eitaa logo
بال‌های پرواز
131 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاباب‌الحوائج🖤 از درد نبود اگر که از پا افتاد هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد با این‌همه زنجیر، زمین‌گیر نشد زنجیر به دست و پای مولا افتاد (ع)🏴 @hoseiniye_ye_del
. برایش فتح خیبر مثل تفریحی در اوقات است دلِ مسکین به‌دست‌ آوردنش، فتح الفتوحات است 🌱 @hoseiniye_ye_del
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلی‌الله علیک یا مظلوم، یا باب‌الحوائج، یاموسی‌بن‌جعفر روزها خورشید اشک‌افشان برایش می‌گریست شب به شب ماه از غمش نالان، برایش می‌گریست خاک، بسیار از غم مظلومی‌اش غمناک بود آسمان در قالبِ باران برایش می‌گریست سال‌ها این قصه‌یِ جانسوز در تکرار بود سال‌ها تاریخ در هر آن برایش می‌گریست ناله‌ی زنجیرها بر عرش می‌رفت از غمش غُل ز سنگینی غم، پنهان برایش می‌گریست صوت قرآن از لب خشکش نمی‌افتاد هیچ آیه‌آیه، خط به خط قرآن برایش می‌گریست روضه‌خوانِ کربلا، خود روضه‌ای جانسوز بود در میان روضه‌ها، زندان برایش می‌گریست کاش زینب بود روی تَل کنار مقتلش تا که بر مظلومی‌اش از جان برایش می‌گریست حضرت باب‌الحوائج، مثل شمعی آب شد شعر چون پروانه سرگردان برایش می‌گریست وقت تشییع امام عشق از زندان رسید گوشه‌ای آرام زندانبان برایش می‌گریست سوی مشهد رفت قلبم، دیدم آقایم رضا(ع) هم‌صدا با مردم ایران برایش می‌گریست @asharahmadrafiei
‌ خدا داره صبرمو امتحان میکنه ولی من که از همین اول میگم رفوزه‌ام نمیدونم چطوری ولی باید برم این انصاف نیست که هر جا میرم تبلیغات کاروان‌های زیارتی به سمت کربلاست... مگه دل یه شیعه چقد طاقت داره؟ دلتنگیمون کمه که هی پشت هم اینا هم میبینیم؟ ولی بنظرم خدا هیچوقت یه آرزو رو الکی توی دل بنده‌هاش نمیکاره اگر با من نبودش هیچ میلی چرا هی پشت هم بهم اینا رو نشون میده؟ آی خدا تو نبودی میگفتی در نزد گمان بنده‌ی مومن خود هستی؟ حالا مؤمن رو بیخیال شو زیاد توش دقیق نشو ولی بنده‌ات که هستم قربونت برم بیا منم ببر زیارت... توروخودت قسم دمت گرم ینی ممنون ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
502.4K
‌ ما این وسط چکاره‌ایم ؟ 🤔 ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
12.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ نمایشگاهی که نتونستم برم ☹️ دیوار آزاد هم دارن 😃 ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
‌ یک نفر بودن برای پرستیدنت کمه شاید خنده‌داره ولی دلم میخواست تکثیر بشم ممتد بشم تا بتونم بیشتر و طولانی‌تر تو رو بپرستم این احساس اسمش چیه؟ ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
اسلام: کجا داری میری؟ بیا منو زنده کن دارن منو از بین میبرن یه عده از مردم: ببین اسلام جون ! اولا هیچکس دستورات تو رو اجرا نمیکنه من اصلا از جامعه‌ای که مسئولانش دستور تو رو کامل اجرا نمیکنن خوشم نمیاد به نشانه اعتراض، میخوام کار به کار هیچی نداشته باشم اسلام _ تو شهدا رو نمیبینی؟ تو اونایی که برای من مقاومت کردن و میکنن نمیبینی؟ چرا نمیگی دستوراتت اجرا نمیشه من اجراش می‌کنم؟ یه عده از مردم_ چه منفعتی به حال من داره؟ میدونی چقد دلار رفته بالا؟ واقعا توقع داری توی این اوضاع معیشتی تو فکر تو و دستوراتتم باشم؟ اسلام _ مگه حتما باید برات منفعت داشته باشم؟ اونوقت که دیگه تو طرفدار من نیستی طرفدار منفعتی ، راسته میگن دوست رو مواقع سختی باید شناخت تو هم مثل مردم کوفه‌ای همونا که زبانا میگفتن اسلام رو می‌خواهیم ولی پای عمل که وسط اومد در رفتن یه عده از مردم_ میدونی اجرای دستوراتت چقد زحمت داره؟ کی حال داره با مسئولین برخورد و مطالبه کنه؟ بعدم اگه سر مطالبه بزنن منو بکشن تو جواب میدی؟ اسلام _ پس نگو چون اونا دستور تو رو انجام نمیدن منم کاری به کار هیچی ندارم، بگو خودمم مث اونا دستور تو رو انجام نمیدم برای همین کشیدم کنار بیخودم گناه بقیه رو بهونه بیخیالی خودت نکن یه عده از مردم _ ببین وقت نذری دادن و نذری خوردن شد بگوها من هستم همچین قیمه بپزم و بخورم پر گوششششتتتت تا محرم و شبهای قدر و این صحبتا بدرود اسلام_ اون نذریها‌ هم نوش جونت... اگه همونم انجام ندی دیگه حتی ظاهرا هم به من نسبتت نمیدن آره برو دوراتو بزن برمیگردی ولی این رسمش نیست خودت میگی دستور... بعد به این بهانه‌ها از زیرش در میری... با خودت چند چندی؟ ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
بال‌های پرواز
‌ یه امتحان داشتم فردا هم دارم کلی هم کلیپ مونده ۴۰۰ تا کپشن دارم برای یه کانالی بزنم یه لباس برای
‌ بیاین توی شادیم سهیم شید 😁 این امتحانو قبول شدم 😍 یه قدم به احیای فریضتین نزدیکتر شدم 😇♥️🍃 ‌خداروشکر ☺️🌹✨ ‌
بسم‌الله «ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج می‌شوند. این تنها جایی است که نمی‌خواهم هیچ مادری درکم کند‌. صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ‌زده‌ی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاه‌مون پس معرکه است.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!» 🆔https://ble.ir/callmeplz