1724356235360_صوت ۳.mp3
82.5K
با هوش مصنوعیه😁👌
بلکم قدر منو بدونید 😂
🖤@amershavim🖤
بالهای پرواز
با هوش مصنوعیه😁👌 بلکم قدر منو بدونید 😂 🖤@amershavim🖤
راستی میدونستید این حدیث امیرالمؤمنین علیه السلامه؟
جاتون خالی
امروز شلوغ بود
منم حسسسسابی دعوت کردم 😁
🖤@amershavim🖤
از نماز تا ۶ غروب امامزاده بودم. و استفاده کردم 😁👌
خییییییییییلی ماجرا پیش اومد باید براتون دونه دونه بنویسم...
حوصله کنید👌
شمام خاطراتتونو بفرستید
امروز توی مسجد بچه زیاد بود😋
از خیلیا عکس گرفتم. خیلی ها رو هم نرسیدم متاسفانه...
ولی خداروشکر از عکسها راضی بودن. تنظیمات دوربینو حرفهای کردم. واقعا تغییر کرده. جاهایی که تار و دود گرفته نشون میداد امروز برعکس شفاف و روشن بود خداروشکر.
دیگه نرسیدم برای جذب.
فقط چند نفر . یکیشون گفت خواهرت بهم تراکت داده😄.
خیلی از مامانها دیگه میشناسنم😍
بچههایی که اجازه نمیدن ازشون عکس بگیرم ناز میکنم و میگم باشه عزیزم. اگه دوست نداری نمیگیرم. هر چی شما بگی.
بعدم نکتهای توی ظاهرش پیدا میکنم و تحسین میکنم و میرم نفر بعدی.
اونا که تعجب میکنن میپرسن چرا ازم عکس بگیری
میگم چون بقیه بچهها هم ببینن از شما یاد بگیرن بیان مسجد. شما خیلی کار خوبی میکنی بقیه هم باید از شما یاد بگیرن عمه جون( این تشویق کار خوبم یه جورایی امربهمعروف👌♥️). بعضیاشون یه کم خجالت میکشن بهشون مهلت میدم اول ببینن از چند نفر عکس میگیرم بعد دوباره بهشون پیشنهاد میکنم وووو
هر کدوم جدیدن اول اسم خودمو میگم بعد اسمشونو میپرسم.
خیلی دوست داشتنی هستن
چقد دلم میخواد مسجد تابلو اعلانات داشته باشه...
چند تا رو دیدم. قیمتا متفاوته. شاید صحبت کنیم وووو
الله اعلم...
🖤@amershavim🖤
آخر نماز داشتم تسبیحات میخوندم. یه خانومی با بچههاش داشت میرفت بیرون. سریع پاشدم مهرمو برداشتم تسبیحمم دستم بود. بدو بدو رفتم باهاش صحبت کردم 😂
بهش تراکت دادم. گفتم به بقیه مؤمنین هم بدین. گفت من اهل اینجا نیستم. کسیو نمیشناسم. گفتم پس میخوای شمارهمو بنویس اگه کاری داشتی نمیدونستی به کجا مربوط میشه بپرس.
نوشت و رفت.
🖤@amershavim🖤
عکاسی از نماز فقط اونجا که باید قبل از رکوع رکعت اول با سرعت نور خودتو برسونی به صف تا از نماز نمونی 😂
بعدش رفتم پیش مامانم با هم آماده شیم بریم امامزاده. اونجا یه خانومی نشسته بود . بهش تراکت دادم. همون که گفت خواهرت قبلا آورده عکس گرفتم. اون حرفش تموم شد یه خاله پیرزنی گفت این چیه؟ نذره؟ گفتم نه برای آموزشه. گفت آموزش چی؟ گفتم امربهمعروف ونهیازمنکر . دوره مجازیه. گفت دیگه امربهمعروف ونهیازمنکر کنیم میگیرن تیکه پارهمون میکنن
گفتم اولا که یک در میلیون ، دوما که شاید یه روز نمازم بخوای بخونی تیکه پارهت کنن چیکار کنیم؟ میتونیم نخونیم؟؟
گفت نه
منم تذکر میدم.
گفتم آفرین. تو دلمم گفتم پ چته هی انقلت میاری😂
🖤@amershavim🖤
رفتیم امامزاده. رسیدیم توی حیاط تشنه بودیم خواستم آب بخوریم. با خودم گفتم بی ادبیه . اول زیارت کنیم. بعد میام آبخوری. داخل شبستان شدیم. به همه سلام کردیم و زیارت قبول و التماس دعا گفتم. این کارو همیشه انجام میدم. چون هم از آداب معاشرت مؤمنینه هم برام فرصت ایجاد میکنه برای ارتباط گرفتن یا برای احیا یا برای تذکر . و در اون فرصتی که میگم و میشنوم موقعیت رو پردازش میکنم ببینم چطور میشه به نفع امربهمعروف ونهیازمنکر کاری کرد یا کلامی گفت . دعوتی کرد یا تذکر خییییییییییلی غيرمستقيم اگه بشه بدم.
رفتیم داخل زیارت کردیم و این فیلمم براتون گرفتم. 👇
🖤@amershavim🖤
بعد رفتیم توی حیاط. نزدیک آبسرد کن. بوی آشغال میومد. اونجا یه مایع دستشویی بود و یه باند خیس و یه پیرزن که تا ما رو دید شروع کرد به درددل
میگفت پسرم مریضه باید دیالیز بشه. خودمم مریضم. قند خون دارم. هیچکدوم نتونستیم بریم درمان. انگشتاشو نشون داد و من تازه متوجه شدم قطع شده. گفت اونم بخاطر قند اینجوری شده.
میگفت به اون خانوما گفتم لباس کهنه ندارید بهم بدید؟ اون خانومه(فک کنم خادم رو میگفت) نذاشته بهم بدن. اینایی که تنمه از آشغالی درآوردم شستم. پوشیدم. ولی بازم بو میدن. تازه فهمیدم چرا با وجود اینکه سطلهای زباله حیاط امامزاده خالیه، بوی آشغال میاد...
دامن پیراهنشو بالا داد گفت شلوارم ندارم. زد بالاتر زانوی ورم کردهش رو نشونمون داد و گفت زانومم درد میکنه. مامانم گفت بندازش یهو یه مردی رد میشه پاتو میبینه...
اونم انداختش
با اون بو، اون باند و اون مایع ظرفشویی و حال اون زن ووو نتونستم آب بخورم. به مامانم گفتم بیا بریم بیرون آب بگیریم. ولی خیلی آشفته بودم. مامانم به خانومه یه پول کمی داد و رفتیم.
مامانم گفت ولی الان اگه بابات بود به حال این فقیر بی تفاوت رد نمیشد
بعد یه ماجرای مشابه تعریف کرد که بابام به یکی کمک کرده.
رفتیم بیرون. گفتم کاش بازار باز بود اقلا یه شلوار براش میگرفتیم. به همه تذکر میدیم ولی اونا خودشون خواستن این خودش نخواسته. فقط نداره وگرنه میپوشید. گفت جمعه باز نیستن. فقط یه مغازه پدرشوهر فلان فامیل بابات شاید باز باشه. اونم گرون فروشه. گفتم بازم خوبه. بیا یه لحظه بریم سر کوچه راسته بازار، شاید باز بود. گفت گرون میگه چی؟ گفتم امام حسین علیه السلام چی؟ ازمون راضی میشه؟ گفته وقتی گناهی رو میبینید پیش از پلک زدن وضعو تغییر بده
رسیدیم سر کوچه. خوشحال شدیم. دو تا مغازه باز بود. اولیو نگاه کردیم چیزی ندیدیم. دومی رو نگاه کردیم پیرمرد فروشنده خوابش برده بود. همونجا روی تختهای که برای یه سری از اجناسش گذاشته بود. یه نگاه به بالا کردیم. چند تا شلوار آویزون کرده بود. بعضیاش گل گلی بود بعضیاش رنگ روشن. بعضیاشم خیلی نازک.
فقط یکیش مشکی و ابروبادی بود.
با مامانم سر همون حرف میزدیم. مامانم پیرمرد فروشنده رو چندبار صدا زد: _ بابا! بابا! بیدار شو اینو برای ما بیار.
پیرمرده یه کم نیمخیز شد روی تخته. چشماشو مالید. تا به خودش اومد همزمان که گفت کدومو میخوای سریع شروع کرد با دست خودشو باد زدن.
یه نفس عمیق سختی هم کشید.
بهش نشونش دادیم. قیمتشو پرسیدیم. یه قیمتی گفت. گفتیم ارزونتر نداری؟
گفت چرا
بیارم؟
گفتیم آره دیگه.
رفت داخل دنبالش رفتم که هی نیاد و بره با اون سن و سال. دستش گرفت یکی . دیدم چقد نازکه. نابوده اصا. به مامانم نشون دادم یه کمم رأیشو زدم. و به همین منوال.
پیرمرده گفت برای کیه؟ چاقه یا لاغر. گفتیم یه بنده خداست. مام نمیشناسیم. کمی لاغره. چند تا دیگه آورد هیچکدوم مناسب نبودن.دیگه آخریش گفتم مامان این از الان داااااغونهههه! یهو پیرمرده از پای قفسه، گفت داغونه؟ اصلا یادم نبود اون اونجاست و چه برداشتی میکنه😂😂😂 گفتم نه یعنی به درد این بنده خدا نمیخوره. تهش همون که اول دیدیم گرفتیم. گفتم مامان اون الان میره. گفت تو برو بهش بده . من حساب میکنم. جلوتر از مامان اومدم بهش دادمش. گفت از کجا اوردی؟ برای اینکه ناراحت نشه فک کنه کهنهست. بهش گفتم الان خریدیم. سعی کردم توی صورتش نگاه نکنم. گفتم بیا بپوش برو. میخواست از پلهها بره پایین. گفت اینجا میپوشم اشاره کرد به در مسجد امامزاده. گفتم اینجا که همش مردا میان و میرن. بیا تو. گفت پام درد میکنه تا اونجا بیام مردم. گفتم اینجا همه میبینن خودت میدونی.
شاید بگید چرا کمکش نکردی؟ خدا منو ببخشه، من مامانمم بیمارستان بود نمیتونستم به مریضای دیگه دست بزنم. یه ذره وسواس دارم.
دیگه من رفتم بیرون مامانم اومده بود. رفتم آب خریدم خوردیم. مامانم گفت دهنی میشه. خندیدم گفتم هیچوقت از دهنی شما بدم نیومده.
بعدم مامانم رفت خونه خالهم. منم رفتم قرآنی که نیت کرده بودم کنار ضریح بخونم.
وقتی رفتم تو، دیدم خانومه داره لباسشو میپوشه. بازم تشکر کرد...
ادامه دارد...
🖤@amershavim🖤
رفتم رحل و قرآن آوردم. سورهای که میخواستم بخونم پیدا کردم. تسبیح دونه درشت فیروزهایمم دستم گرفتم. باید ۴۰ بار میخوندم. تا بار سوم همه جا خلوت بود تا اینکه یه فندق خوشمزه.ی حدودا ۹ ماهه در آغوش مادرش بود و وارد شد😂
بقیهش بمونه بعد ...
اسمش آوین بود.🍃
🖤@amershavim🖤