°•~🖤✨
میگفت داغدارِ اصلےِ این روزهـٰا . . .
امام زمـٰان ؏ـج هستند !
ڪه اگر اندکے از غمشـٰان را به مردم بدھند . . .
مردم از شدٺ غصہ دق میڪنند💔!
⇽ #آخبمیرمبرادلتآقا
⇽ #تڪ_حرف
⇽ #مدیر
@Sarbazanjangnarm1400
____________________♥️_♥️_♥️___________________
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_سوم
تشخیص اولیه این بودکه آپاندیسم عودکرده است.دستم راآنژیوکت زدند.خیلی خون ازدستم آمد.
تمام لباس هاوکفش هایم خونی شده بود.حمیدباگازاستریلی که خیس کرده بوددستم رامی شست وکفش هایم راتمیزمیکرد.عین پروانه دورمن بود.
برای سونوگرافی بایدبه بیمارستان شهیدرجایی میرفتیم.
ازپرستارهاکسی همراه مانیامد.من وحمیدسوارآمبولانس شدیم.پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم.حالم بهترشده بود.یک جابندنمیشدم.
اولین باری بودکه آمبولانس سوارمیشدم.ازهیجان دردرافراموش کرده بودم!
ازخط بالای شیشه بیرون رانگاه میکردم.آن قدر
شیطنت کردم که حمیدصدایش درآمدوگفت
:"بشین فرزانه،سرت گیج میره.آبروبرای مانذاشتی.مثلاداریم مریض میبریم!"ساعت یازده شب بود.آن قدربالاوپایین پریدم که مریضی یادم رفته بود.
وقتی دکترجواب سونوگرافی رادیدگفت:
"چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن."دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.باتماس به خانواده موضوع رااطلاع دادیم.
حمیدبه عنوان همراه کنارم ماند.پنج شنبه بودوطبق معمول هرهفته هییت داشت،ولی به خاطرمن نرفت.ازکنارتخت تکان نمیخورد.به صورتم نگاه میکردومیگفت:"راست میگن شبیه ننه هستیا."لبخندزدم.خیلی خسته بودم.داروهااثرکرده بود.
نمیتوانستم بااوصحبت کنم.نفهمیدم چطورشدخوابم برد.ازنیمه شب گذشته بودکه باصدای گریه ی حمیدازخواب پریدم.دستم راگرفته بودواشک میریخت.گفتم:"عه...چراداری گریه میکنی؟نگران نباش،چیزخاصی نیست
."گفت:"میترسم اتفاقی برات بیفته.تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکرمیکردم که اگرقراره روزی بین ماجدایی اتفاق بیفته،اول بایدمن برم،والاطاقت نمیارم."
آن شب تاصبح کارش شده بودکنارتخت من نمازخواندن.پلک روی هم نگذاشت.فکرکنم یک دورمنتخب مفاتیح راتمام کرد!پرستاربخش وقتی دیدحمیدکنارتخت من مشغول نمازشده،گفت:"نمازخونه هست.اگه میخوایدنمازبخونیدمیتونیدبریداونجا"،ولی حمیدقبول نکردوگفت:"میخوام کنارخانمم باشم."
رفتارحمیدحتی برای پرستارهاهم غیرمعمول بود.فکرمیکردندماچندسال است ازدواج
کرده ایم.
وقتی گفتم مافقط دوماه است عقدکرده ایم ازتعجب میخواستندشاخ دربیاورند.یکی ازپرستارهابه من گفت:"شمادیگه شورعاشقی رودرآوردین!شوهرمن بودساعت یک به بعددرازبه درازمی افتاد،میخوابید.
"آن شب،هشت آذرهزاروسیصدونودویک،حمیداصلانخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعداتفاق افتاد،بازهم هشت آذر!ولی آن دفعه من بودم که تاصبح بالای سرحمیدنخوابیدم!
این وسط هاچندمرتبه ای ازخواب پریدم.یک بارکه ازخواب بلندشدم دیدم رفقای حمیدزنگ زده اند.همیشه مقیدبودهییت برودوسابقه نداشت جلسات هییت راترک کند.
سرش میرفت هییت رفتنش سرجایش بود.آن شب نرفته بودورفقایش خیلی نگران شده بودند.گوشی حمیدآنتن نداده بودوآن هاازنگرانی کل کلانتریهاوبیمارستانهاراسرزده بودند.
رفقایش ازترسشان باخانواده ی حمیدتماس نگرفته بودند.پیش خودم گفتم بااین خبرندادن حتماحمیدیک جشن پتوی مفصل افتاده است!
بااین که گرسنه بودم،ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم.
حمیدمرخصی گرفت وسرکارنرفت.حالم خیلی بهترشده بود.دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمیدراگرفتم.یک بازی پنگوین داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.
بعدهم به سراغ گالری عکس ها
رفتم وباهم تمام عکس هایش رامرورکردیم.
برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان رادرماموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی ازعکس ها نگاه خاصی داشت،باخنده میگفت:"این عکس جون میده براشهادت."اصرارداشت من هم نظربدهم که کدام عکس برای بنرشهادتش مناسب تراست.
صحبت هایش راجدی نگرفتم وباشوخی وخنده عکس هاراردکردم.
هنوزبه آخرین عکس نرسیده بودیم که ازروی کنجکاوی پرسیدم:"نمیخوای بگی اسم منوتوی گوشی چی ذخیره کردی؟
"گفت:"به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟
"زرنگی کردم ورفتم به صفحه تماس ها.شماره من را"کربلای من"ذخیره کرده بود.
لبخندزدم وپرسیدم:"قشنگه،حس خوبی داره.حالاچرااین اسم روانتخاب کردی؟
"جواب داد:"چون عاشق کربلاهستم وتوهم عشق منی این اسم روانتخاب کردم."بعدازیک روزمریضی،این اولین باری بودکه باصدای بلندخنده ام گرفته بود.
گفتم:"پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست.میگم حمیدکجابریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا!"ازآن روزبه بعد،گاهی اوقات که تنهابودیم من را"کربلای من"صدامیکرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!.
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد .....
کپی/اصکی❌
💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃
حسین جانم
میخواهم به تو عادت کنم...🌱
"استـادپناهیـان" #امام_حسین علیهالسّلام #مدیر 🥀|~@Childrenofhajqasim1399
💍 نگین ماندگار
✍ پادشاهی نگین انگشتری داشت که می خواست روی آن نقشی ماندگار بگذارد که در روزهای غم افسرده نشود و نا امیدی به سراغش نیاید و به خاطر داشته باشد بعد از هر رنج و دردی، درسی نهفته است و در هنگام شادی که موجب امید و انرژی است، گرفتارِ غرور نشود و خدا را از یاد نبرد.
🧐 تمام دانشمندان اندیشیدند اما فکرشان به جایی نرسید تا اینکه یک فرد فقیری آمد و گفت روی نگین فقط یک جمله بنویسید که یادآور هر دو زمان باشد. جمله این بود: این نیز بگذرد!⌛️
🔸پادشاهی دُر ثمینی داشت
🔹بهر انگشتری نگینی داشت
🔸خواست نقشی باشدش دو ثمر
🔹هر زمان که افکند به نقش نظر
🔸گاه شادی نگیردش غفلت
🔹گاه اندوه نبایدش محنت
🔸هر چه فرزانه بود در ایام
🔹کرد اندیشه ای ولی همه خام
🔸ژنده پوشی پدید شده آن دم
🔹گفت: بنگار « بگذرد این هم»
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
به من بگو اگه یکی تو دنیا بود که خیلی میخواستت و فوق العاده مهربون و پولدار و زیبا بود و این توانای
آنچه در عشاق الحســ♥️ــین گذشت...
نزار حرمت بشه برام یه عقده (:
پست های امروز تقدیم به شهید علی خلیلی🥀
امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...
ترک نکن بزار رو بی صدا😉
شبتون خدایی🌃✋🏽
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399