eitaa logo
13.امین‌الله🇮🇷
179 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
190 فایل
السلام علیک یا امین الله فی ارضه *با ولایت زنده‌ایم=... رزمنده‌ایم* با تازیانه خطبه فدکیه بیدارشویم⬅ ⬅ فرصت سیزدهم! آرمان‌های انقلاب تا ظهور. هر که را صبح شهادت نیست،شام مرگ هست؛بی‌شهادت مرگ باخسران چه فرقی میکند یوسفی. ادمین:besmeleh@ @Aminallahsizdahom
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ امروز سه شنبه 5 تیرماه 1397................1397/4/5 12شوال 1439................1439/10/12 26ژوئن 2018............. 2018/6/26 سال ۱۵۲۹ تَبَرے به ما بپیوندید:🌹کانال13.امین الله🌹 🌍 @Aminallahsizdahom 🌍
هدایت شده از خبرگزاری فارس
هدایت شده از خبرگزاری فارس
هدایت شده از خبرگزاری فارس
هدایت شده از خبرگزاری فارس
هدایت شده از خبرگزاری فارس
هدایت شده از خبرگزاری فارس
هدایت شده از خبرگزاری فارس
🗞روزنامه‌های ورزشی‌ سه‌شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷ در 👇👇👇 http://sapp.ir/sportfars http://ble.im/sportfars http://eitaa.com/sportfars http://gap.im/sportfars
هدایت شده از طنز سیاسی دکترسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨چه کسانی از تبدیل شدن تجمعات مسالمت آمیز برای مطالبات اقتصادی به آشوب‌های خیابانی سود می‌برند؟! ‌ 🔺فیلم | وقتی یک کامیون در میان مردم سنگ و آجر خالی می‌کند! ‌ @Drsalaam
هدایت شده از سیدافشاری
....کباب‌فروش 🔸روزی دایی مرحوم آیت‌الله حق‌شناس، او را برای خریدنِ کباب به یکی از کباب‌فروشی‌های نام و نشان‌دار می‌فرستد. . 🔸آن روز ظهر، دایی در تهیّه‌ی ناهار عجله داشت. بنابراین، آقای حق‌شناس به سرعت به جلوی آن کباب‌فروشی می‌رود تا هرچه سریع‌تر کباب بگیرد و به مغازه‌ی دایی برساند؛ امّا آن روز آن کباب‌فروشی، بیشتر از روزهای دیگر شلوغ بود. . 🔸در انتهای صف می‌ایستد و پس از ده پانزده نفر، نوبت به او می‌رسد. . 🔸در این هنگام، صدای اذان بلند می‌شود. حالا دیگر وقت نماز شده بود. به کباب‌فروش می‌گوید: «الان نوبتم شده است؛ ولی اجازه بده نوبتم محفوظ بماند و من بروم نمازم را بخوانم و برگردم.» . 🔸کباب‌فروش لجبازی می‌کند و می‌گوید: «نه خیر! نمی‌شود، یا همین الان کبابت را می‌خری و می‌بری یا این‌که اگر بروی، دوباره باید در انتهای صف بایستی.» . 🔸با این جواب، بدون هیچ اعتراضی به سوی مسجد به راه می‌افتد. نمازها را اقامه می‌کند و دوباره برمی‌گردد در انتهای صف می‌ایستد. . 🔸کباب‌فروش روی دنده‌ی لج افتاده بود. گاهی نگاهش به این مشتریِ نوجوان و به انتهای صف بازگشته‌اش می‌افتاد، ولی خود را به بی‌خیالی می‌زد. . 🔸پس از چندین نفر، نوبتش می‌شود. کباب‌ها را می‌خرد و به سرعت خودش را به مغازه‌ی دایی می‌رساند. . 🔸یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود. خان دایی وقتی این تأخیر را به جهت رفتن به مسجد می‌بیند، با عصبانیت یک سیلی به گوش آقای حق‌شناس می‌خواباند. . 🔸آقای حق‌شناس با گونه‌ی سرخ شده می‌گوید: «دایی جان! اگر می‌خواهید باز هم می‌توانید بزنید؛ ولی من تقصیری ندارم. من مکلّف هستم در وقت‌های نماز، هر کاری دارم رها کنم و بروم نماز را بخوانم.»