eitaa logo
{نـٰامـہ‌ای‌نـٰاشــنـٰاس²🤞}
113 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
640 ویدیو
3 فایل
سلام کانال قبلیمون مسدود شده تا یکماه این کانالمون نیاز به حمایت داره🥺💔👋
مشاهده در ایتا
دانلود
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●○مقام‌وعظمت‌حضرت‌زهرادرقیامت🙂✌️ «استادعالی» دست‌به‌دامن‌خانم‌شویم-!🙂💔
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥︎ مولای غریبم ، چشم براه شمایم!!🖐🏿 بسان روزه دار که در انتظار اذان ... بسان بیابان که در حسرت باران ... بسان بیمار که بیقرار طبیب ... بسان تشنه که در جستجوی آب ... بسان یتیم که در رویای پدر ... ای تمام آرزوی من، ای معنای بودنم، ای تمام هستی من، بسیار دلتنگم ، پس تو کجایی...؟!🚶🏿‍♂️ 🌤اللهم‌عجل‌لولیک‌فرج🌤 کاربه عشق امام زمان
هدایت شده از ☆♡بنرهای تبادلات آدرینا♡☆
شروع تبادلات پر جذب آدرینا♡ موقع تبم فعالیت ممنوعه ❌ شرایط: آمار +50 باشه کمتر حقوقی♡ اینفو عضو باشی♡ جذبتو حتما حتما بهم بگی♡ بقیه ی شرایط اینفو سنجاقه بخونید بعد از مطالعه ی شرایط، شرایط رو داشتید پیوی در خدمتم✓ اینفو: https://eitaa.com/joinchat/3319988375Ca244334e72 آیدیم: @pMFNMp
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
اِریام (به معنی بچه آهو های سفید🤍) . اینجا یه پنجرس برای حال خوبتون 🥰 📚📦💖😍 ارسال به سراسر کشور 🌐✌🏻 پیج اینستگرام: ╭❀♡༺‌ @eryam.shop ༻‌♡❀╯ خبرای خوب تو راه هست پس سریع عضو شو https://eitaa.com/joinchat/2546991141C76ae088e37
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
... دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا. وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ی خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گل قالی مامان دهنش از تعجب باز مونده بود بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دخترشون برن خواستگاری و تا مدت ها این کار خونواده ی محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما بشه ❤️🌹 @naheleayn
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود دستام به شدت می لرزید سرما به بدنم رسوخ کرده بود حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود - خدا به دادمون برس . - یا ابوالفضل . - بسم الله... و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم چراغ ها به طور کامل خاموش شد به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد و سیاهی ................... ❤️🌹 @naheleayn
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ یقه اش را گرفتم و کوبیدمش به زمین چند نفری که کنارش بودند خواستند نزدیکم شوند که اسلحه را در آوردم و لوله اش را روی شقیقه اش گذاشتم دندان هایم را روی هم فشار دادم و غریدم _چرا شکایت نمی کنی؟ از ترس زبانش بند آمده بود لوله تفنگ را بیشتر فشار دادم _میخوای خودم جوابتو بدم؟...چون این پولی که میخوای برا یه معامله‌ی کثیفه...برا اینکه اگه شکایت کنی خودت میفتی تو دردسر همانطور با صدای لرزان گفت _فک کردی کسی که ازش دفاع می کنی خیلی ادم درستیه؟...چن وقت دیگه که کارش تموم شد تورو مثل اشغال... با لگدی که به پهلویش خورد حرفش نصفه ماند... براے خواندن ادامہ رمان ڪلیڪ ڪن↓ @eshgss110 پشیمون نمیشے😉
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
اسلحه را به سمتش گرفتم. _ بهت فرصت میدم؛ یا بزن یا میزنم... _چی میگی دختر؟ _ ترجیح میدم تو بزنی تا اونا خنده و اخمم باهم تلفیق شده و صورت وحشتناکی از من ساخته بود. _چشمامو می بندم.. تا سه میشمارم شلیک می‌کنم. اگه جونت برات مهمه ماشه رو فشار بده. تند تند نفس می‌کشید. بدجور ترسیده بود. با این همه چشمانش را بست... _سه... _دو... اسلحه را پایین آوردم و آرام زمزمه کردم... _یک کمی بعد از سوزش سینه‌ام، صدا در مغزم اکو شد. آرام روی زمین نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. در حالی که با آستین خیسی صورتش را می‌گرفت گفت. _ببخش منو محمد ببخش طناب را برداشت و دستانم را به هم بست. ↓↓↓ @eshgss110
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
سلام ❤️ هر کی مذهبی و کیوت میخواد بیاد کانالم 😎🙂 @dokhtaroneh_wan اینم لینکش
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
کمکـــــــــ ... کمک ... بی‌عفت‌م کرد ... کمک ... صدای جیغ‌ش آنقدر بلند بود که معصومه با آن خواب سنگین‌ش که حتی جُفتَک ساناز هم نتوانست آن را بیدار کند، بیدار شد بعد از چند ثانیه ساناز با یک حرکت انتحاری خودش را روی من انداخت و کنار گوش من غرید تو ... چطور جرأت کردی ... بیشعور بعد رو به زهره ادامه داد خواهر نگران نباش انتقامتو ازش میگیرم حالا من نمی‌دانستم باید بخندم یا از درد موهایم که دور دست معصومه پیچیده شده بود و قدرت عجیب غریب ساناز که وقتی عصبانی میشود حسابی زیاد میشود، گریه کنم ساناز رو به پریسا و سارینا که مطمئنا مثل همیشه آرام یک گوشه ایستاده‌اند و با چشمان گشاد شده که نشانه ی این است که هنوز بروزرسانی نشده‌اند ما را نگاه میکنند گفت چرا مثل بز منو نگاه میکنین برین از تو انباری طناب بیارین... ᪥┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄ @reihanebano1401 ᪥┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄᪥
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
کانال "فریاد بی صدا" 🖤 کانالی برای همه ی دلشکسته ها💔 شرح حال خودته یه سر بزن انگار کانال رو از روی احساساتت ساختن🙂🖤👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2387804342C7a0a1d69a6