم اسارت دنیا در چشمان تو
#شهیدمحسنحججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی تازه از نحوه اسارت و شهادت محسن حججی در سالروز شهادت این شهید
روایت جواد تاجیک، راوی دفاع مقدس:
🔹وقتی ترکش به پهلو شهید حججی می خورد، بیهوش میشود و بچه ها فکر میکنند شهید شده است و عقبگرد می کنند.
🔹شهید حججی در سوریه اسیر می شود و در عراق سر او بریده می شود.
هرکسے
سرنوشتشرومحرمبراشرقم میزنن👀.
یعنےتو؎محرم
آیندھاشمعلوممیشہ...
تو؎محرمهدفمونوبزرگترڪنیم :)
حرفمننیستا!
استـٰادپنـٰاهیـٰانبزرگوارمیگھ🍀'
و...
یه چیزی بگم ارباب؟
خیلی خودمونی و مشتی طور
شماکه کربلا نصیب نکردی تاالان
دمت گرم.
ولی قربونِ غمت،
روضه رو که دریغ نکن دیگه...
عشقو انداختی تو دل،
روضه نریم کجا آرامش پیدا کنیم؟💔
حواست به دل ما باشه
ما به غیر شما کسی رو نداریما...
#شہیدانھ🕊🥀
اسیر شده بود15سال بیشتر نداشت؛
حتی مویی هم در صورتش نبود
سرهنگ عراقی آمد یقهشو گرفت،
کشیدش بالا گفت: اینجا چکار میکنی؟
حرفت نمیزد ؛ سرهنگ عراقی گفت،
جواب بده گفت ولم کن تا بگم؛ ولش
کرد خم شد از روی زمین یک مشت
خاک برداشت، آورد بالا گفت اینجا
خاک منه ،تو بگو اینجا چه کار میکنی؟
#شهید_عامری
••🌿」
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_یک
درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش ازسی بارآن فیلم رانگاه کرد،طوری که کامل چم وخم کاررایادگرفت.بقیه ی مرغ هاراحتی خیلی حرفه ای تروسریع ترازمن پاک کرد.
شام راکه خوردیم،طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف هارابشوید.گفت:"من وفرزانه میشوریم.کنارظرف شستن حرفامونم میزنیم."من ظرفهارامیشستم وحمیدآنهاراآب میکشید.این وسط گاهی ازاوقات شیطنت میکردوروی سروصورتم آب می پاشید.
به حمیدگفتم:"میدونی آرزوی دوره ی نامزدی من چیه؟"،باخنده گفت:"چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟"گفتم:"اون که نیازبه نقشه کشیدن نداره.
حمیدآقاهرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمیدآقاس."گفت:"حالابگوببینم چیه آرزوهات.کنجکاوشدم بشنوم."
گفتم:"اولین آرزوم اینه که ازدانشگاه تاخونه قدم بزنیم وباهم باشیم.دومی هم اینکه باهم تابالای کوه میلداربریم.
من اون موقع که کوچکتربودم باداییم تاپای کوه رفتم،ولی نشدبالابریم."حمیدگفت:"خوشم میادآدم قانعی هستی ها،آرزوهای ساده ای داری.دانشگاه تاخونه روهستم،ولی کوه روقول نمیدم،چون الان شده بخشی ازپادگان ومحل کارما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه."
خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمیدگفت:"فردامرخصی گرفتم برم سنبل آباد.میخوایم باغ گیلاسمون روبیل بزنیم.بابادست تنهاست،میرم کمک کنم."گفتم:"توروخدامراقب باش.من همیشه ازجاده الموت میترسم.آهسته رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن."
ساعت ده صبح تازه مشغول مروردرسهایم شده بودم که حمیدپیام داد:"صبح آلبالوییت بخیر!"حدس زدم که ازسنبل آبادکناردرخت های آلبالووگیلاسشان پیام میدهد.ازقزوین تاسنبل آبادهفتادکیلومترراه بود؛
روستایی درمنطقه ی الموت،بسیارسرسبز،کنارکوه های زیبایی که اکثراوقات بلندی کوه هاداخل مه گم میشد.خانه ی پدری حمیدداخل این روستاکناریک رودخانه ی باصفاست.
تماس که گرفتم،متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعدازاحوال پرسی گفت:"ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست.
کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه."من رابه القاب مختلف صدامیزد.من پیش دیگران حمیدصدایش میکردم،ولی وقتی خودمان بودیم میگفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگرفقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سرشوخی رابازکردم وگفتم:"پسرسنبل آبادی،ازکی تاحالامن شدم فرمانده؟"خندیدوگفت:"توخیلی وقته فرمانده ای،خبرنداری."
اولین تماسمان پنجاه وهفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش میکردوبه شوخی گفت:"حمید!تودیگه خیلی زن ذلیلی!آبروبرای مانذاشتی!"حمیداحترام بزرگ تر
بودن برادرش راداشت.چیزی به حسن آقانگفت،ولی به من گفت:"من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!"مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم"فرشته هاباهم می آیند"بود:"مردبایدنوکرزن وبچه اش باشه."
ازسنبل آبادکه برگشت،کلی گردووفندق آورد.یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم ومشغول شکستن گردوهابودیم که به حمیدگفتم:"عزیزم!اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟"گفت:"نه بابا!راحت باش"گفتم:"میشه این دفعه که رفتی سلمونی،ریشاتواون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن وموهاتوعوض کنی.
"گفت:"چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشین اصلاح روبیارخودت بزن،هرمدلی که می پسندی."گفتم:"حمید،دست بردار!حالامن یه حرفی زدم،خودم بلدنیستم که.خراب میشه موهات."گفت:"خودم یادت میدم چطورباماشین کارکنی.تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم ازته میزنم!"گفتم:"آخه من تاحالااین کاررونکردم حمید.
"جواب داد:"اشکال نداره،یادمیگیری!ظاهروتیپ همسربایدبه سلیقه ی همسرباشه!"
آن قدراصرارکردکه دست به کارشدم.خودش یادم دادچطورباماشین کارکنم.
محاسن وموهایش رامرتب کردم.ازحق نگذریم چیزبدی هم نشده بود؛تقریباهمان طوری شده بودکه دوست داشتم.ازآن به بعدخودم کف اتاق زیراندازونایلون می انداختم وبه همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش رامرتب میکردم.
تقریباهرروزهمدیگررامیدیدیم.خیلی به هم وابسته شده بودیم.یاحمیدبه خانه ی مامی آمد،یامن به خانه ی عمه میرفتم یاباهم میرفتیم بیرون.آن روزهم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم.
پاتوق اصلی ما"بقعه ی چهارانبیاء"بود؛مقبره ی چهارپیامبرویک امامزاده که مرکزشهرقزوین دفن شده اند.آن قدررفته بودیم که کفشدارآنجامارامیشناخت.کفش هایمان رایک جا
میگذاشت.
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•eitaa.com/Childrenofhajqasim1399