۲م پول لازم دارم
یه کاری هم هست که میتونم انجام بدم
ولی شک دارم کاملا حلال باشه یه نکته داره که باید بپرسم
و یک ماهست با ۴ م دستمزد
فردا باید بپرسم... اپ مرجع تقلیدمو زیر و رو کردم شبیهشو پیدا نکردم
باید از نمایندهشون پرسید ...
تا خدا چه خواهد
هر چی خدا بخواد
شمام بیکار نشینید دعا کنید خدا حلالشو برسونه
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییست
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
#شهریار
بالهای پرواز
۲م پول لازم دارم یه کاری هم هست که میتونم انجام بدم ولی شک دارم کاملا حلال باشه یه نکته داره که ب
دو سال پیش بود تقریبا
یه جا یه کاری جور شد که چقدرم درآمد داشت
حقوق دو ماهش مساوی بود با اندازه کل دوسالی که کار کرده بودم
بعد اون کاری که بعد دو سال انقدر درآمدش ناچیز بود هم سخت بود هم مورد علاقم نبود
این هم آسون بود هم علاقم...
بخاطر امربهمعروف و نهیازمنکر
رهاش کردم...
بعدم که ...
حالا الحمدلله هر کی میخواد امربهمعروف رو از گردن وا کنه یه انگی به بقیه میزنه تا وجدان خودشو راحتتر خفه کنه...
خدایا دمت گرم
خیالی نیست
قرار نبوده آسون باشه
باشه...
یوهاهاها
اون کلاسا که توی نوشتن جزوهش مونده بودم جزوه آمادهش رو خریدم
کلی از وقتم صرفهجویی شد
اونو یاد بگیرم لازم نیست انقدر برای جا انداختن امربهمعروف و نهیازمنکر با مردم و خودم کشتی کج بگیرم
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جالبناکانه است
توصیه میکنم حتما ببینید👌
من و مادرم برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام رفته بودیم. به یک قدمی ضریح مطهر رسیده بودیم. همهی حواسم را داده بودم به مادرم که در شلوغی و فشار جمعیت از او جدا نشوم و مراقب حال زارش باشم.
یکباره جمعیت بینمان جدایی انداخت. چادرم را جلوتر کشیدم که زیر دست و پا نماند و میخواستم خودم را به مادرم برسانم و مادرم با اشک و اشتیاق میخواست خودش را به ضریح برساند.
یکباره جلوی پایم یک دایره به قطر یک قدم خالی شد که فقط یک دختربچه خردسال با موهای زیتونی و پوستی سبزه داشت دور خودش میچرخید. از این دور خودش چرخیدن حدس زدم که گمشده باشد.
داشتم از مادرم جدا میشدم. او هم مادرش را گم کرده بود.
با خودم گفتم من و مادرم بزرگیم . او ولی کودک است. معلوم است تازه گم شده. در همین چند ثانیهی خیلی کوتاه یک یاعلی گفتم و بلندش کردم. حدودا سه ساله بود و وزن زیادی نداشت پیراهن کرم رنگ و خوش مدلش توی تن نحیفش زار میزد. مادرم را صدا زدم و در آن همهمه طوری که بشنود گفتم اگر یکدیگر را ندیدیم قرارمان همان ستون ۴ . گفت باشد و به سختی بین جمعیت چرخید سمت ضریح آقا و محکم ضریح را گرفت .
دختربچه شیرین دوستداشتنی هم آن بالا داشت کیف میکرد. خندهام گرفته بود. آنقدر کوچک بود که نمیدانست باید دنبال مادرش بگردد. او را تکان دادم و گفتم صدا بزن مادرت را. اما او زان من را نمیدانست. دست و پا شکسته به یاد فیلمهایی افتادم که گاهی در آنها هم وطنان خوزستانی مادرشان را با آن لهجه زیبا صدا میزنند : یوما
گفتم بگو یوما یوما
خداروشکر متوجه شد و شروع کرد با آن صدای ظریف کودکانه یوما یوما گفتن ،
ادامه👇
چند دقیقه که نمیدانم چقدر بود شاید یک ربع کمتر یا بیشتر نمیدانم
همانطور آن بالا نگهش داشته بودم. داشتم ناامید میشدم که نکند مادرش رفته باشد آنوقت با این امانتی که از زمین برداشتم چه کنم؟ نکند دیر پیدا شود؟ مادرش حتما از دلشوره میمیرد. خودمان چه؟ نه میتوانیم از کاروان جا بمانیم نه میتوانیم دخترک را رها کنیم و با نگرانی دست کسی بسپاریم
به امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کردم آقا جان، شما را به سه سالهی کربلا قسم میدهم این کودک را به مادرش برسان، تمنا میکنم
و دوباره در حالی که دستانم طاقت نداشت دوباره کودک را که حالا پایین تر آمده بود بالا بردم و دوباره تکانش دادم گفتم یوما یوما او هم منظورم را فهمید و دوباره صدا زد یوما یوما ووو من هم دوباره مشغول التماس به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
چشم دوخته بودم به ضریحش و خواهش میکردم که ناگهان دیدم پاهای دخترک توی بغل زنی است و تنش در دستان من
نگران شدم و ترسیدم. میخواستم او را بکشم سمت خودم که دخترک خندان گفت امی فهمیدم مادرش را پیدا کرده. او را به مادرش دادم و او داشت تشکر میکرد، به او گفتم دعا لتعجیل الفرج... او هم گفت انشاءالله
رو به دخترک کردم خم شدم و با همان زبان فارسی خودم گفتم خداروشکر که مامانتو پیدا کردی
آرامشی گرفته بودم که در صدا و کلامم پیدا بود. دخترک که حالا میدیدم رنگ چشمانش قهوهای است قدمی جلو آمد و با لبخند عمیقی سرش را به آغوشم چسباند.
روی سرش را بوسیدم و گفتم انشاءالله توی صف سربازای آقا پیدات میکنم
از آنها خداحافظی کردم و مشغول زیارت شدم تا زودتر خودم را برسانم به ستون ۴ و مادرم را پیدا کنم.