eitaa logo
این عماریون
327 دنبال‌کننده
259هزار عکس
71.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی ملکی نام پدر: حسن  فرمانده توپخانه لشکر25 کربلا تاریخ تولد: 1-5-1342 شمسی محل تولد: مازندران - قائم شهر  پاسدار-متاهل تاریخ شهادت : 30-11-1364 شمسی محل شهادت : فاو-والفجر۸ قطعه:27 ردیف:52 شماره مزار:1/ث   گلزار شهدا:بهشت زهرا (سلام الله علیها) تهران
* نحوه شهادت آقا مهدی در سال 64 در فاو شهید شد. آقا مهدی همیشه می‌گفت «خدایا دوست دارم با دستی جدا شده از بدن و فرقی شکافته مثل امیرالمومنین به شهادت برسم» و حسین جان هم می‌گفت «من دوست دارم با اصابت تیری در قلبم به شهادت برسم». مهدی در عملیات محرم شرکت کرده بود. شب عملیات محرم به من زنگ زد که «مادر من می‌خواهم از شما خداحافظی کنم؛ دوستم خواب دیده که خانم فاطمه زهرا (س) آمدند به چادر ما و گفتند امشب یک نفر از شما به شهادت می‌رسد». آنها 3 نفر بودند، آقا و دو دوست دیگرش که یکی از آنها روحانی بود. گفت «مادر شاید آن یک نفر من باشم، من امشب شهید می‌شوم». آن شب دیگر من دل توی دلم نبود. یک حالی داشتم؛ به گوشه اتاق می‌رفتم و می‌گفتم خدا اگر صلاح می‌دانی بگذار مهدی زنده باشد این بچه به اسلام و انقلاب وفادار است، بگذار زنده بماند برای انقلاب، اصلا حال خودم را نمی‌فهمیدم، احساس می‌کردم گوشه اتاق خدا صدایم را بیشتر می‌شنود. اینقدر دعا کردم که دیگرخسته شدم و خوابم برد. در خواب آیت‌الله میلانی را دیدم که یک آقایی به ایشان گفت آیا پسر این خانم امشب به شهادت می‌رسد؛ آقای میلانی گفت خیر؛ وقتی از خواب بیدار شدم، خیلی آرام شدم. ساعت 7 صبح شد که آقا مهدی زنگ زد و گفت با وضع خیلی سختی شماره را گرفته، گویا آن شب شیمیایی زده بودند اما باران شدیدی می‌بارد و به لطف خدا آثار شیمیایی خنثی می‌شود. گفت «مامان خیالت راحت باشد؛ من لیاقت شهادت نداشتم. اما دوستم همان که آن خواب را دیده بود، به شهادت رسید». او یک روحانی بسیار منزه و پاکدامن بود. او هم دوست داشت با دو چشم از حدقه درآمده و در حالی که در یک دستش قرآن و در دست دیگرش اسلحه است، به شهادت برسد و جالب اینجاست که هر سه‌شان با همان شیوه‌ای که دوست داشتند به شهادت رسیدند. حسین من، که از طرف لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص)‌ اعزام شده بود، در جزیره مجنون بعد از اصابت تیر به قلبش به شهادت رسید؛ البته می‌‌گفتند دو ساعتی زنده بوده؛ او را به بیمارستان صحرایی منتقل می‌‌کنند اما نتوانسته بودند جلوی خونریزی را بگیرند و در بیمارستان به شهادت می‌رسد. گویا لحظه شهادت هم بسیار تشنه بوده و دائم طلب آب می‌کرده و آنقدر نام امام حسین را زمزمه کرد تا به شهادت رسید. خبر شهادتش را از طریق معراج شهدا به ما دادند که براش شناسایی رفتیم. اما مهدی جان؛ فرمانده توپخانه لشکر 25 کربلا بود. در جزیره فاو و در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید، همان طور که دوست داشت. او را با لباس پاسداری‌اش به خاک سپردیم اما دستش را در بادگیرش گذاشته بودند تا پدرش نبیند چون با اینکه نظامی بود اما دل بسیار رئوف و حساسی داشت. بعد از شهادتش یکی از دوستان مهدی با من تماس گرفت و گفت حاج خانم مهدی دستش مجروح شده، اما به دل من افتاده بود که او شهید شده است؛ گفتم آقا مهدی شهیدشده. گفت نه دستش مجروح شده گفتم مطمئنم که آقا مهدی شهید شده؛ شهادتش مبارکش باشد؛ دوستش گریه‌اش گرفت. من می‌خواستم به مسجد 14 معصوم بروم، وقت نماز بود. گفت شما به نماز برو بعد از نماز از حال آقا مهدی شما را مطلع می‌کنم. وقتی به مسجد رسیدم، همه یک جور دیگری نگاهم می‌کردند. می‌گفتند حاج خانم چرا رنگت پریده، می‌گفتم نه من چیزیم نیست؛ ناراحت نیستم. نگو اینها همه ماجرا را می‌دانستند و به من چیزی نمی‌گفتند. وقتی به خانه آمدم دیدم دم در خانه مملو از جمعیت است و آنجا مطمئن شدم که آقا مهدی به شهادت رسیده؛ گفتم خداوندا «به تو توکل می‌کنم؛ همان‌طور که در شهادت حسین به من صبر دادی در شهادت آقا مهدی هم مرا یاری کن». چون مهدی همیشه می‌گفت «مادر من اخلاقی دارد که اگر من شهید شوم؛ سرم را دوباره به جبهه می‌برد، مثل مادر وهب». اسم اصلی حسین، «مهرداد» بود؛ اما همیشه دلش می‌خواست اسمش را عوض کند. 19 روز قبل از شهادتش خواب می‌بیند که خانم حضرت زهرا (ص) میان من و او ایستاده‌اند و رو به من می‌فرمایند که «مادر! اسم این آقا پسر شما «حسین» شده و 19 روز دیگر هم پیش ماست». به خاطر همین برای شهادتش اعلام کردند که اسم آقا مهرداد، «حسین» است اما چون همه به مهرداد عادت داشتند، گذاشتیم «حسین مهرداد». حسین جان وصیت کرده بود که مادرم باید مرا غسل دهد، کفن کند و در قبر بگذارد. من هم این کار را برایش کردم. وقتی حسین را در قبر می‌گذاشتم واقعا احساس کردم خداوند به من صبر عجیبی داده است، حتی برادرم گفت سنگ لحد را نگذارید تا مادرش بیشتر او را ببیند، گفتم «نه سنگ رابگذارید تا پسرم زودتر به خدای خودش برسد».  همیشه می‌گویم خداوند صبرعجیبی به من داده که توانستم فراق دوفرزند جوانم را تحمل کنم و از این بابت از خداوند سپاسگذارم. البته دعای شهدا بی‌تأثیرنبوده، خاطرم هست یک شب حسین‌آقا را در خواب دیدم که یک کاسه مسی بسیار زیبایی در دست دارد که یک قاشق درآن است.
هفت روز گذشت دلمان برایت تنگ شده سید جان 😭💔 شادی‌ روح شهدا صلوات
من سال 1339 ازدواج کردم. در شرایطی که هنوز خواهرهای دیگرم ازدواج نکرده بودند. همسرم نظامی بود ودر پادگان ساری خدمت می‌کرد، من آن ایام در دبیرستان درس می‌خواندم و مسیر کار همسرم و مدرسه من یکی بود و اینطور شد که همسرم مرا در مسیر می‌بیند و گویا یک بار دنبال من آمده بوده تا آدرس خانه‌مان را پیدا کرده بود و اینطور شد که به خواستگاری من آمد. او در نیروی زمینی ارتش فعالیت می‌کرد؛ من چون محجبه بودم و چادر مشکی سرم می‌کردم برای همسرم بسیار جلب توجه کرده بود که دراین فضا یک دختر اینطور حجاب را رعایت می‌کند. به مادرم می‌گفتم به من اجازه بدهید درس بخوانم مادرم می‌گفت اگر پسر خوب و باخدایی است قبول کن اما پدرم خیلی موافق نبود و می‌گفت نظامی است و به خاطر کارش دخترم از من دور می‌شود. اما دیگر قسمتم به او بود. بعد از ازدواج، دوسالی در ساری بودیم و سال 44 به دلیل تغییر مکان خدمت همسرم، به تهران آمدیم. بچه‌ها تقریبا پشت سر هم به دنیا آمدند. سال 41 مژگان دخترم به دنیا آمد، سال 42 آقا مهدی وسال 43 حسین مهرداد به دنیا آمد و مازیار و مهتاب هم 45 و 49 به دنیا آمدند. وقتی انقلاب مردم آغاز شد، من حتماً تقید داشتم که در راهپیمایی‌ها حضور داشته باشم. آن موقع بچه‌ها دیگر به سن تشخیص رسیده بودند و برخی مواقع با هم به راهپیمایی‌ها می‌رفتیم. همسرم به دلیل اینکه نظامی بود و برای آنها این کارها جرم محسوب می‌شد، علنا نمی‌توانست ما را همراهی کند، ولی علی‌رغم اینکه نگران سلامتی ما بود با این فعالیت‌ها مخالفتی نداشت. البته مادرم هم در روحیه‌ انقلابی ما تأثیر زیادی داشت، مادرم زودتر از ما با امام خمینی آشنا شده بود و دورادور او را می‌شناخت و نامش را از طریق پدرش شنیده بود، چون پدرش روحانی سرشناسی بود که با علمای قم درارتباط بود. او ما را در فعالیت‌های انقلابی و مخالفت با رژیم سابق بسیار تشویق می‌کرد. من تا سال 57 امام را ندیده بودیم تا اینکه اوایل انقلاب پسرم شهید«مهدی»، عکس امام را برایم آورد؛ وقتی عکس امام را دیدم، بسیار خدا را شکر کردم و گفتم خدایا تو به ما نور دادی و کشور ما را روشن کردی. بچه‌ها پیش از انقلاب در جریان مبارزات بودند، آقا مهدی آن موقع در دبیرستان درس می‌خواند که درس را رها کرد. از حضور در راهپیمایی‌ها گرفته تا پخش اعلامیه. اعلامیه‌‌های حضرت امام را گاهی آقا مهدی به خانه می‌آورد. حسین آقا هم بسیار دوست داشت از هر چیزی سردربیاورد و حقیقت را خودش پیدا کند. من همیشه از اینکه بچه‌هایم در راه خدا قدم برداشتند و وفادار به انقلاب و اسلام و امام بودند، خدا را شاکرم. وقتی آنها شیرخواره بودند به این مسائل توجه داشتم و خدا را شکر سربلند شدم. وقتی بچه‌هایم کوچک بودند، مادرم می‌گفت دخترم یک وقت موقع شیردادن بچه‌ها گریه نکنی شیرت تلخ می‌شود و بچه را اذیت می‌کند اما وقتی عاشورا می‌شد، می‌گفت بدو برو وضو بگیر و برای امام حسین اشک بریز. هروقت بچه‌ها را بغل می‌گرفتم و داشتم شیر می‌دادم، مقید بودم که وضو داشته باشم، اما روز عاشورا منش دیگری داشتم و حین شیر دادن به بچه برای سیدالشهدا(ع) عزاداری می‌کردم و مقید بودم که برای آقا گریه کنم، مادرم می‌گفت «گریه برای امام حسین، بچه را حسینی می‌کند». فکر می‌کنم آن روحیه انقلابی و مذهبی فرزندان شهیدم بابت همین اعتقاد است. آقا مهدی از 6 سالگی مقید بود که روزه‌هایش را بگیرد، البته آنها هم مثل بقیه بچه‌ها شیطنت‌های خودشان را به اقتضای سن‌شان داشتند اما خوب نسبت به هم سن و سال‌هایشان سربه راه و معتقد بودند. یادم هست آقامهدی در دوران راهنمایی بود که یک روز معلم ورزش‌اش به خانه زنگ زد و گفت «خانم پسر شما زنگ ورزش لباس ورزشی نمی‌پوشد» گفتم علت دارد، گفت بهتر است بیایید ببینید که زنگ ورزش با چه وضعی ورزش می‌کند؟ وقتی به مدرسه رفتم، دیدم یک شلوار راحتی خانگی پوشیده و یک بلوز. خنده‌ام گرفت؛ به معلمش گفتم «آقا مهدی می‌گه من لباس ورزشی نمی‌پوشم؛ من اگر بخواهم لباس ورزشی بخرم پدرم یک لباس گرانقیمت می‌خرد و من جلوی همکلاسی‌هایی که وضع مالی خوبی ندارند خجالت می‌کشم». وقتی جبهه هم می‌رفت می‌گفتم مهدی جان هر وقت خواستی بری من یک قابلمه غذا درست کنم به اندازه 10 ـ 12 نفر که با خودت ببری؛ حداقل تا دو سه روز با دوستانتان غذای خوب داشته باشید. می‌گفت «مادر این حرف را نزن، ما خیلی زیاد هستیم اگر همرزم‌های دیگرم ببیند من خجالت می‌کشم». حواسش به همه بود. هیچ وقت از سختی‌های جبهه برای من نمی‌گفتند تا مبادا ناراحت شوم. اما یک بار که آقا مهدی را قسم دادم گفت «مدتی در محاصره بودیم و آنقدر گرسنگی به ما فشار آورد که مجبور شدیم نان‌های خشکی که در گونی ریخته بودیم را بخوریم تا زنده بمانیم».
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارگران هپکو: آقای رئیسی گفت «تا من زنده‌ام، نترسید» ما تو این سه سال که آقای رئیسی بود، خواب راحت داشتیم😭😭😭😭😭😭
آقا مهدی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، جزو نخسین کسانی بود که کمیته انقلاب را تشکیل دادند و بعد هم بلافاصله وارد سپاه شد. وقتی هم که جنگ شروع شد، یک روز آمد خانه و گفت اگر اجازه بدید می‌خواهم بروم جنگ؛ خب من خیلی مخالف نبودم فقط بهشان می‌گفتم که «هر جا هستید دست خدا به همراهتان ولی هر 15 روز یک بار بیایید من شما را ببینم چون طاقت بی‌خبری ندارم». پدرشان راحت کنار نیامد، نه اینکه مخالف باشد،‌ می‌گفت من نظامی هستم، من جنگ را بلدم من باید بروم نه اینها که جوان هستند و چیزی بلد نیستند. خودش هم دو سه بار به جبهه رفت. حسین جان هم یک سال بعد از مهدی به جبهه رفت. پدرشان بعد از شهادت بچه‌ها می‌گفت «خدا را شکر می‌کنم در جایی خدمت کردم که همه طاغوتی بودند اما من نان حلال به بچه‌هایم دادم و امروز با شهادتشان مرا سربلند کردند». بچه‌ها 15 روز یکبار هرطور شده خودشان را به خانه می‌رساندند تا مرا دلواپس نکنند. یک شب خیلی دلتنگ شده بودم؛ حسین آقا که آمد تعریف می‌کرد و قسم می‌‌خورد که مامان اصلا وسیله نبود، دست آخر یک ریوی درب‌و داغون پیدا کردیم که تا اندیمشک ما را رساند و از آنجا با قطار به تهران آمده بود. حسین اعتقادات خاصی داشت، می‌گفت مهدی‌جان خیلی به خودش سخت می‌گیرد. می‌گوید حتما باید روی زمین بخوابد اما من اگر تخت باشد روی تخت می‌خوابم. عبادت‌های مهدی حال و هوای دیگری داشت، برنامه‌ریزی دقیقی می‌کرد که به همه کارهایش برسد و برای عبادت هم وقت زیاد می‌گذاشت؛ معمولاً‌ شب‌‌ها از آخر شب تا نماز صبح سرسجاده بود و نماز می‌خواند و دعا می‌کرد، خانه قبلی که بودیم سالن بزرگی داشت که زمستان‌ها خیلی سرد می‌شد، آن موقع  هم که نفت نبود به همین خاطر ما فقط یکی از اتاق‌ها را یک علا‌ءالدین گذاشته بودیم و اتاق‌های دیگر سرد بود، مهدی همیشه در گوشه سالن می‌ایستاد به نماز؛ وقتی او به سالن می‌رفت از بس که سرد بود من همیشه دلشوره داشتم و از در اتاق حواسم به او بود. یک بار آمد گفت مادر چرا شما نگرانی؟ گفتم می‌ترسم از سرما اتفاقی برایت بیفتد. گفت نگران نباش؛ بعد لباسش را جلو کشید و گفت: ببین. دیدم لباسش خیس عرق است. در آن اتاق سرد از خوف پروردگارش خیس عرق شده بود
می‌گفتم آقا شما نائب امام زمان هستید؛ بچه‌ها گفته بودند امام زمان تشریف می‌آورند ما که لیاقت نداشتیم اما لیاقت نائبش را هم نداشتیم. آقا ‌فرمود «نه شما مادر شهید هستید؛ این حرف را نزنید؛ بلند شوید. من از این کارها خوشم نمی‌آید. بلند شوید». بعد به حاج آقا می‌گفتند که «آقای ملکی حاج خانم را بلند کنید اجازه ندهید» ولی من گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود و دائم می‌گفتم «آقاجان فدای شما شوم». آقا آن شب یک ساعت و ربع در منزل ما تشریف داشتند. به ایشان گفتم «آقا امشب منزل ما خیلی نورانی است»، فرمودند «این نور شهداست که در این خانه هست» و قدری آن شب درباره شهدا صحبت کردند و گفتند که «شهدا خیلی پیش خدا ارج و قرب دارند. انشاءالله که با شهدای کربلا محشور هستند». از ما پرسیدند چیزی نمی‌‌خواهید گفتیم نه فقط سلامتی شما؛ حتی هدیه‌ای را هم که آقا تقدیم کردند،‌ نپذیرفتم و هر چه آقا اصرار کردند، قبول نکردم و گفتم ما از شما هیچ چیزی نمی‌خواهیم که دست آخر آقا آن را به حاج آقا دادند. اما خودشان یک سفر مکه به بنده و حاج آقا هدیه کردند که سفر بسیار به یاد ماندنی بود.