eitaa logo
{نـٰامـہ‌ای‌نـٰاشــنـٰاس²🤞}
116 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
640 ویدیو
3 فایل
سلام کانال قبلیمون مسدود شده تا یکماه این کانالمون نیاز به حمایت داره🥺💔👋
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《شنبه》
سلام رفیق✋🌸 می خواهم یه کانال بهت معرفی کنم.✨ این کانال پاتوق همه ی بچه هایی که دوست دارن با شهدا رفیق بشن.😊 ♡~~~~~~~~~~~~~~~~~♡ 🕊🌺@refaght_bashohada🌺🕊 ♡~~~~~~~~~~~~~~~~~♡ توهم دوست داری با شهدا رفیق بشی؟ پس چرا معطلی؟ سریع عضو کانال شو و از فعالیت های کانال لذت ببر.🦋✨ 🕊🌷کانال رفاقت با شهدا🌷🕊 ♡~~~~~~~~~~~~~~~~~♡ 🕊🌺@refaght_bashohada🌺🕊 ♡~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《شنبه》
اینو میشناسی؟ بهترین مداح ایرانه🧔 این کانال کلی ازش استوری میزاره⚡️ استوری هاش عالین⚡️ اگع تو هم میخوای مداح شی و استوری های وحید شکری رو ببینی برو این کانال💥 @storyvahidshokri114 در ظمن شارژ گوشیتم ۱۰۰ درصد میشه💥
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《شنبه》
❤️کانال اصلی محمد حسین پویانفر❤️ ❤کربلایی محمد حسین پویانفر❤ 🧡کانال اصلی محمد حسین پویانفر🧡 ✅استوری ✅کلیپ ✅مداحی ✅صوت مداحی ✅و... 💜پویانفر💜 💚کانال اصلی محمد حسین پویانفر💚 روی لینک بزن تا کلی مداحی،کلیپ و چیزای دیگه کربلایی محمد حسین پویانفر رو برات بیاره 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4121559218C2201ab6b81
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️ کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅ برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @time_collection 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
👇💥 معلم به شاگرد : من دویدم، تو دویدی، او دوید، مال چه زمانیه؟ شاگرد: مال زمانی که سر کوچه نذری میدن😂🤣🤣 ~~~~~~~~~~~~~~~~ برای خواندن جوک هایی از این دست و کلی مطالب اخلاقی، سیاسی، علمی و... که هیچ جا پیدا نمیشه حتماً عضو شو😉 پشیمون نمیشه🤗 https://eitaa.com/joinchat/1850671232C18ae78830d
هدایت شده از ☆♡بنرهای تبادلات آدرینا♡☆
شروع تبادلات پر جذب آدرینا♡ موقع تبم فعالیت ممنوعه ❌ شرایط: آمار +50 باشه کمتر حقوقی♡ اینفو عضو باشی♡ جذبتو حتما حتما بهم بگی♡ بقیه ی شرایط اینفو سنجاقه بخونید بعد از مطالعه ی شرایط، شرایط رو داشتید پیوی در خدمتم✓ اینفو: https://eitaa.com/joinchat/3319988375Ca244334e72 آیدیم: @pMFNMp
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
چنگال دوسر رو دور گردنم گذاشته بود..خیلی سخت و وحشتناک بود..سرم روی هوا مونده بود.. یعنی شکنجه بدتر از این نمیشه ! ☆صد بار به این هیرمان گفتم ولت نکنه..حالا چی شد؟آخرش کار خودت رو کردی !تو برای من کار میکنی نه هیرمان..به چه حقی آزادش کردی؟ها!؟ یهو هیرمان با عجله اومد تو.. ♤چته اِریحا؟اون که کاری نکرده..اون چنگال رو بردار... ☆کاری نکرده؟رفته اون پسره محمد رو آزاد کرده میگی کاری نکرده؟ببینم!نکنه توهم باهاش هم دست بودی!؟جواب بده ببینم!! ♤اِریحا معلوم هست چی میگی؟کِی همچین کاری کرده؟اون که همش پیش منه چرا تقصیر رو میندازی گردن اون؟! ☆پس تو میگی کار کیه؟من حواسم بود این داداش هیرادت بیشتر به اون میرسید..نگو یه خبراییه.. ♤داری اشتباه میگی..هیراد همچین کاری نکرده..این همه آدم،چرا چسبیدی به داداش بدبخت من؟ولش کن اِریحا؛اگه بکشیش هم کاری درست نمیشه.. میخوای ادامش رو بخونی؟ کلیک کن👇🏻 🖤@gandoo_roman_1401🖤
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
🖤درد و احساس🖤 تمام واژه به واژه غزل نوشتارم خلاص... هاله ای میان درد و احساس... امروز به روزهایی که گذشت نگاه میکنم؛روزهایی که همچون کوچه ها،یکی روشن،یکی تاریک امروز در کوچه ای بن بست هستم میخواهم بنویسم بن بست دلتنگی را و توصیف کنم زندگی خود را در فصله ای بن بست دلتنگی ... توصیف دیروز من امروز من و شاید فردا که بعید به نظر میرسد ... زمان هر چقدر میگذشت،من دلم تنگ تر میشد،ولی،امیدواریم بیشتر...ایمانم محکمتر؛و در تصمیمم مصمم تر!همه ی خاطرات رو با خودم مرور کردم؛لحظه لحظه اش رو با تمام سلول های بدنم احساس کردم؛انگار، در اون زمان سیر میکنم... از لحظه ای که اِریحا منو اسیر کرد،تا امروز،آتیش نفرت تو بدنم شعله ور تر شده بود؛هر از گاهی قلبم تیر میکشید. ولی برام مهم نبود؛مهم این بود که کسانی که ادعای انسانیت و پاک بودن میکنن،تو دام بیفتند ... تو دلم شعله های عشق به وطن نورانی تر شده بود ... یاد اولین روزی افتادم که پرونده ی "اند" رو تو دستمون گرفتیم...اون زمان،هیچکدوم نمیدونستیم چه عواقبی داره ... اِریحا وارد شد؛از دیدنِش جا نخوردم!یک ماه بود که به این چیز ها عادت کرده بودم... پشت سرِش هیرمان؛و در آخر هیراد... و بازهم اون شکنجه های تلخ...تلخ تر از قهوه ی تلخ...چشمام به زور باز میشد... یک ماه به بهانه ی گرفتن اطلاعات هر روز منو شکنجه میکردن... اما من،حتی یک کلمه هم حرف نزده بودم... ــــﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨دردواحساسﮩﮩـﮩ٨ﮩـــــــ...🖤 برای ادامه ی رمان، به کانال زیر بپیوندید👇🏻 @gandoo_roman_1401 به غیر از رمان، فعالیت های دیگه مثل جک، روانشناسی، کلیپ طنز و کلیپ گاندویی و انگیزشی...
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
اِریام (به معنی بچه آهو های سفید🤍) . اینجا یه پنجرس برای حال خوبتون 🥰 📚📦💖😍 ارسال به سراسر کشور 🌐✌🏻 پیج اینستگرام: ╭❀♡༺‌ @eryam.shop ༻‌♡❀╯ خبرای خوب تو راه هست پس سریع عضو شو https://eitaa.com/joinchat/2546991141C76ae088e37
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
... دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا. وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ی خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گل قالی مامان دهنش از تعجب باز مونده بود بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دخترشون برن خواستگاری و تا مدت ها این کار خونواده ی محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما بشه ❤️🌹 @naheleayn
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود دستام به شدت می لرزید سرما به بدنم رسوخ کرده بود حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود - خدا به دادمون برس . - یا ابوالفضل . - بسم الله... و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم چراغ ها به طور کامل خاموش شد به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد و سیاهی ................... ❤️🌹 @naheleayn
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ یقه اش را گرفتم و کوبیدمش به زمین چند نفری که کنارش بودند خواستند نزدیکم شوند که اسلحه را در آوردم و لوله اش را روی شقیقه اش گذاشتم دندان هایم را روی هم فشار دادم و غریدم _چرا شکایت نمی کنی؟ از ترس زبانش بند آمده بود لوله تفنگ را بیشتر فشار دادم _میخوای خودم جوابتو بدم؟...چون این پولی که میخوای برا یه معامله‌ی کثیفه...برا اینکه اگه شکایت کنی خودت میفتی تو دردسر همانطور با صدای لرزان گفت _فک کردی کسی که ازش دفاع می کنی خیلی ادم درستیه؟...چن وقت دیگه که کارش تموم شد تورو مثل اشغال... با لگدی که به پهلویش خورد حرفش نصفه ماند... براے خواندن ادامہ رمان ڪلیڪ ڪن↓ @eshgss110 پشیمون نمیشے😉