رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_سوم 🎬:
شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخرین باری که سعید را دیده بود، خیلی کوچک بود، شراره بچه ای بیش نبود و سعید هم پسرکی استخوانی و قدکشیده، اما الان انگار زمین تا آسمان با اون روزا فرق کرده بود، هیکل چهارشانه و توپر سعید نشان از ورزشکاریش میداد و صورتش هم با این ته ریشی که گذاشته بود، خیلی جذاب شده بود، اما این خیلی خوش تیپ تر از سعید بود باید مطمئن میشد، پس رو به سیامک کرد و گفت: ببینم این نمایشگاه اتومیبل را کی بهت معرفی کرده؟ آیا صاحب نمایشگاه را میشناسی؟!
سیامک لبخندی زد و گفت: چیه؟! میخ پسره شدی؟! نکنه اونو دیدی دلت را بردی و از ما دل کندی هاا؟!
شراره با عصبانیت سرش را تکون داد و گفت: چرا جفنگ میگی؟ به نظرم این اقا آشناست..
سیامک آهانی کرد و گفت: این که پشت میز هست، آقای مقصودی هست، ماشین قبلی هم از همینجا گرفتم، این آقای مقصودی با آقای کریمی صاحب مغازه ان، خیلی ادم های بامرامی هستند..
شراره زیر لب تکرار کرد: مقصودی! و بعد بلند گفت: این آقا پسر عموی مادرم هست اگر منو با شما ببینه، پته مان روی آب میافته و اگر توی طایفه بپیچه آبروریزی میشه..
سیامک با تعجب نگاهی به سعید که مشغول صحبت با تلفن بود کرد و گفت: یعنی باور کنم که شما قوم و خویشید اما تو تا من معرفی نکردم نشناختیش؟! یعنی از کی این آقا را ندیدی؟!
شراره راه رفته را برگشت و به سمت ماشین رفت و با دستپاچگی گفت: آره باور کن! آخه بابای این آقا خوش نداشت با خانواده ما رفت آمد کنه، باباش از اون خشکه مذهبی هاست و درباره پدر من فکرای بد میکرد، فهمیدی؟!
سیامک سرش را تکون داد و گفت: آره فهمیدم! حالا چکار کنیم؟ من با ایشون قرار داشتم، الان ماشین خریدن کنسل؟!
شراره سوار ماشین شد و همانطور در ماشین را می بست گفت: آره کنسل..
سیامک سوار شد و گفت: حالا بیا بریم چند جا دیگه، نهایتش از اینجا نمی خریم..
شراره که کلا ذهنش درگیر سعید شده بود، سری تکان داد و گفت: نه نمیشه! حالم بهم ریخت با دیدن این سعید، بعدم مامانم چند بار زنگ زده، حتما کار مهمی داره بزار برا یه وقتی دیگه..
سیامک با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: چطور زنگ زد من نفهمیدم؟! بعدم تو که هیچ وقت برات این چیزا مهم نبود، راستش بگو چی شدی شراره؟!
شراره با بی حوصلگی صداش را بلند کرد و گفت: سیامک اینقدر روی مخ من نرو، منو میرسونی یا پیاده بشم خودم برم؟!
سیامک که با هر حرف شراره متعجب تر از قبل میشد، انگار این روی دیگه شراره بود که براش ظاهر شده بود گفت: چرا تلخ شدی؟! شراره اگر چیزی هست به من بگو، من دوستت دارم، نمی خوام چیزی عذابت بده، نکنه قبلا با این پسره...
شراره وسط حرف سیامک پرید و گفت: جلو این بستنی فروشی نگه دار
سیامک لبخندی زد چون فکر میکرد شراره مثل قبل شده و همزمان با ترمز کردن گفت: چشم خانمی، تو جون طلب کن..
شراره همانطور که در را باز میکرد رو به سیامک گفت: بین من و اون پسره هیچی نبوده، آخه احمق من بهت گفتم چندین ساله که اونو ندیدم و تو میگی؟! و بعد پیاده شد و گفت: رو اعصابم رفتی بچه ننه...برو هر وقت اختیار دار زندگیت خودت شدی نه اون بابای خوخواهت و اون مامان از دماغ فیل افتاده ات،اونموقع بیا و در را محکم به هم کوبید و توی پیاده رو راه افتاد...
سیامک که انگار همه چی را توی خواب میدید به در بسته زل زد و ازشیشه ماشین رفتن شراره را نگاه می کرد.
شراره باورش نمیشد، ارتباطی را که ماه ها براش تلاش کرده بود تا سیامک را مسحور خودش کنه به این راحتی تمام کند، اونم به خاطر سعید...آخه خیلی خوشگل شده بود، نمایشگاه اتومبیل هم داشت، اصلا وقتی سعید را دید، دلش هرری پایین ریخت، سعید با تمام پسرهایی که تا حالا با آنها دوست شده بود فرق داشت و از همه شان یک سرو گردن بالاتر بود..
و شراره انگار عاشق شده بود، عشق در یک نگاه...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_چهارم 🎬:
وشوشه برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی سعید نیست،برخلاف شراره که یک لشکر پسر داخل سرنوشتش بود.
وقت نهار بود و زیور صدا زد،پاشین بیاین نهار، شراره فکرهایش را کرده بود و باید هر چه زودتر نقشه اش را عملی می کرد، با صدای مادرش از روی تخت بلند شد و همانطور که ویشگونی از خواهرش شکیلا می گرفت گفت: پاشو دیگه صدای مامان را نشنیدی؟! بسه هر چی مخ زدی، اون موبایل وامانده را بزار کنار یه کم هم به اوضاع جسمی و خوراکت برس، شکیلا اوفی کرد و گفت: خیلی خوب تو برو من میام، من که هنرنمایی تو را ندارم در آن واحد مخ همه را تلیت کنم و بکِشم برا خودم..
شراره سر میز نشست و بر خلاف همیشه که پدرش جمشید غیب بود، الان سر میز منتظر زرشک پلو با مرغ، زیور بود.
شراره سلام کرد و جمشید همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود و انگار سبیل های پیچ خورده اش هم همزمان با لبهایش می خندید گفت: سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا
و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه می کرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه
زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت: فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره..
جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید که منظورش زن های رنگ و وارنگی بود که هر دفعه دنبالشون می افتاد، با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم میفهمیدند توی دل باباشون چه خبره!
شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت: بابا! نمی خوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟
زیور پرید وسط حرفش و گفت: چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یک ماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد..
جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت: نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر می کرد خونه شاه رفته و بعد لحنش را ملایم تر کرد و رو به شراره گفت: حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟!
شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت: شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیل های خارجی و های کلاس هم میاره
جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت: شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و...
زیور پرید وسط حرف جمشید وگفت: بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سرفرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که...
جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید، انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت: وای چقدر دلم می خواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟!
زیور اوفی کرد و گفت: نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه..
جمشید همانطور که برنج می کشید گفت: مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا..
وشراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_پنجم 🎬:
سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم..
محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد وگفت: حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمی خوای بگی هاا؟! چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل می خوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، اینبار اگر ورشکست بشی وچمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و..
فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت: اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا ازاینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین انچنانی بخره؟! بعدم اگر می خواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزارتا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده...
محمود نیشخندی زد و گفت: بگو می خوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر..
فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت: میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟!
محمود می خواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد.
سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت: این کیه؟! منتظر کسی هستین؟!
فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی ، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت: خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟
فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلوخوری بپوشه گفت: قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟!
محمود خنده بلندی کرد و گفت: تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین ،پس من از کی بپرسم و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در بازشد و سر جمشید با موهای جوگندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد.
سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد.
جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره..
سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود.
مهمانها نشستند و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه..
سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت: تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی
سعید خنده ریزی کرد و گفت: حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته..
فتانه هیسی کرد و گفت: نگو اینجور میشنون ناراحت میشن.
فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست.
شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت.
شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، زیر لب گفت: چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش و آرام زمزمه کرد، تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه...
فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم ،کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
شمارش معکوس برای تنبیه رژیم صهیونسیتی با موشک های سجیل خیبر خرمشهر و ...
و پهپادهای مهاجر۶، فطرس، شاهد ۱۲۹، غزه، کمان۲۲، شاهد ۱۳۶، ابابیل و سفره ماهی و ...
و حمله همه جانبه از شش نقطه مختلف
غافلگیری رژیم صهیونسیتی و تنبیه اساسی این رژیم منحوس فرا رسیده است
از این به بعد باید تاریخ رژیم صهیونسیتی را به دو قسمت تقسیم کرد
ایجاد تا حمله ایران
حمله ایران تا فروپاشی
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
🚨🚨| #توجه🔴آمادگی سایت های موشکی سپاه پاسداران جهنمی در منطقه
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
🔴پست اکانت توییتری مقام معظم رهبری|هماکنون
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 واسطههای آمریکا بعد از تماس با امیرعبداللهیان😂
#تنبیه_سخت
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
بازتاب گسترده ی توییت صفحه رهبر معظم انقلاب در رسانه های عبری..
وحشت تمام سرزمین های اشغالی را فراگرفته..
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
کانال رسمی اطلاع رسانی امیرآباد فراهان👇
🌐: @amirabadfarahan
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•