آمال|amal
#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_یک میگفتم:"حمیدجان!میوه هاروآماده کن،چایی دم کن تامن برسم وخورشت روبا
https://harfeto.timefriend.net/16296360669381
ناشناس و بترکونید😁😍
اگه نظرات زیاد باشه یک پارت دیگه میزارم😌
همین چند روز پیش بود میگفتیم :
دست مارا به محرم برسانید فقط
حالا که لیاقت اینو داشتیم وقتشه بگیم :
دست مارا به ضریحش برسانید فقط
•.
- اربعینپا؎پیادهحرمباشیمصلوات🖤!
#مدیر
-------•|📱|•-------
@Childrenofhajqasim1399
🔻ان الحسین عبرة کل مومن
وقتی ذکر امام حسین(علیه السلام) را کردید، به اندازه ی پر مگس که این چشمتان تر شود، خداوند در هیچ کس نمی گذارد ذره ای از گناه باقی بماند الّا اینکه می بخشد.
نمی دانم قلبت راحت می شود وقتی گریه می افتی یا نه؟
هیچ تجربه کردی برای امام حسین(علیه السلام) گریه می افتی، دیگر ذهنت هیچ جا نیست، جای آلوده نیست.
طریق محبت؛ ص88
مرحوم دولابی
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
#حدیث
🔶️ وقتی روز قیامت بر پا می شود، پیامبر(ص) به امیرالمومنین علی (ع) می فرمایند که به زهرا (س) بگو، برای شفاعت و نجات امت چه داری؟
🔷️ مولا، پیام حضرت رسول را به خانم فاطمه زهرا (س) می رسانند و ایشان در پاسخ عرضه میدارند:
🔻 یا علی! دو دست بریده پسرم #عباس برای ما در مورد شفاعت کافی ست. 💔
🔻 "یا امیر المؤمنین! کفانا لاجل ِ هذا المقام ِ الیدان ِ المَقطوعتان ِ مـِـن ابنی العباس".
📗 معالی السبطین،ج1،ص452
خدایا به حق دستهای بریده حضرت عباس تعجیل در فرج آقاامام زمان ارواحناله الفداه بفرما🤲
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#داستان_ملانصرالدین
👌آموزنده و زیبا
🔸ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
🔸فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
🔸هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
🔸ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید.
🔸دید کفش ها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد.
⁉از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
🔸ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟!
🔸فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
♦این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
"همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!"
🍃🌸
🌸🍃🌸
هدایت شده از خط نصرالله
•••
#استوری
#اربابمحسین
علتاشکایمنه کربلا... 💔:)
❌|#نصبهرگونهلوگوممنوع
⌈.🏴 @stori_mazhabi•.⌋
📲
💭 اگه سفارت آمریکا در اوایل انقلاب لانه جاسوسی بود، پس سفارت انگلیس در زمان حال میشه شهرک جاسوسی!!
✍ایشیخاکی
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از استوری مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#استوری 📲
🌹آرزوی حبیب بن مظاهر از اصحاب سیدالشهداء...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#کانال_استوری_مذهبی
┏━✨🌹✨🌸✨🌸✨🌸✨━┓
http://eitaa.com/storymazhabi1
┗━✨🌸✨🌹✨🌸✨🌸✨━┛
🌱بسم رب الحسین🌱
#حدیث_قدسی
💎خداوند تبارک و تعالی میفرماید:
💫☀️من در هیچ امری دو دل نمیشوم، مگر در گرفتن جان مؤمن! چون او از مرگ نفرت دارد و من شوق دیدن او را!
🔥به ناراحتی بندهام راضی نمیشوم و ایمان او را زیادتر میکنم تا طلب مرگ و دیدار من کند، و منتظر فرصتی میشوم تا او را با رضایت و خشنودی از دنیا ببرم.
📚شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه،جلد1
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
#عطـرنمـاز 🌸🕋
🔶 می گوید: فلانی نماز نمی خواند...
🔺 اما ماشاءالله....
اخلاق عالی دارد
و شخص مورد احترامیست..!!
⛔️ می گویم: برادرم لحظه ای باز ایست!
❌ فردی که نماز نمی خواند..
همین "بداخلاقی" با پروردگار،برایش ڪافی نیست❓❓❓
🔺 "الله" اورا می خوراند و می نوشاند..
اما او نماز خواندن به فرمان پروردگارش را قطع می ڪند!!
⚠️ از کدام اخلاق عالی سخن می گویی!!
اول حسن خلق با "الله متعــال"...
سپس با "مـــردم"!!
✓ واین را بدان که....
"سعادت" و "خوشبختی"
از افراد بی نماز به دور است.
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعای_فرج 🤲
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
#حدیث_روز
🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) :
✍️ هرگاه خردمند پير شود، خرد او جوان گردد، و هرگاه نادان پير شود، نادانى او جوان گردد.
📗 ميزان الحكمه، ج6، ص105
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🎋عذاب شمر از زبان علامه امینی(ره)
علامه امینی تعریف کرده است که:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او میدهد؟
تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.
کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) باز گردم.
ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.
حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.
لعن الله قاتلیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
منابع ؛
1-البدایه النهایه، ج 8، ص 297
2-یادنامه علامه امینی ص 13 و 14
3-سرنوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیان
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
یاد سهراب بخیر
گفته بود؛ قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این شهر غریب!
آه ای رزمنده!
قایقت جا دارد؟! که نجاتم دهی از، اين گرداب...؟!
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@Childrenofhajqasim1399 🌱
#بیشوخی 🖐🏿'
یه رئیس جمهور صبح جمعه تازه می فهمه چیشده
یه رئیس جمهور صبح جمعه میره سفر استانی :)
#رئیسی #محرم
#فرق_هست_خب
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای دختر روستایی که مخترع شد!
🔹ساخت دستگاه ۴٠ میلیونی کشورهای دیگر با ٣٠٠ هزار تومان در داخل کشور!
@Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_دوم
هنوزبه محل استراحتم درساختمان مقدادنرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم راداخل حسینیه تخریب جاگذاشتم.به سمت ورودی جاده ی حسینیه برگشتم،ولی هیچ ماشینی نبودکه من رابه آنجابرگرداند.میدانستم اگرحمیدیاخانواده تماس بگیرندوجواب ندهم،نگران میشوند.
چاره ای نبودبرای همین باپای پیاده سمت حسینیه ی تخریب راه افتادم.هنوزصدمتری ازدوکوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین باسرعت به سمت حسینیه تخریب میرود.
ته دلم خوشحال شدم وپیش خودم گفتم:"شایدمن راتاآنجابرساند."ماشین که ایستاد،دیدم حمیدهمراه یک سربازداخل ماشین هستند.باتعجب پرسید:"خانوم!تنهایی کجاداری میری توی این گرما،وسط این بیابون.
"ماوقع رابرایش توضیح دادم وگفتم:"مجبورم برم گوشیم روکه جاگذاشتم،بردارم."حمیدجواب داد:"الان که کارعجله ای دارم بایدسریع برم.کارتوهم که شخصیه،نمیشه باماشین نظامی بری."این جمله راگفت وبعدهم خداحافظی کردورفت.اخلاقش رامیدانستم.سرش هم میرفت،ازبیت المال برای کارشخصی استفاده نمیکرد.
مجددباپای پیاده راه افتادم.آفتاب بهاری تندوتیزبه مغزسرم میزد.تانزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم،متوجه شدم یکی ازدوردوان دوان سمت من می آید.حدس زدم حتمااز
بچه های انتظامات است وبرایش سوال شده که چرامن تنهایی سمت حسینیه ی تخریب آمدم.نزدیک ترکه شدفهمیدم حمیداست.بادیدنش کلی انرژی گرفتم.
به من که رسیدگفت:"کارهام روانجام دادم وماشین رودادم سربازببره.خودم اومدم پیش توکه تنهانباشی."چندقدمی که به حسینیه ی تخریب مانده بودراباهم رفتیم وگوشی راپیداکردیم.
خیلی خسته شده بودم.چنددقیقه ای همان جاروی موکت های ساده حسینیه نشستیم.
دورتادورحسینیه فانوس گذاشته بودند.حمیدگفت:"اینجاشبهاخیلی قشنگ میشه.
وقتی مسیرروتوی دل تاریکی میای ونهایتابه این حسینیه میرسی که بانوراین فانوس هاروشن شده،حس میکنی ازبرزخ واردبهشت شدی.خداکنه اون روزی که حضرت عزراییل جون مارومیگیره،خونه ی قبرمون مثل اینجانورانی باشه."همیشه حرف بهشت وجهنم که میشد،بااحترام ازملک الموت یادمیکرد.
به جای عزراییل میگفت:"حضرت عزراییل".اسم این فرشته رابدون حضرت نمی برد.
موقع برگشت خیلی خسته شده بودم؛دوکیلومتررفت،دوکیلومتربرگشت.
به خاطربارندگی وهوای بهاری منطقه،گلهای زردکوچکی اطراف جاده درآمده بود.حمیدبرای اینکه فکرم رامشغول کندازگلهای کنارجاده برایم چید.به حدی محبت کردکه خستگی چهارکیلومترپیاده روی فراموشم شد.
بعدازیک هفته،بااینکه هم برای حمیدوهم برای من سخت بود،ازدوکوهه دل کندیم.
من درس ودانشگاه داشتم وبایدبه کلاسهایم میرسیدم،حمیدهم بیشترازاین نمیتوانست مرخصی بگیرد.به ناچاربه سمت قزوین حرکت کردیم،ولی هردوازاینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال وهم بعدتعطیلات عیدمهمان شهداباشیم حسابی خوشحال بودیم.
هییت یکی ازعلایق خاص حمیدبود.هرهفته درمراسم شبهای جمعه ی هییت شرکت میکرد.طوری برنامه ریزی کرده بودکه بایدحتماپنجشنبه هامیرفت هییت.سروتهش رامیزدی ازهییت سردرمی آورد.
من راهم که ازهمان دوران نامزدی پاگیرهییت کرده بود.میگفت بهترین سنگرتربیت همین جاست.اسم هییتشان خیمه العباس علیه السلام بود.خودش به عنوان یکی ازموسسان این هییت بودکه آن رابه تاسی ازشهید"ابراهیم هادی"راه انداخته بودند.
اوایل برای دهه ی محرم یک چادرخیلی بزرگ زده بودندومراسم راآنجامیگرفتند،ولی مراسمهای هفتگیشان طبقه ی هم کف خانه ی یکی ازدوستانش بود.آنجاراحسینیه کرده بودندوهرهفته شبهای جمعه دعای کمیل وزیارت عاشورابرپابود.
تنهاچیزی که دراین میان من رااذیت میکرد،دیرآمدنش ازهییت بود.
گویی داخل هییت که میشدزمان ومکان راازیادمی برد.آن شب خسته بودم ونتوانستم همراهش بروم.گفته بودساعت یازده ونیم برمیگردم.نیم ساعت،یک ساعت،دوساعت گذشت!خبری نشد.واقعانگران شده بودم.
هرچه تماس میگرفتم گوشی راجواب نمیداد.ساعت دونیمه شب شده بود.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.گوشی رابرداشتم وبه همسریکی ازرفقایش زنگ زدم.فهمیدم که هییت جلسه داشتندوکارشان تاآن موقع طول کشیده است.
چیزی نگذشت که زنگ رازد.واقعادلگیربودم،ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم.آیفون رابرداشتم وگفتم:"کیه این وقت شب؟
"گفت:"منم خانوم،حمیدم،همسرفرزانه!"گفتم:"نمیشناسم!"هوای قزوین آن ساعت شب سردبود.دلم
نمی آمدبیشترازاین پشت دربماند.دررابازکردم.آمدداخل راهرو.درورودی خانه راکمی بازکردم.
وقتی رسید،گفتم:"اول انگشتاتونشون بده،ببینم حمیدمن هستی یانه!"طفلک مجبوربودگوش بدهد.چون میدانست اگربیفتم روی دنده ی لج،حالاحالابایدنازم رابخرد.
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد..
کپی اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_سوم
انگشتهایش راازدرردکردداخل.روی موتوریخ زده بود.گردنش راهم کج کرده بود.خودش رامظلوم نشان میداد.این طورموقع هاکه چشمهایش گردمیشد،بانمک میشد.گفتم:"تاحالاکجابودی؟ساعت دونصف شبه!"گفت:"هییت بودم.زیرزمین بود،گوشی آنتن نمیداد.جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها.انقدردرگیربودم که زمان ازدستم رفت.ببخشید."
گفتم:"بروهمون جاکه بودی.کدوم مردی تادونصفه شب خانمش روتنهامیذاره؟"خواهش میکردوبه شوخی بامن حرف میزد.من هم
خنده ام گرفته بود.به شوخی گفتم:"پتووبالش میدم،همون جاتوحیاط بخواب."بیشترازاین گلایه داشتم که چراوقتی کارش طول میکشدازقبل به من اطلاع نمیدهد.خلاصه آن قدردلجویی کردتاراضی شدم.
فردای همان روزبودکه جلوی تلویزیون نشسته بودیم.حمیدگفت:"اگه بدونی چقدردلم برای زیارت حرم حضرت معصومه سلام ا...علیهاتنگ شده.میای آخرهفته بریم قم؟اون دفعه که سال تحویل آن قدرشلوغ بودنفهمیدیم چیشد.این بارباصبروحوصله بریم زیارت کنیم."چون تازه ازجنوب برگشته بودیم به حمیدگفتم:"دوست دارم بیام،ولی میترسم ازدرسهام بمونم،ولی تواگردوست داری زنگ بزن باهمکارات برو."گفت:"پیشنهادخوبیه،چون خیلی وقته بارفقاجایی نرفتم."تلفن رابرداشت وبه سه نفرازرفقایش پیشنهاددادکه دوروزه بروندوبرگردند.قرارگذاشت فرداصبح راه بیفتند.رفتنشان که قطعی شد،گفت:"بریم خونه ی مادرم قبل ازسفریه سربه اونهابزنیم."گفتم:"باشه،ولی بایدزودبرگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید."
سریع آماده شدیم وسوارموتورراه افتادیم.
خانه ی عمه هم یک مسیرآسفالته داشت،هم یک مسیرخاکی.به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:"خانوم بیاازمسیرخاکی بریم.اونجاآدم حس میکنه موتورپرشی سوارشده!"انداخت داخل مسیرخاکی.دل وروده ام بیرون آمد،ولی حمیدحس موتورسوارهای مسابقات پرشی راداشت.این جنس شیطنت هاازبچگی باحمیدیکی شده بود.وقتی رسیدیم،چنددقیقه لباسهایمان راازگردوخاک پاک کردیم تابشودبرویم بالاپیش بقیه!
یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم.موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتماحمیدنایب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه.تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پرازخوردنی هم چیدم ازخیارشورونان ساندویچی گرفته تابال کبابی،سیخ،روغن وتنقلات.خلاصه همه چیزبرایشان مهیاکرده بودم.
حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود.وسط کارهادیدم صدای خنده اش بلندشد.گفت:"میدونی همکارم چی پیام داده؟"گفتم:"بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی."گفت:"من پیام دادم که ناهارفرداروباخودم میارم.خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته.رفیقم جواب دادخوش به حالت.همین که خانومم به زورراضی شده من بیام کلاهموبایدبندازم هوا.این که بخوادناهاربذاره وساک ببنده پیشکش."جواب دادم:"خب من ازدوستهایی که داری مطمینم.این طورسفرهاخیلی هم خوبه.روحیه ی آدم عوض میشه.توی جمع دوستانه معمولاخوش میگذره.نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه."
حمیدگفت:"آره،ولی بعضی خانم هاسخت میگیرن.توفرق داری.خودت همه ی وسایل روهم آماده کردی."گفتم:"آره،همه چی براتون چیدم.فقط یه سس مونده.بی زحمت بروهمین الان ازمغازه ی سرکوچه بگیرتامن سفره ی شام روهم بندازم،چندتاازاین کتلت هاروبرای شام بخوریم."درحالی که ازصندلی بلندمیشد،گفت:"آره دیگه،من هم که عاشق سس.اصلابدون سس کتلت نمی چسبه."
خیلی زودلباس هایش راپوشیدورفت.من هم سفره ی شام راانداختم.چنددقیقه بعدبرگشت،ولی سس نخریده بود.گفتم:"پس چرادست خالی برگشتی؟برای شام سس لازم داریم."گفت:"مغازه ی همسایه بسته است.باشه فرداموقع رفتن میخرم."گفتم:"سس روهم برای شام امشب نیازداشتیم،هم برای فرداکه میخوای باخودت کتلت هاروببری قم."جواب داد:"این بنده خدایی که اینجامغازه زده اولین امیدش ماهستیم که همسایه ی این مغازه ایم.
تاجایی که ممکنه وضرورتی پیش نیومده بایدسعی کنیم ازهمین جاخریدکنیم!"رفتارهای این طوری راکه میدیدم،فقط سکوت میکردم.چنددقیقه ای طول میکشیدتاحرف حمیدراکامل بفهمم.خوب حس میکردم این جنس ازمراقبه ورعایت،روح بلندی میخواهدکه شایدمن هیچ وقت نتوانم پابه پای حمیدحرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بودکه همه ی
کتلت هاراسرخ کردم وساک راهم آماده،کناردرپذیرایی گذاشتم.ازخستگی همان جادرازکشیدم.حمیدوضوگرفته بودومشغول خواندن قرآنش بود.تادیدمن داخل پذیرایی خوابم گرفته،گفت:"تنبل نشو.پاشووضوبگیربروراحت بخواب."شدیدخوابم گرفته بود.چشم هایم نیمه بازبود.قرآنش راخواندوآن راروی طاقچه گذاشت.درحالی که بالای سرم ایستاده بودگفت:"حدیث داریم کسی که بدون وضومیخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تاصبح براش حسنه می نویسن."
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد...
کپی اصکی❌
💝|• @Childrenofhajqasim1
آمال|amal
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــ #رمان_یادت_باشد
نمیدونم چرا لینکو کامل نمیزاره😕☹️