eitaa logo
بال‌های پرواز
132 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
28.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🧡 بسم الله الرحمن الرحیم 🧡‌‌ ‌ ‌ ‌ صدق الله العلی العظیم ‌‌ ‌ 🆔 @maroofane3
اینا رو گرفتم که تذکر زیبا بنویسم گاهی آدم حوصلش نمی‌کشه، بلانسبت شما که می‌شنوید، خدایی نکرده از روی تنبلی واجبم قضا نشه همین با روی گشاده و مهربون یه دونه ازین تذکرا تقدیم کنم 🤗 و خیلی سریع محل رو ترک کنم😂 بنظرم اول حالت کادرهای بولت ژورنال کادر بکشم بعدش بیام داخلش تذکر کوتاه با آدرس آمرین بنویسم. خوب میشه خدایا به فکر و وقت و توانمون در راه خودت برکت بده الهی آمین راستییییی اینا رو هم ایرانی خریدم کیفیتشون خوبه قیمتشون عالی👏👏👏👏 فقط راپیدم اینجا نیست شب شروع کنم😊 ان‌شاءالله ✋
اشباح سیاه بویو با خودم گفتم از همین حالا شروع کن! تو می‌تونی! پس همین که از مدرسه خارج شدم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس عزمم را جزم کردم. مثل عقاب اطرافم را پاییدم. چند دختر جوان محجبه اطرافم بودند. خیلی آرام صحبت می‌کردند. یک آقای جوان سر به زیر هم ایستاده بود آنطرف‌تر. یک پیرمرد هم با حاج خانمش با فاصله چند صندلی از من نشسته بودند. پیر که می‌گویم یعنی فرتوووووت‌هاااا! که شیخ و شیخه محسوب می‌شدند. البته مشکلی هم نداشتند. یک نفر از دور داشت می‌آمد. خودش بود. وای خدا قلبم تند می‌زد. آمد نزدیکتر. موهایش را طلایی رنگ کرده بود. ناخن‌هایش هم لاک زده بود. البته مشخص بود کاشته! گل‌های روی ناخن را نه‌ها، منظورم خود ناخن است. وای خدای من! خیلی نزدیکتر شده. قلبم تند می‌زند. چه عطری هم زده. نشست دقیقا کنار من! خدایا این چه امتحانیه... میخوای بعدا انجامش بدم؟ هوم؟ آره تو هم راضی نیستی من آبروی این بنده‌ت رو پیش اینا ببرم. اما آخه اگه کسی دیگه هم بهش نگه چی؟ مانتوش گشاد و بلنده خداروشکر. جوراب داره ولی. یعنی هیچی نگم؟ بگم؟ اگه بگم یهواشباح سیاه بویو بیان منو ببرن تحویل حاکم تسو بدن چی؟ ای خدااااا یه دونه جومونگم نداریم بیاد نجاتمون بده. بسه! به کار خودت فکر کن. میتونم سر حرف رو باز کنم. میتونم بنویسم بهش بدم. لبخند پیروزمندانه روی لبام میشینه که هر کی ببینه نمیتونه دلیلش رو حدس بزنه. کیفم رو زیر و رو میکنم. بله. همشو میگردم. هی واااااااااای کووووو! کجاست؟ کمی به حافظه ام فشار می‌آورم. لحظه آخر جامدادی‌ام نزدیک فرزانه بود. بعد من با عجله از کلاس خارج شدم. ای خدااااا آخه چرا؟ امیدوارم فرزانه با خودش برده باشدش.... حوصله گشتن گمشده های انباری زیر پله دبیرستانمون رو ندارم! اونم با غرولند‌های خانم وزیری. حالا چکار کنم؟ اتوبوس رسید. ای وای دیر شد! الان سوار میشه. منم سوار میشم سعی می‌کنم کنارش بشینم. رفت اون ته اتوبوس بشینه نتونستم بشینم کنارش رفتم نزدیک. اون ته اتوبوس اون چندتا دختر چادری بین خودشون براش جا باز کردن. دیگه چاره ای نیست میرم نزدیکشون وقتی میخواست پیاده بشه بهش کوتاه میگم. آره این خوبه. آنقدر زوم کردم روی اون که اصلا متوجه نمیشم بقیه چجورین؟ اون دخترا شروع کردن باهاش حرف زدن. دارن به هم لبخند میزنن. شلوغ شده. نمیتونم صداشون رو بشنوم. می‌بینم یکی از دخترا به دستبند خانومه اشاره میکنه. ازین دستبندای چرمِ که روش اسم ائمه نوشتن. وقتی کنارم بود دیدم. روش نوشته بود یا زینب. خانوم موطلاییه دستبندش رو باز کرد داد به اون دختر. اونم خوشحال شد چون لبخند زد. لبخند قدرشناسانه‌اش اینو می‌گفت. چقدر جا تنگ شد. شلوغتر شده. گرمم هست. کاش یکی پنجره رو باز کنه. یه بچه با پیراهن و روسری صورتی کنار شیشه پنجره نشسته. بهش اشاره می‌کنم بازش کنه. لبخند مهربونی میزنه و به مامانش میگه اونم بازش می‌کنه. آخيش داشتم خفه میشدم. دوباره مشغول دنبال کردن سوژه شدم.
دیدم اون دخترا هم هر کدوم دستبنداشون رو درآوردن گرفتن سمت خانومه. البته دستبندای اینا مهره‌ایِ. خیلی خوشگلن. سفید، صورتی، آبی، سبز. چطور ندیده بودمشون؟ دقت کردم اونا ساق پوشیدن. حتما زیر اون بوده. خانومه خیلی متعجب و خوشحال داره دستای اونا رو نگاه میکنه. اول سرشو به طرفین تکون میده که اونا بازم یه چیزایی میگن. بعد اونم دستبندا رو میگیره و یه چیزایی بهشون میگه. یه خانومه میگه ببخشید بدون اینکه چشم بردارم خودمو میکشم کنار از کنارم رد میشه. همزمان سوژه هم هدایاش رو میذاره توی کیفش. ۵ تا ایستگاه مونده تا پیاده بشم. چیکار کنم؟ خانومه گردن میکشه سرشو میچرخونه فکر میکنم میخواد بدونه کجاست؟ دسته کیفش رو میگیره و عزم بلند شدن میکنه. دخترا چیزی میگن. بعدم باهاش دست میدن. لحظه آخری اونی که بهش نزدیکتر نشسته سمت راستش وایساده دستش رو دیرتر رها میکنه همزمان داره چیزی هم بهش میگه. با تموم شدن حرفش خانومه لبخند میزنه بعدم دستشو میبره سمت شالش. خوب مرتبش میکنه. مامان دختره که پنجره رو باز کرد صداش میزنه. بعد یه گیره روسری بهش میده. اومد. اما دیگه موردی برای تذکر نیست. از من زرنگترا بهش تذکر دادند. اینم که واجب کفاییه. ولی از همه‌شون خیلی یاد گرفتم. عالی بودن. یعنی میشه منم نترسم بگم؟ نفسمو با حسرت بیرون میدم که اتوبوس دوباره با ایستی که میکنه همه رو عین کره گیر دستی آویزون به میله‌های سقف اتوبوس تکون میده. در باز میشه و سوژه میره. بهتره برم پیش اون دختر چادریا بشینم. هنوز ۴ تا ایستگاه مونده. شاید اونا هم دیر پیاده بشن. ببینم اونا چطوری به تصور اشباح سیاه فائق اومدن @amershavim
داستان جدید نوشتم ببینید چطور شده؟😃☝️
بال‌های پرواز
اینا رو گرفتم که تذکر زیبا بنویسم گاهی آدم حوصلش نمی‌کشه، بلانسبت شما که می‌شنوید، خدایی نکرده از
خدا دعامو برآورده کرد یه اتفاق خیلی جالب افتاد با یه مواجه شدم😍😍😍😍 یه قرار باحالی با هم گذاشتیم شماره به هم دادیم😃 خیلی عشق بود💙💐
این چطوره؟😄☝️
توی اون قلب اینو نوشتم فعلا وارد نشدم خیلی وقت گرفت پایینش هم تگ آمرین بگذارم با یک شکلک خندان کوچولو
دوستان اینطوری قلب خوشگلتری درمیاد شما هم دست به کار بشید امروز از کنار یه خانوم بدحجاب رد میشدم به خودم میگفتم چی بگم آخه؟ یاد اون پی‌دی اف چی بگم آخه افتادم اونا تذکرات کوتاه داره رفع شبهه هم داره کاش بشه توی امامزاده هم کللللل شبهات امربمعروف و نهی‌ازمنکر رو بنویسم ببرم بگذارم👇👇👇👇👇
فهمیدم فهمیدم توی برگه ها یه لطیفه مینویسم تهش هم مینویسم عزیزم حجابم به بقیه خوبیات اضافه کن😃 اگه پیشنهاد دیگه ای هم داشتید بگید حتما توی شخصی 😊
این تصویرگری حاصل انجام دادن و تجربه کردنِ، حاصل کمال تصویرگری ناقصِ من حاصلِ تصور کردنِ حاصل خیال آنچه من تلاش می‌کنم برای بافتن آن او تلاش کرد برای یافتن آن من حتی به همین هم نرسیدم، او به خواسته‌اش رسید... بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟! 👇