فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام.. 💔
۴ تیر ۱۴۰۱
۴ تیر ۱۴۰۱
معلم به بچه ها گفت:
" من نمیدانم وقتی قرآن هست، ولایت فقیه برای چه!!!😒"
از ته کلاس یکی از بچه ها گفت:
آقا اجازه!🍃
"ماهم نمیدونیم وقتی کتاب هست؛
معلم واسه چیه!!؟😁"
#خواندنی
┈•••❁~ 🍃🌸🍃 ~❁•••┈
۴ تیر ۱۴۰۱
تو ڪتاب سہ دقیقہ در قیامت اومده بود
ڪه من هرڪاری "شوخےشوخے" انجام دادم
اونا "جدےجدے" نوشتن ...😕💔
مثلا چت با نامحرم/:
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
۴ تیر ۱۴۰۱
#چادرانہ
#تلنـگر
💢💥
گفــــ😡ــــت:
#حجاب هیچ جا #اجباری نیست، این همه کشور #مسلمون.😕
گفــــ😊ـــتم:
بله هیچ جا اجباری نیست، مثل ایران.🇮🇷
گفــــ😮ــــت:
وااااا❗️تو #ایران حجاب اجباریه⁉
گفــــ😊ـــتم:
شما تو خونه تون، تو مهمونی تون #حجاب دارید؟⁉
گفــــ😒ــــت:
معلومه که نه، وااااا خونه مونه ها. به کسی چه مربوط.😐
گفـــــــ😊ــــتم:
احسنت، خونه تون به کسی مربوط نیست ولی پوششتون تو #جامعه به همه مربوطه، پوششِ جامعه ی ما هم همسان با #دینمون #انتخاب شده که با حجابی که تو دینمون #واجبه همخونی داشته باشه
☝پس شما باید طبق «#قانون» یک پوشش #اجتماعی خاص داشته باشی و این به معنای اجبارِ حجاب نیست.😉🙂😇
خودمون که معنی #قانون #پوشش رو می فهمیم، لااقل با خودمون #صادق باشیم!
۴ تیر ۱۴۰۱
۴ تیر ۱۴۰۱
•••
تڪ تيرانداز را صدا زدم
گفتم: اونه هاش، اونجاست، بزنش!
اسلحه اش را برداشت،
نشانه گرفت،
نفسش را حبس كرد،
ولے ناگهان اسلحه اش را پايين آورد!
گفتم: چرا نزدے؟
گفت: داشت آب مےخورد . . .🚶🏿♂
۴ تیر ۱۴۰۱
۴ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
#تلنگر_روز 🌱
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره؟!
حالخوبینداری!
دلیلشمیدونیچیھ؟!
چونگناهکردی.. :)
چونلبخندخداروگرفتی'
چوناشکامامزمانتوریختی!
چونخودتوشرمندهکردی...
بخدازشتھ🖐🏼
ماروچهبهسرپیچیازخدا؟!
مگهماچقدرمیمونیم؟!
مگهماچقدرقدرتداریم؟!
بهچیمیرسیم؟!
باگناهبههیچینمیرسیم؛هیچ!
بلکههمهچیوازدستمیدیم💔
#خداهمهچیزهدیگھ.. :)
وقتینباشهدیگههیچینیست!
کمیفقطکمی
واسهخداارزشقائلبشیمنھ؟!
باگناهخودتوازخدادورمیکنی..!
خداتوروباگناهدوستندارهرفیق..'
توروپاکومهربونآفرید..!
چیسرِمالِخداآوردیم؟!
#لااقلبهاحتراموجودخداکهدورمونه..'💛
شرمندهمیشیما...
نگاهموننکنهداغونمیشیما.. :)
خداکهتورووِلنکرده...
توسرتوانداختیپایینودنبالدلترفتی
۵ تیر ۱۴۰۱
بہیکۍازرفقـاگفـتم؛
منکہڪربلانرفتمامـا
توکہرفتۍیڪمبرامتوصیفشڪن!؟
بگـوچجـورجـایۍِ؟!
لبخـندۍزدوبـادلتنگۍگفـت
#بھشت....!
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
زِ بۍ مهرۍ در این دوران رهـا ڪردم جهانۍ را
بھ پاۍ تو نهادم سر رضاجان(ع) تا وفا جویم)
「#امام_رضا✨」
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
🔰
🌺 حاج آقا قرائتی:
شما جنس مرغوب راڪادو مىپیچید
ڪتاب قیمتى راجلد میڪنید
طلاو جواهرات راسادہ دردسترس قرار نمىدهید
بنابراین #حجاب نشانہ ارزش است.
#حجاب_و_عفاف🧕
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۵ تیر ۱۴۰۱
هدایت شده از ☆♡بنرهای تبادلات آدرینا♡☆
شروع تبادلات پر جذب آدرینا♡
موقع تبم فعالیت ممنوعه ❌
شرایط:
آمار +50 باشه کمتر حقوقی♡
اینفو عضو باشی♡
جذبتو حتما حتما بهم بگی♡
بقیه ی شرایط اینفو سنجاقه بخونید بعد از مطالعه ی شرایط، شرایط رو داشتید پیوی در خدمتم✓
اینفو:
https://eitaa.com/joinchat/3319988375Ca244334e72
آیدیم:
@pMFNMp
۵ تیر ۱۴۰۱
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
... دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا. وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ی خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گل قالی مامان دهنش از تعجب باز مونده بود بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دخترشون برن خواستگاری و تا مدت ها این کار خونواده ی محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما بشه
❤️🌹 @naheleayn
۵ تیر ۱۴۰۱
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود
دستام به شدت می لرزید سرما به بدنم رسوخ کرده بود حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم انگار تازه داشت
سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم چراغ ها به طور کامل خاموش شد به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد و سیاهی ...................
❤️🌹 @naheleayn
۵ تیر ۱۴۰۱