هدایت شده از یاران مسجدی
🌹🌹🌹قطره های اشک گونه هایم رابه آرامی نوازش می داد٬بغض گلویم رامی فشردوچشمان خیسم خیره به اعلامیه ای که مزین به نام شهیدشده بود.صدای گفتگوی خانواده واقوام آشوب دلم رابیشترمی کرد.یکی می گفت: علی خیلی مردبود.ودیگری می گفت گلوله خمپاره به سنگرشان اصابت کرده ٬آن یکی باناله واشک گفت:بعدازشهادت سردربدن نداشت.............به عکس روی اعلامیه که خاطره ای شیرین رابه یادم می آورد نگاه می کردم........کلاس اول یادوم ابتدایی بودم.٬فاصله منزل تامدرسه زیادبود٬من وخواهرم_ که اتفاقا مدرسه اون هم کناردبستان من بود_باهم به مدرسه می رفتیم وبرمی گشتیم.....منزل عموی پدرم سرراه مدرسه بود...یک روزکه باخواهرم ازمدرسه به منزل برمی گشتیم جوانی خوش سیما ومهر بان٬بامحاسنی پرسرراهمان قرارگرفت٬به ماسلام کردوبامهربانی گفت:چرابه خانه عمویتان نمی آیید٫ من علی پسرعمویتان هستم بفرماییدمنزل چنددقیقه استراحت کنیدو بعدبروید....اول خجالت می کشیدیم٬اماوقتی اصرارومهربانی پسرعمورادیدیم دعوتش راپذیرفتیم وواردمنزل عموشدیم.غیرازپسرعموکسی منزل نبود٬داخل ایوان زیبای منزل قدیمی عمونشستیم ٬برایمان میوه آوردوشروع کردباهامون صحبت کردن وحال واحوالمون را پرسید٬وموقع رفتن وخداحافظی تادم درمارابدرقه کرد٬ازاینکه یک بزرگسال به این شکل تحویلمون گرفته بود ازخوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم٬نمی دانستم که این آخرین باری است که چهره نورانی ومهربانش رامی بینم والان که بیش ازسی سال ازآن زمان میگذرد٬بازهم آن چهره ملکوتی رابه خاطردارم وباافتخارمیگویم پسرعموی شهیدم دوستت دارم٬روزت مبارک.🌹🌹🌹 روح اله آخوندرجب🌹