کمپین تشکر از جناب رئیس جمهور برای دستور قاطعانه برای پیگیری قانونی حجاب...
حتما شرکت کنید و در مخاطبین دغدغه مند نشر حداکثری دهید لطفا که صدقه جاریه س... ✊
https://farsnews.ir/my/c/156446
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
✍️ تا فردا اگه حمایتها به ۱۰ هزارنفر برسد مستند ساخته می شود.
در میان هجمههای شدید رسانهای طی یک اقدام انقلابی و مستند به قانون کشور رئیس جمهور محترم با شجاعت دستور به اجرای همه جانبه قانون حجاب دادند.
در چنین شرایطی حمایت افراد دغدغهمند مشت محکمی به دهان بد خواهان و مروجین فسادهای اخلاقی خواهد بود بیاییم به آنچه شهدا در وصیت نامههایشان به آن تاکید کردند و با خون خود آن را امضا کردند جامه عمل بپوشانیم تا در روز قیامت شرمندهشان نباشیم.
به من چه نداریم!
اسنپ رسید. سوار شدیم.رانندهی خوش اخلاقی نصیبمان شده بود. مادرم کرایه را پرداخت کرد. خیلی زود رسیدیم. پیاده شدیم. بانک شلوغ نبود. کمی کیفیت و جای وسایل نسبت به ۶ ماه پیش تغییر کرده بود. البته کارمندان بانک هم خوشاخلاقتر شده بودند. هرچند قبلا هم خوب بودند. عده کمی جلوی هر باجه ایستاده بودند. میدانستم که مثل دفعات قبلی، کار من به باجه آخری مربوط میشود. جلوی دستگاه رفتم تا شماره بگیرم که دیدم کار نمیکند. ناچار از مادرم خواهش کردم روی صندلیها بنشیند. خواستم کمتر خسته شود. رفتم جلوی همان باجه آخر. بعد از سلام کوتاهی از مسئول باجه پرسیدم برای رفع مسدودی کارتم همانجا منتظر شوم؟ کارتم را خواست تا روی پیشخوان و توی نوبت بگذارد. یک آقایی آمده بود چک داشت. گفت بیرون شلوغ است. دیرم شده. شما میتوانید اینجا سریعتر کارم را انجام بدهید؟ با روی گشاده به او هم گفت بله. حتما.
یک خانم قد بلند و هیکلی جوان هم توی صف بود. درست کنار من و پشت به من ایستاده بود. چشمم افتاد به وضع موهایش. خواستم بیخیال شوم. اما یادم آمد امام زمان هم حتی برای مکروهات هم امربمعروف و نهیازمنکر میکنند. از بی مسئولیتی کردن خجالت کشیدم.دقت کردم. خانوم آرایش هم داشت. با خودم فکر کردم ایشان احتمالا اعتقاد به حجاب نداشته باشد. پس راه دوم را انتخاب کردم.
گفتم خانوم ببخشید. برگشت به سمت من. به سلام کردم. با او احوالپرسی کردم. تا اینجا همه چیز خوب بود. پرسیدم الان که شما تشریف آوردید بانک اگه طبق قانون با شما برخورد نشه حقتون رو ضایع کنند ناراحت میشید؟ گفت بله! متعجب بود اما هنوز همه چیز آرام بود. گفتم خب خودتونم پس قانون رو رعایت کنید دیگه. گفت کدوم قانون؟ گفتم حجاب!
دیگر همه چیز آرام نبود. دیدم جز پوشش روی زبانش هم کنترل ندارد. چون با بی ادبی جواب داد. اگر بگویم ناراحت نشدم دروغ است. اما از ضعف شخصیت آن خانم ناراحت شدم. بابت کارم خوشحالم. خیلی از افراد فکر میکنند خب این تذکر من چه تاثیری دارد؟ تاثیر این نیست که من با دم مسیحایی به یکباره او را متحول کنم. من سهم خودم را ایفا کردم. اگر حجاب او را یک بوته گل تصور کنیم، شاید برای به شکوفایی رسیدنش مقدار بیشتری آب و نور دریافت کند. من یک قطره، یک کلمه یک لبخند یک اخم به او بدهکار بودم. نتیجه را به خدا واگذار میکنم. گاهی اسر در آینده اتفاق میافتد. آن زن را میبخشم. چون خیلی ناآگاه بود. چون میگفت تو که حجاب داری چی بهت دادن ؟ نمیدانم مگر آنها که چراغ قرمز را رد نمیکنند بخاطر رعایت قانون چیزی دریافت میکنند؟
اما آنها که امربمعروف و نهیازمنکر کردن را کنار گذاشتهاند نمیبخشم. تعداد زیادی آدم آنجا بود که اگر آموزش دیده بودند، اگر آمِر بودند، میتوانستند به آن زن کمک کنند. هر کس به روشی. اما همه بیتفاوت بودند. مثل چند عدد ربات!
کسانی که به آن زن حقپذیری را یاد نداده بودند آنها هم .... راستی چقدر به اطرافیانمان یاد میدهیم که جواب تذکر تشکر است؟!
اما به یک خانم دیگر کمک کردم. داشت از امامزاده بیرون میرفت. نوزادی در بغل داشت. به او لبخند زدم. گفتم سلام مامان خانوووم خدا حفظش کنه واست. تشکر کرد. گفتم موهاتون یه کوچولو پیداست. خواسته باشید من کوچولوتون رو نگهمیدارم. شما درست کنید. دوباره بدمش بغلتون. خوشحال شد. آنقدر ناز و خواستنی بود که بی اختیار گفتم سلام عزیز دل عمه! بعد هم با بسم الله الرحمن الرحیم بغلش کردم. برایش صلواتی فرستادم. مادرش روسری اش را مرتب کرد. و نوزادش را بغل کرد. کلی تشکر و دعای خیر کرد. حس خوبی بود. بخصوص که آن خانوم محترم دعا کرد خدا یکی از این گوگولیها به من هم بدهد. حتی تصورش هم شیرین بود.
به بعضیها با اشاره دست و لبخوانی تذکر حجاب دادم. اتفاقا تاثیر داشت. خیلیها هم خودشان محجبه بودند. صبر میکردم. بعد از سلام کوتاهی، میگفتم چقدر حجاب بهشان میآید. یا میگفتم خدا امواتتون رو بیامرزه چه خوبه که شما حجاب دارید.
رانندهای که با او به خانه برگشتیم یک پسر جوان بود. سیگار میکشید. اما فوقالعاده مودب و متین بود. گفتم داداش ببخشید اجازه میدید یه سوالی بپرسم؟ گفت بفرمایید گفتم سیگار بسته ای چند میخرید؟ گفت بستگی داره. گفتم خب همینی که الان شما خریدید چقدره؟ گفت ۲۰ تومن. گفتم خب آبمیوه چی؟ اون چقدره؟ گفت مثلا رانی ۱۰ تومن
گفتم خب من یه پیشنهادی میدم. بهش فکر کنید. ناراحت که نمیشید. گفت نه
گفتم خب چطوره هر بار به جای سیگار آب میوه بخرید؟ هم خوشمزهست هم ضرر سیگار رو نداره. گفت زیاد نمیکشم آخه. روزی یه دونه اونم بشه ۱۰۰۰ تومن. گفتم به هر حال ما دوست داریم شما سلامت باشید. میتونید چیز دیگه ای که دوست دارید بخرید. چیزی که ضرر نداشته باشه. میتونید چند وقت یکبار بخرید. نه هر روز.
در کل روز خیلی خوبی بود. چقدر تعداد آدمهای حق پذیر زیاد شده. و تعداد آدمهای مهربان و با حجاب.
28.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپانه
🧡 بسم الله الرحمن الرحیم 🧡
#گشت_ارشاد
#سوادرسانه
#بصیرت
#شناخت_احکام_دین
#مطالعه
صدق الله العلی العظیم
🆔 @maroofane3
اینا رو گرفتم که تذکر زیبا بنویسم
گاهی آدم حوصلش نمیکشه، بلانسبت شما که میشنوید، خدایی نکرده از روی تنبلی واجبم قضا نشه
همین با روی گشاده و مهربون یه دونه ازین تذکرا تقدیم کنم 🤗
و خیلی سریع محل رو ترک کنم😂
بنظرم اول حالت کادرهای بولت ژورنال کادر بکشم بعدش بیام داخلش تذکر کوتاه با آدرس آمرین بنویسم. خوب میشه
خدایا به فکر و وقت و توانمون در راه خودت برکت بده
الهی آمین
راستییییی اینا رو هم ایرانی خریدم
کیفیتشون خوبه قیمتشون عالی👏👏👏👏
فقط راپیدم اینجا نیست
شب شروع کنم😊 انشاءالله ✋
اشباح سیاه بویو
با خودم گفتم از همین حالا شروع کن! تو میتونی! پس همین که از مدرسه خارج شدم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس عزمم را جزم کردم. مثل عقاب اطرافم را پاییدم. چند دختر جوان محجبه اطرافم بودند. خیلی آرام صحبت میکردند. یک آقای جوان سر به زیر هم ایستاده بود آنطرفتر. یک پیرمرد هم با حاج خانمش با فاصله چند صندلی از من نشسته بودند. پیر که میگویم یعنی فرتوووووتهاااا! که شیخ و شیخه محسوب میشدند. البته مشکلی هم نداشتند. یک نفر از دور داشت میآمد. خودش بود. وای خدا قلبم تند میزد. آمد نزدیکتر. موهایش را طلایی رنگ کرده بود. ناخنهایش هم لاک زده بود. البته مشخص بود کاشته! گلهای روی ناخن را نهها، منظورم خود ناخن است. وای خدای من! خیلی نزدیکتر شده. قلبم تند میزند. چه عطری هم زده. نشست دقیقا کنار من! خدایا این چه امتحانیه... میخوای بعدا انجامش بدم؟ هوم؟ آره تو هم راضی نیستی من آبروی این بندهت رو پیش اینا ببرم. اما آخه اگه کسی دیگه هم بهش نگه چی؟ مانتوش گشاد و بلنده خداروشکر. جوراب داره ولی. یعنی هیچی نگم؟ بگم؟ اگه بگم یهواشباح سیاه بویو بیان منو ببرن تحویل حاکم تسو بدن چی؟ ای خدااااا یه دونه جومونگم نداریم بیاد نجاتمون بده. بسه! به کار خودت فکر کن. میتونم سر حرف رو باز کنم. میتونم بنویسم بهش بدم. لبخند پیروزمندانه روی لبام میشینه که هر کی ببینه نمیتونه دلیلش رو حدس بزنه. کیفم رو زیر و رو میکنم. بله. همشو میگردم. هی واااااااااای کووووو! کجاست؟ کمی به حافظه ام فشار میآورم. لحظه آخر جامدادیام نزدیک فرزانه بود. بعد من با عجله از کلاس خارج شدم. ای خدااااا آخه چرا؟ امیدوارم فرزانه با خودش برده باشدش.... حوصله گشتن گمشده های انباری زیر پله دبیرستانمون رو ندارم! اونم با غرولندهای خانم وزیری.
حالا چکار کنم؟ اتوبوس رسید. ای وای دیر شد! الان سوار میشه. منم سوار میشم سعی میکنم کنارش بشینم. رفت اون ته اتوبوس بشینه نتونستم بشینم کنارش رفتم نزدیک. اون ته اتوبوس اون چندتا دختر چادری بین خودشون براش جا باز کردن. دیگه چاره ای نیست میرم نزدیکشون وقتی میخواست پیاده بشه بهش کوتاه میگم. آره این خوبه. آنقدر زوم کردم روی اون که اصلا متوجه نمیشم بقیه چجورین؟ اون دخترا شروع کردن باهاش حرف زدن. دارن به هم لبخند میزنن. شلوغ شده. نمیتونم صداشون رو بشنوم. میبینم یکی از دخترا به دستبند خانومه اشاره میکنه. ازین دستبندای چرمِ که روش اسم ائمه نوشتن. وقتی کنارم بود دیدم. روش نوشته بود یا زینب. خانوم موطلاییه دستبندش رو باز کرد داد به اون دختر. اونم خوشحال شد چون لبخند زد. لبخند قدرشناسانهاش اینو میگفت. چقدر جا تنگ شد. شلوغتر شده. گرمم هست. کاش یکی پنجره رو باز کنه. یه بچه با پیراهن و روسری صورتی کنار شیشه پنجره نشسته. بهش اشاره میکنم بازش کنه. لبخند مهربونی میزنه و به مامانش میگه اونم بازش میکنه. آخيش داشتم خفه میشدم. دوباره مشغول دنبال کردن سوژه شدم.
دیدم اون دخترا هم هر کدوم دستبنداشون رو درآوردن گرفتن سمت خانومه. البته دستبندای اینا مهرهایِ. خیلی خوشگلن. سفید، صورتی، آبی، سبز. چطور ندیده بودمشون؟ دقت کردم اونا ساق پوشیدن. حتما زیر اون بوده. خانومه خیلی متعجب و خوشحال داره دستای اونا رو نگاه میکنه. اول سرشو به طرفین تکون میده که اونا بازم یه چیزایی میگن. بعد اونم دستبندا رو میگیره و یه چیزایی بهشون میگه. یه خانومه میگه ببخشید بدون اینکه چشم بردارم خودمو میکشم کنار از کنارم رد میشه.
همزمان سوژه هم هدایاش رو میذاره توی کیفش. ۵ تا ایستگاه مونده تا پیاده بشم. چیکار کنم؟ خانومه گردن میکشه سرشو میچرخونه فکر میکنم میخواد بدونه کجاست؟ دسته کیفش رو میگیره و عزم بلند شدن میکنه. دخترا چیزی میگن. بعدم باهاش دست میدن. لحظه آخری اونی که بهش نزدیکتر نشسته سمت راستش وایساده دستش رو دیرتر رها میکنه همزمان داره چیزی هم بهش میگه. با تموم شدن حرفش خانومه لبخند میزنه بعدم دستشو میبره سمت شالش. خوب مرتبش میکنه. مامان دختره که پنجره رو باز کرد صداش میزنه. بعد یه گیره روسری بهش میده. اومد. اما دیگه موردی برای تذکر نیست. از من زرنگترا بهش تذکر دادند. اینم که واجب کفاییه. ولی از همهشون خیلی یاد گرفتم. عالی بودن. یعنی میشه منم نترسم بگم؟ نفسمو با حسرت بیرون میدم که اتوبوس دوباره با ایستی که میکنه همه رو عین کره گیر دستی آویزون به میلههای سقف اتوبوس تکون میده. در باز میشه و سوژه میره. بهتره برم پیش اون دختر چادریا بشینم. هنوز ۴ تا ایستگاه مونده. شاید اونا هم دیر پیاده بشن. ببینم اونا چطوری به تصور اشباح سیاه فائق اومدن
@amershavim
بالهای پرواز
اینا رو گرفتم که تذکر زیبا بنویسم گاهی آدم حوصلش نمیکشه، بلانسبت شما که میشنوید، خدایی نکرده از
خدا دعامو برآورده کرد
یه اتفاق خیلی جالب افتاد
با یه #خواهر_حق_پذیر مواجه شدم😍😍😍😍
یه قرار باحالی با هم گذاشتیم
شماره به هم دادیم😃
خیلی عشق بود💙💐