جامعه ی اطلاعاتی آمریکا میگوید:
ایران در یک برنامه 10 ساله جای ایالات متحده را در منطقه خواهد گرفت
این مهم یک شبه رخ نداد زمانی رخ داد که ما فهمیدیم رفقایی در کشورهای اطراف داریم که باید با آنها گفتگو کنیم و زمینه سازی ظهور امام زمان (عج) باشیم
و سپس برای محقق کردن هدف مشترک
دست به سلاح ببریم
معمار این شاهکار بی نظیر که ابر قدرتها را به چالش کشیده شهید قاسم سلیمانی ست
و آنچه او طرح ریزی کرده بسیار پر برکت خواهد بود
آینده پیش رو این ادعا را اثبات خواهد کرد
The American intelligence community says:
Iran will take the place of the United States in the region in a 10-year plan
This important thing did not happen overnight, it happened when we realized that we have comrades in the surrounding countries with whom we should talk and be the foundation for the emergence of Imam Zaman (A.S.).
And then to achieve the common goal
Let's take up arms
The architect of this unique masterpiece that challenged the superpowers is martyr Qassem Soleimani
And what he has planned will be very blessed
The future will prove this claim
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عزاداری پرشور مرد هندوستانی در مجلس یادبود شهید ابراهیم رئیسی
🟦🟩🟥 نکته های کلیدی از تفکرات و عملکرد اشتباه محمود احمدی نژاد👇👇👇👇👇👇
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که رهبری ناچار شدند برای عزل مشایی نامه بنویسند و خواهان عزل وی شوند، آن هم بعد از چندبار تذکر و نصیحت شفاهی که احمدی نژاد به هیچکدام آنها اعتنائی نکرد؛
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که یازده روز از اداره دولت قهر کرد و خانه نشینی اختیار کرد بابت لجاجت با دستور ولی فقیه زمانه و نایب برحق امام زمان(عج)و ولی امر مسلمین؛
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که با تحریک مشایی فشار آورد مصلحی، وزیر اطلاعات، را برکنار کند اما رهبری فرمودند صلاح نیست اما گوش نداد و حضرت آقا مجبور شدند با حکم حکومتی برای ابقای حجت الاسلام مصلحی اقدام کنند؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که
در دولت دومش مشایی با اصلاح طلبان همکاری و مجوز تاسیس بانک گردشگری را به برادر فاسد اسحاق جهانگیری داد و زمانیکه اختلاس بزرگ را رقم زدند معلوم شد دولت احمدی نژاد با لیبرالها همکاری داشته است؛
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که قبل پایان ریاست جمهوری دور دوم مبلغ شانزده میلیارد به صورت غیر قانونی به اسم دانشگاه خود از بیت المال خودسرانه برداشت کرد؛
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شدکه در دولت دوم خود چنان امور کشور را در اقتصاد رها کرد که مردم ناامید شدند و به تیم غربزده میرحسین موسوی لیبرال به ریاست حسن روحانی رای دادند؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که بعد از ردصلاحیت مشایی منحرف در سال 92 از روی لجاجت از حسن روحانی حمایت کرد؛
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شد
بعد از ریاست جمهوری با کمک مشایی با اصلاح طلبان لیبرال غربزده ارتباط گرفت و حتی به واسطه مشایی به خاتمی نامه نوشت.
در ساختمان ولنجک تهران دفتر کارش را راه اندازی کرد، دفتری که به سفارش خاتمی باغی انقلاب، از سیدحسن خمینی تحویل گرفت؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که رهبرانقلاب فرمودند به صلاح نیست کاندیدای ریاست جمهوری شوی، او ابتدائا برای فریب افکار عمومی اعلام تبعیت کرد ولی زمان ثبت نام، با دهن کجی تمام به کلام امام، در انتخابات ثبت نام کرد؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که
در انتخابات بعد از ردصلاحیت، رای سفید داد و حتی عکس رای سفید خود را در فضای مجازی برای حامیانش منتشر کرد تا با رای نیاوردن گزینه اصلح، نتیجه آراء به نفع حسن روحانی تمام شود؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که مشایی و بقایی به خاطر پرونده های ارتباط با جاسوسان و اختلاس و فساد مالی در دادگاه محکوم شدند ولی او تمام قد از آنان حمايت کرد و حتی بخاطر این چند نفر، اساس دستگاه قضایی را زیر سوال برد؛
⭕ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که
رای دادگاه جمهوری اسلامی درباره یارانش را بعداز قطعی شدن،جلوی سفارت انگلیس خبیث آتش زد و با این اقدام خطرناک، روباه پیر استعمار را به اظهار نظر درامور داخلی کشور واداشت؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی، به دلیل دفاع نکردن سردار شهید از اختلاس و فساد مالی بقایی و مشایی، با یاران شروع به تهمت وتخریب و توهین گسترده علیه سردار نمود؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که بعد از اینکه رهبری نامه ترامپ را نگرفتند و ترامپ را لایق گرفتن نامه ندانستند، او به ترامپ نامه نوشت و مصاحبه کرد و مدعی مذاکره با آمریکا شد. مذاکره ای که بدون اجازه نظام از سال آخر دولتش آغاز کرده بود؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که شخص رهبری و سپاه پاسداران از بشار اسد و جبهه مقاومت حمایت کردند ولی او با مخالفت علنی با رهبری اعلام کرد که بشار اسد رفتنی است و دو طرف جنگ، شیطان هستند!
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که
منشور فرقه بهار را رونمایی کرد، در حالی که در این منشورِ انحرافی، یک کلمه از ولایت فقیه و مراجع تقلید حرفی زده نشده است و در جواب خبرنگار گفت ولایت فقیه منوط به رأی مردم است!
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد که به جای پاسخگو بودن برای عملکرد غلط خود در دولت دومش، به تعبیر رهبر انقلاب، مصداق کسانی شد که یک دهه همه کاره بوده اند و امور دستشان بوده، امروز به جای پاسخگو بودن، طلبکار میشوند و علیه این قوه و آن قوه لجن پراکنی و تخریب و تهمت زنی میکنند؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد، اکثر وزرای کابینه دولتش که انقلابی بودند، به تدریج از او اعلام برائت کردند و جدا شدند؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد، نیروهای جبهه انقلاب و سربازان ولایت از او اعلام برائت کرده و لقب زبیر زمان و خوارج عبور کرده از علی به او و یارانش دادند؛
⭕احمدی نژاد وقتی گمراه شد
که انحراف و لجاجت خود را با رهبری در سفرهای استانی در تجمع حامیانش علنی کرده و در نامه سیصد نفر برای رهبری معظم خط و نشان کشید
♨️🔷♨️این موارد خیلی بیشتر است از آنچه گفته شد :
🔻شاید اهل بصیرت، گمراهان را بیدار کنند و نگذارند با طناب پوسیده احمدی نژاد جوانان به چاه خوارج زمانه علیه ولایت فقیه گرفتار شوند.🔻
تا حسین در خانه را باز کرد و آمد داخل، گفتم «آخ! میدانستم شما غذا ندارید، آمدی غذا ببری مادر؟»، گفت «نه مامان؛ غذا چیه، هر شهیدی که از دنیا میره برای خانوادهاش از خدا یک نعمت بزرگی طلب میکنه؛ من از خدا برای شما صبر خواستم و این کاسه پر از صبر است». خداوند کمک کرد که اصلاً در شهادت بچهها گریه نکردم و این را هم به آقای خامنهای عرض کردم، ایشان گفتند «خوشا به سعادتتان که گریه نکردید؛ این سعادت است».
بچهها هم همیشه سفارش میکردند که در شهادت ما گریه نکن مادر، فکر کن که از خون ما درخت پرثمری به بار مینشیند که از زمین تا آسمان خواهد رفت و همیشه میگفتند «شهادت شادی است» که این احساس را در شهادت آنها داشتم و اصلاً ناراحت نبودم. گاهی دلم برایشان تنگ میشود و گاهی وقتها میگویم «ای کاش بودند و من اینقدر تنها نبودم» اما باز استغفار میکنم و از خداوند عذر میخواهم دوست ندارم به همین اندازه هم خداوند از من ناراحت باشد.
بعد از شهادتشان خیلی به خواب من میآمدند اما دو سالی هست که دیگر خیلی کم خوابشان را میبینم، احساس میکنم دیگر کاری به ما ندارند و انشاءالله درجاتشان متعالی شده است.
من از اینکه مادر دو شهید هستم، هم راضی هستم و هم خوشحال؛ خوشحالم از اینکه خداوند این لیاقت را به من داده که مادر شهید باشم. با خودم میگویم حضرت زینب هم مادر دو شهید بود من که گرد پای حضرت زینب (س) هم نیستم اما خوشحالم ازاینکه خداوند اجازه داد تا قدری بتوانم احساس حضرت را درک کنم.
13 جمادی الثانی سالروز وفات امالشهدا، حضرت امالبنین (س) مادر باکرامت حضرت اباالفضلالعباس (ع) علمدار کربلاست. این روز در تقویم ملی ما به عنوان روز «تکریم مادران و همسران شهدا» نامگذاری شد. و چه انتخاب خوبی برای یادکرد از اسطورههای صبر و ایثار، مادران و همسران شهدا، که الگوی خویش را زنان نامآور کربلا قرار دادند.
مادر سالهاست که تنهاست؛ خداوند 5 فرزند به او هدیه کرده و او 2 پسرش را در دفاع مقدس به صاحب اصلیشان بازگردانده؛ همسرش نیز سالها بعد از شهادت بچهها به رحمت خدا رفت. اما کو اثری از اندوه، نشانهای از ضعف و شکست؛ اشارهای به سختی زندگی یا تنهایی...؛ هرگز؛ او خودش را شاگرد امالبنین و زینب (س) میداند و از همین رو حتی لحظهای غم از دست دادن عزیزانش را به دل راه نداده است؛ میگوید از خدا بسیار کمک خواستم تا در شهادت فرزندانم یاریام دهد؛ من نباید خم به ابرو بیاورم تا مبادا دشمن شاد شود. مبادا رهبر احساس کند که مابرای این قربانیهای انقلاب سرسوزنی ناراحتیم.
میگفت بچهها خیلی سفارش میکردند که مادر مبادا در شهادت ما گریه کنی؛ شهادت شادی است؛ غم ندارد و همین هم شد؛ این شیرزن کربلای ایران، حتی قطرهای در غم بچهها نگریست؛ اگر گریست بر غربت خمینی و تنهایی انقلاب مویه کرد و همیشه این شعارش بود که «به مادر شهید بودن افتخار میکنم و از خدا ممنونم که چنین لیاقتی به من داد».
مشروح گفتوگوی دانا با مادر شهیدان «مهدی» از فرماندهان لشکر 25 کربلا و «حسین (مهرداد) ملکی» فرمانده دیدهبانی لشکر 27 محمدرسولالله (ص) از حضورتان میگذرد.
«عصمت خسروانی تهرانی»هستم؛ در سال 1323 در ساری به دنیا آمدهام. البته پدرم تهرانی و مادرم اصالتاً اهل ساری بودند و خودم هم بعد از ازدواج به تهران آمدم و حالا 50 سال است که در تهران زندگی میکنم. ما 5 تا بچه بودیم و من فرزند آخر خانواده هستم؛ خاطرم هست که از همان کودکی بسیار معتقد بودم. هفت ساله بودم که دوست داشتم روزه بگیرم اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت باید از 9 سالگی روزه بگیری.
پدرم کارمند استانداری و فرد متدینی بود. اما روحیه مذهبی و علاقه ما به انجام امور دینی بیشتر تحت تأثیر مادرم بود؛ چون مادرم علمازاده بود؛ پدر ایشان آیتالله بهشتیان بود که از علمای بسیار مشهور ساری و مورد علاقه و احترام مردم بود و بعد از فوت ایشان هم مزارش را نسبت به مزارهای دیگر متمایز کردند تا نشانهای برای مردم باشد.
ماجرای انتخاب نام فامیلی برای خانواده مادرم هم جالب است؛ آن دوران مسئولان ثبت احوال براساس ظواهر و شواهد و آنطور که خودشان برداشت میکردند برای مردم نام خانوادگی انتخاب میکردند. وقتی به در خانه پیشینیان مادرم میروند، مسئول ثبت احوال سراغ آقا و خانم را میگیرد، مادر بزرگم تا جوراب و چادر بپوشد و حجاب کند، قدری طول میکشد، آن آقا میپرسد که پس خانم کجا هستند، همسرشان میگوید که دارند چادر سرمیکنند، همان جا مسئول ثبت احوال میگوید بگویید دیگر نیایند، ایشان جزو بهشتیان هستند؛ «خانم بهشتیان» و اینطور شد که نام فامیل مادرم شد «بهشتیان».
واقعاً هم بهشتی بودند، من مادربزرگم را به خاطر دارم که حقیقتا زندگی پاک و منزهی داشت؛ یادم هست که وقتی ایشان فوت کرده بود، دیدم صورت بسیار سرخی دارد، آنقدر تعجب کردم که دور از چشم دیگران رفتم و صورتش را لمس کردم. انگار که همین الان فوت کرده است، از مادرم پرسیدم چرا مادربزرگ اینقدر صورتش سرخ است، گفت به خاطر اینکه بسیار مؤمن و دائمالوضو بود. مادر من هم تحت تربیت مادرش در دوران رضاشاه که کشف حجاب میکردند، آنقدر مقید به چادر بود که یک بار با مأموران شاه درگیرمیشود تا حدی که روسری و چادرش را با چاقو پاره میکنند و دست مادرم نیز در اثر اصابت چاقو زخم عمیقی بر میدارد اما حاضر نمیشود چادر را از سرش بردارد. جای آن زخم برای همیشه روی دست مادرم ماند.
ایام نوجوانی و جوانی ما هنوز حال و هوای انقلاب وجود نداشت اما مادرم با رژیم خیلی مخالف بود و میگفت «اینها لعنتی» هستند. هروقت از آنها حرف میشد، میگفت اینها لعنتی هستند. اما سالها بعد که دیگر جرقههای انقلاب داشت زده میشد، برادر بزرگم در جشن 4 آبان ساری عکس شاه را پاره کرده بود که میخواستند به خاطرش دستگیرش کنند که با وساطت برخی بزرگان آزاد شد. یعنی مباحث مبارزاتی از طریق برادرها در خانه ما هم بود. ولی پدرم خیلی ما را همراهی نمیکرد او انسان بسیار آرامی بود که از هر سر و صدایی دوری میکرد. البته خب، آن سالها هنوز خبری از انقلاب نبود و پدر من هم قبل از اینکه نهضت امام خمینی به پا شود در سال 41 به رحمت خدا رفت.
شهید مهدی ملکی
نام پدر: حسن
فرمانده توپخانه لشکر25 کربلا
تاریخ تولد: 1-5-1342 شمسی
محل تولد: مازندران - قائم شهر
پاسدار-متاهل
تاریخ شهادت : 30-11-1364 شمسی
محل شهادت : فاو-والفجر۸
قطعه:27 ردیف:52 شماره مزار:1/ث
گلزار شهدا:بهشت زهرا (سلام الله علیها)
تهران
* نحوه شهادت
آقا مهدی در سال 64 در فاو شهید شد. آقا مهدی همیشه میگفت «خدایا دوست دارم با دستی جدا شده از بدن و فرقی شکافته مثل امیرالمومنین به شهادت برسم» و حسین جان هم میگفت «من دوست دارم با اصابت تیری در قلبم به شهادت برسم».
مهدی در عملیات محرم شرکت کرده بود. شب عملیات محرم به من زنگ زد که «مادر من میخواهم از شما خداحافظی کنم؛ دوستم خواب دیده که خانم فاطمه زهرا (س) آمدند به چادر ما و گفتند امشب یک نفر از شما به شهادت میرسد». آنها 3 نفر بودند، آقا و دو دوست دیگرش که یکی از آنها روحانی بود. گفت «مادر شاید آن یک نفر من باشم، من امشب شهید میشوم». آن شب دیگر من دل توی دلم نبود. یک حالی داشتم؛ به گوشه اتاق میرفتم و میگفتم خدا اگر صلاح میدانی بگذار مهدی زنده باشد این بچه به اسلام و انقلاب وفادار است، بگذار زنده بماند برای انقلاب، اصلا حال خودم را نمیفهمیدم، احساس میکردم گوشه اتاق خدا صدایم را بیشتر میشنود. اینقدر دعا کردم که دیگرخسته شدم و خوابم برد. در خواب آیتالله میلانی را دیدم که یک آقایی به ایشان گفت آیا پسر این خانم امشب به شهادت میرسد؛ آقای میلانی گفت خیر؛ وقتی از خواب بیدار شدم، خیلی آرام شدم.
ساعت 7 صبح شد که آقا مهدی زنگ زد و گفت با وضع خیلی سختی شماره را گرفته، گویا آن شب شیمیایی زده بودند اما باران شدیدی میبارد و به لطف خدا آثار شیمیایی خنثی میشود. گفت «مامان خیالت راحت باشد؛ من لیاقت شهادت نداشتم. اما دوستم همان که آن خواب را دیده بود، به شهادت رسید». او یک روحانی بسیار منزه و پاکدامن بود. او هم دوست داشت با دو چشم از حدقه درآمده و در حالی که در یک دستش قرآن و در دست دیگرش اسلحه است، به شهادت برسد و جالب اینجاست که هر سهشان با همان شیوهای که دوست داشتند به شهادت رسیدند.
حسین من، که از طرف لشکر 27 محمدرسولالله (ص) اعزام شده بود، در جزیره مجنون بعد از اصابت تیر به قلبش به شهادت رسید؛ البته میگفتند دو ساعتی زنده بوده؛ او را به بیمارستان صحرایی منتقل میکنند اما نتوانسته بودند جلوی خونریزی را بگیرند و در بیمارستان به شهادت میرسد. گویا لحظه شهادت هم بسیار تشنه بوده و دائم طلب آب میکرده و آنقدر نام امام حسین را زمزمه کرد تا به شهادت رسید. خبر شهادتش را از طریق معراج شهدا به ما دادند که براش شناسایی رفتیم. اما مهدی جان؛ فرمانده توپخانه لشکر 25 کربلا بود. در جزیره فاو و در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید، همان طور که دوست داشت.
او را با لباس پاسداریاش به خاک سپردیم اما دستش را در بادگیرش گذاشته بودند تا پدرش نبیند چون با اینکه نظامی بود اما دل بسیار رئوف و حساسی داشت. بعد از شهادتش یکی از دوستان مهدی با من تماس گرفت و گفت حاج خانم مهدی دستش مجروح شده، اما به دل من افتاده بود که او شهید شده است؛ گفتم آقا مهدی شهیدشده. گفت نه دستش مجروح شده گفتم مطمئنم که آقا مهدی شهید شده؛ شهادتش مبارکش باشد؛ دوستش گریهاش گرفت. من میخواستم به مسجد 14 معصوم بروم، وقت نماز بود. گفت شما به نماز برو بعد از نماز از حال آقا مهدی شما را مطلع میکنم.
وقتی به مسجد رسیدم، همه یک جور دیگری نگاهم میکردند. میگفتند حاج خانم چرا رنگت پریده، میگفتم نه من چیزیم نیست؛ ناراحت نیستم. نگو اینها همه ماجرا را میدانستند و به من چیزی نمیگفتند. وقتی به خانه آمدم دیدم دم در خانه مملو از جمعیت است و آنجا مطمئن شدم که آقا مهدی به شهادت رسیده؛ گفتم خداوندا «به تو توکل میکنم؛ همانطور که در شهادت حسین به من صبر دادی در شهادت آقا مهدی هم مرا یاری کن». چون مهدی همیشه میگفت «مادر من اخلاقی دارد که اگر من شهید شوم؛ سرم را دوباره به جبهه میبرد، مثل مادر وهب».
اسم اصلی حسین، «مهرداد» بود؛ اما همیشه دلش میخواست اسمش را عوض کند. 19 روز قبل از شهادتش خواب میبیند که خانم حضرت زهرا (ص) میان من و او ایستادهاند و رو به من میفرمایند که «مادر! اسم این آقا پسر شما «حسین» شده و 19 روز دیگر هم پیش ماست». به خاطر همین برای شهادتش اعلام کردند که اسم آقا مهرداد، «حسین» است اما چون همه به مهرداد عادت داشتند، گذاشتیم «حسین مهرداد».
حسین جان وصیت کرده بود که مادرم باید مرا غسل دهد، کفن کند و در قبر بگذارد. من هم این کار را برایش کردم. وقتی حسین را در قبر میگذاشتم واقعا احساس کردم خداوند به من صبر عجیبی داده است، حتی برادرم گفت سنگ لحد را نگذارید تا مادرش بیشتر او را ببیند، گفتم «نه سنگ رابگذارید تا پسرم زودتر به خدای خودش برسد».
همیشه میگویم خداوند صبرعجیبی به من داده که توانستم فراق دوفرزند جوانم را تحمل کنم و از این بابت از خداوند سپاسگذارم. البته دعای شهدا بیتأثیرنبوده، خاطرم هست یک شب حسینآقا را در خواب دیدم که یک کاسه مسی بسیار زیبایی در دست دارد که یک قاشق درآن است.