هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
گلنرگسنظریکنکہجهان
بیتاباست...
روزوشبچشمهمہ
منتظرارباباست 🙂✨
مهدیفاطمہپسکیبہجهان
میتابی؟!
نور زیبایتویکجلوہ
ایازمحراباست🌝🌸
@montazran_mahdy
#تجمعیاورانورهروانمهدیعج🏃🏻♂
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
📢توجه📢
📢توجه📢
🌱 سومین دوره مسابقات کشوری انجمن علمی پژوهشی نجوم🌱
🌴 پژوهشسراهای دانش آموزی کشور 🌴
🎀 انجمن نجوم زحل 🎀
از جمله مطالب این کانال :
🔭اخبار هر روز نجومی
🔭مسابقات و چالش ها
🔭مناسبت ها ی نجومی
🔭اطلاعات در این باره
🔭وبینار های علمی
🔭تهیه پوستر ، تراکت
🔭تهیه نقشه ی آسمان شب
🔭معرفی منابع و کتب و سایت های برتر نجومی
🔭رویداد های نجومی و ...
😇 بارگزاری و برگزار می شود 😇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🙏🌼 دوستان گرامی لطفاً با عضویت در کانال ما را حمایت کنید و همچنین خودتون با اطرافتون و نجوم و خیلی چیز های جالب آشنا شوید 🌼🙏
آدرس کانال ما در پیام رسان ایتا 👇🏻
https://eitaa.com/Zohal1401
لطفاً در کانال ما عضو شوید 👆🏻
آیدی جهت ارتباط با ادمین کانال 👇🏻
@Shahabsng
👆🏻
🙏 دوستان گل لطفا کانال ما را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید 🙏
🌺✨ از حمایت شما دوستان عزیز بی نهایت سپاسگزارم 🌺✨
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
《بڛم ٵلقٵسم بڹ ٵلجݕاࢪین》
↯یادتباشدشھیداسمنیست!
رسماست..
شھیدعڪسنیستڪہاگرازدیوار
اتاقتبرداشتۍ،فراموشبشود!🖐🏽
شھیدمسیراست،زندگۍاست،راهاست،
مراماست!
شھیدامتحانپسداده..💔
شھیدروزنہایستبہسو؎خدا(:
https://eitaa.com/joinchat/562888871C495c4beb3e
جــورۍزندگۍڪنیم
ڪھدیدنموننگنحیفشھداڪھبراۍامثالاینــا
رفتن . .꧇)
•
•
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️
کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅
برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹
بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید
پی وی در خدمتتونم✋🏻
🌺 @time_collection 🌺
یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔴 از نقشه های شیاطین باخبر شوید🔞👇
✍ مرد جوانی، تنها در نمازخانه ایستگاه قطار، نشسته بود. با ظاهری خجالت زده، پریشان و پشیمان. او قصد داشت به خاطر گناهی که انجام داده بود، توبه کند.
شیاطین، اطرافش جمع شده بودند. همه می کوشیدند او را از تصمیمش منصرف کنند. صدای آزاردهنده ای از دهان هر کدامشان خارج میشد. صدایی بم و کشدار. مثل صدای ضبط شده ای که با دور کند پخش شود. با وجود این، من می توانستم بفهمم که آنها چه می گویند.
یکی از شیاطین به او گفت: .... 😳😱
ادامه داستان در کانال زیر سنجاقه👇
https://eitaa.com/joinchat/2530279585C2bafc3b173
هدایت شده از ☆♡بنرهای تبادلات آدرینا♡☆
شروع تبادلات پر جذب آدرینا♡
موقع تبم فعالیت ممنوعه ❌
شرایط:
آمار +50 باشه کمتر حقوقی♡
اینفو عضو باشی♡
جذبتو حتما حتما بهم بگی♡
بقیه ی شرایط اینفو سنجاقه بخونید بعد از مطالعه ی شرایط، شرایط رو داشتید پیوی در خدمتم✓
اینفو:
https://eitaa.com/joinchat/3319988375Ca244334e72
آیدیم:
@pMFNMp
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
... دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا. وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ی خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گل قالی مامان دهنش از تعجب باز مونده بود بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دخترشون برن خواستگاری و تا مدت ها این کار خونواده ی محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما بشه
❤️🌹 @naheleayn
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
... دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا. وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ی خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گل قالی مامان دهنش از تعجب باز مونده بود بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دخترشون برن خواستگاری و تا مدت ها این کار خونواده ی محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما بشه
❤️🌹 @naheleayn
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
❤️سلام داری دنبال یه کانال پراز چالش میگردی؟
من یه کانال دارم پراز چالش و... بزن روی قلبا یه کانال میاد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
#رمان_امنیتی_گمنام3
تکهای از داستان:
داوود:
_میگم میتونی اجازهی خروج بگیری واسم؟
_پس برا همین اینقدر دست و دلباز شدی
_حالا که اینطوریه نهار تخم مرغ میخورید
_نه تورو جون عمهات...خب باشه
_اولا با عمهی من چیکار داری؛ دوما همین الان پیام بده نتیجهاشو بگو
گوشی را از جیبش درآورد.
_انجام شد...
خندیدم
_نهار تغییری نکرد ولی ایول بهت
پوکر فیس نگاهم کرد و دیوانه ای نثارم کرد
_حداقلللل املت درست کنننن
نشستم روی مبل
_گوجه نداریم حاجییییی
محمد:
داوود سر روی پایم گذاشته بود
دست روی شانه اش گذاشتم
ولی انگار نه انگار
ارام تکانش دادم
باز هم جوابی نداد
صدای نفس هایش نشان میداد خواب است
پرستار برای چک وضعیت رسول داخل شد
نگاه گذرایی به من انداخت
_تغییری نکرده
به داوود خیره شدم
با چه آرامشی خواب بود... حق داشت
از آشوبی که در چند دقیقه دیگر به پا میشد خبر نداشت...
رمانی تلفیقی از خنده و گریه، رفاقت و دشمنی
یادتونه رمان گمنام متوقف شده بود؟
حالا خود نویسنده تو این کانال ادامه اش میده😃↓
@eshgss110
از دستش ندید😉
هدایت شده از بنر های تبادلات آدرینا«یکشنبه»
#پارتی از آینده 👇👇👇
#حس بدی داشتم فرهاد داشت در مورد بیرون رفتن مون صحبت می کرد که # گوشیش زنگ خورد
فرهاد....... بله بفرمایید
شما
آها گوشی خدمتتون
گوشی رو به سمت من گرفت
فرهاد...... بیا دوستت هستی کارت داره
گوشی رو ازش گرفتم
بله
هستی......#میخوام یه چیزی بهت بگم که مطمئنن با شنیدنش #نابود میشی
#قهقهه ای زد
من..... چی داری میگی هستی حالت خوبه
هستی با خنده ادامه داد
خیلی خوبم کوچولو
#حالا خوب #گوش کن....
# با حرفاش داشتم پس می افتادم
چی داشت می گفت😳😥
به زور دهنمو باز کردم و گفتم
# چی ... دا... ری.... میگی... #در...و..غ..مگ..ه..ن..هه
خندید با #حرف بعدیش با #حرف بعدیش #سرم گیج رفت داشتم می افتادم # از رو تخت که #یهو........🤭
دوست داری همشو بنویسم خوب بیا خودت بخون ببین چی میشه 😇
https://eitaa.com/joinchat/958660788C790657a703