یکی از مهم ترین ویژگی های مجاهدین راه تبیین، شجاعت است. هیچ جهادی
را پیدا نمی کنید که فردی با ترس و بزدلی بتواند در آن پیروز شود.
انسان باید همانطور که در جهاد نظامی توان و جرأت ایستادگی در مقابل تیر
و گلوله ها را دارد، در جهاد تبیین نیز شجاعت ایستادگی در مقابل طع نها و ناسزاها و نفرین ها را داشته باشد.
کسی که دلش پر است از ترس از غیر خدا، نم یتواند واقعی تهای عالم را
به درستی ببیند. بزرگترین واقعیت این عالم، خدا و نصرت خدا است. وقتی
کسی از غیر خدا ترسید، نمی تواند به خدا تکیه کند. اولین اثر ترس از خدا،شجاعت است.
حرکت حضرت موسی(ع) از جنس جهاد تبیین بود.
لذا حضرت موسی؟ع؟ به خدا عرضه داشت برادرم! هارون را با من بفرستد چرا که او فصیح تر هست 1، اینجا دیگر تیغ زبان باید برنده باشد. بتوانید خوب روشنگری کنید.
در ماموریت جهاد تبیین حضرت موسی (ع)، خداوند متعال به او فرمود:
اذهب الی فرعون انه طغی طه، 43.
به سمت فرعون بروید چرا که او طغیان کرده و از حد گذرانده.
فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوَْ
طوری با او سخن بگویید، ] که بتوانید روی او اثر بگذارید[ یا سر به راه شود و متذکر یا بترسد.
در جهاد تبیین کاری کن دشمن بترسد. اما با این حال موسى و هارون از این نگران بودند که ممکن است این مرد قلدر زورمند مستکبر که آوازه خشونت و سر سختى او همه جا پیچیده بود قبل از آن که موسى؟ع؟ و هارون؟ع؟ ابلاغ دعوت کنند، پیش دستى کرده، آنها را از بین ببرد. لذا، «گفتند: پروردگارا! از این مىترسیم که بر ما پیشى گیرد )و قبل از بیان حق، ما را آزار دهد( یا طغیان کند » و نپذیرد! خداوند فرمود:
: لا تَخافا اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَ اَرىٰ
نترسید من با شما هستم، هم می شنوم و هم می بینم »
چقدر به انسان شجاعت میدهد، با خدا بودن. تو بدانی خدا میشنود و
می بیند.
آیا توجه به حضور خدا، برای ما شجاعت آفرین نیست؟
خداوند متعال در توصیف بندگان مجاهدی که آنها را دوست دارد م یفرماید:
ى
َ
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ۚ ذَٰلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ
مائده، 54.
به زودى خدا گروهى ]ديگر[ را مى آورد كه آنان را دوست مى دارد و آنان را دوست دارند ]اينان[ با مؤمنان فروتن ]و[ بر كافران سرفرازند در راه خدا جهاد
مى كنند و از سرزنش هيچ ملامتگرى نم ى ترسند.
بدون شجاعت، جهاد تبیین ممکن نیست، چون یا نم یتوان حق را بگویی یا درست نمیتوانی حق را بازگو کنی. جهاد بدون شجاعت امکان ندارد. ترسوها،نمی توانند به جهاد بروند. در جهاد تبیین هم، شجاعت و نترسیدن از غیر خدا،اصل اساسی است.
یکی از فضایل مهم اخلاقی شجاعت است. فردی که خود را قرآنی و شیعه و مسلمان می داند، باید شجاع باشد. در طول تاریخ هم، مؤمنان همیشه بر پایۀ شجاعت جلو رفته اند.
شیعه نماد شجاعت است. در سیرۀ اهل بیت؟علیهم؟ م یبینید که تمام این بزرگواران و همچنین یارانی که تا آخر با ایشان ماندند، شجاع بودند.
۱. مبارزه با نفس
حضرت علی؟ع؟ می فرمایند:
اشْجَعُ الَنَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاهُ »
َ
اولین ویژگی که اگر فردی داشته باشد، به عنوان فردی شجاع شناخته خواهد شد، غلبه بر هوای نفس است.
قوی ترین دشمن انسان، ابلیس است. اگر انسان بتواند در مبارزه، پشت ابلیس را شجاع ترین فرد خواهد بود. پس گام اول برای شجاع بودن،
ً
بر خاک بزند، قطعا
این است که شمشیر برداریم و با شیطان بجنگیم. شجا عترین انسانهای تاریخ کسانی بودند که توانستند شیطان را مغلوب کنند.
گاه یچشم بستن به روی نامحرم، بیشتر از در دست گرفتن اسلحه برای جنگ با دشمن ظاهری، شجاعت میخواهد. آن هایی که در جهاد اصغر، یعنی مبارزه با همین دشمن ظاهری موفق شدند، کسانی بودند که ابتدا در مبارزه با نفس پیروز شده بودند.
بعضی از مردم، همۀ خطاهای فرزندانشان را با جملات «جوان است » یا
«جوانی کرده »، توجیه می کنند. مگر خیلی از شهدا از صدر اسلام تا به الان جوان نبودند!؟
مگر بیشترین شهدای دفاع مقدس از بین جوانان نبودند!؟
الگوی یک جوان، باید افرادی مثل شهید کاوه، شهید همت، شهید باکری و... باشند؛ نه جوانانی که در شبکه های مجازی با هدف تخریب اعتقادات جوانان فعالیت می کنند.
شجاعت به زور بازو و خال کوبی نیست؛ شجاعت، ایستادن و زمین نخوردن در مقابل دشمن، ب هخصوص ابلیس، است. وقتی شخص ای نقدر ضعیف و ذلیل است که حتی نمی تواند روزه بگیرد، بزر گشدن دور بازویش چه فاید های دارد؟!
متأسفانه ارزش ها در حال جابه جاشدن هستند.
تعریف شجاعت از دید علما و عرفا با نظر اکثر مردم متفاوت است:
ملک شاه سلجوقی بر قفیهی گوش هنشین و عارفی عزل تگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و در برابر پادشاه تواضع نکرد. سلطان خشمگین شد و به حکیم گفت: «آیا نمی دانی من کیستم؟! من آن سلطان قدرتمندی هستم که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به زنجیر کشیدم! »
حکیم خندید و گفت: «من نیرومندتر از تو هستم؛ زیرا من کسی را کشت هام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستى! » شاه با حیرت پرسید: «او کیست؟! » حکیم به نرمی پاسخ داد : «آن نفْس است! من نفسِ خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس امارۀ خود هستی و اگر اسیر نبودی، از من نمی خواستی پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. » ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای خود خواست
🔰داستان تکان دهنده امیر
مبارزه با تملایلات ناپسند نفسانی قهرمانان بسیاری دارد که در زمان ما نیز وجود دارند و م یتوانند سرمشق ما در زندگی قرار گیرند. داستان زیر، داستان قهرمانی در عصر ما می باشد.
«نوجوانی خوشسیما ب هنام «امیر » در خانواد های بسیار ثروتمند و مرفّه زندگی میکرد. پدر و مادرش هر دو پزشک بودند، اما به ارزش ها و دستورهای دین چنانکه باید پایبند نبودند. آنها صبح زود از خانه بیرون م یرفتند و قفط آخر شب برای استراحت به خانه بر میگشتند. آنها برای آنکه امیر احساس تنهایی نکند، دخترخال ه او را که او نیز هم سنّ امیر بود، به فرزندخواندگی پذیرفتند و او را در خان ه خویش جای دادند. از آن زمان، آرامشِ زندگیِ امیر به هم خورد؛
چرا که دخترخال هاش همانند زلیخا، همواره خود را به امیر عرضه م یداشت و درخوا تس عمل نامشروع م یکرد؛ ولی امیر، یوسف وار امتناع م یورزید و خود را ب هچنین گناه بزرگی آلوده نم یکرد. او از این وضعیتِ پی شآمده بسیار نگران بود که نکند سرانجام تسلیم شود و گوهر عفاف خود را از د تس دهد.
امیر در این میدان مبارزه با نفس و شیطان و در این نگرانی بسیار شدید،
نا همای به مجله «زن روز » م ینویسد و از آنها راه چاره م یجوید؛ اما یک هفته بعد از نوشتن نا هم، یک شخصیت معنوی را در خواب م یبیند که به او م یگوید:
«امین، به دانشگاه اصلی برو. وقتت را تلف نکن ». بدین ترتیب، امیر که اینک مفتخر به عنوان «امین » شده بود، عازم جب هه نور م یشود و پیش از رفتن، نا همای دیگر برای مجله «زن روز » م ینویسد و سرانجام، چهار روز پس از اعزام به جب هه، در عملیات کربلای ۴ در میقاتگاه شلمچه، شهد شیرین شهادت رامی نوشد و به دیدار پروردگار نائل م یشود. 2
1 . محمود حکیمی، هزار ويك حكايت تاريخى، ج ۳، تهران: قلم، ۱۳۶۶ ، ص ۶۹.
2 . محمدی مقدم، فرید، درس نامه عفاف، ص 125 129 )با تصرف و تلخیص(.
کسانی در مقابل دشمن بیرونی می توانند مقاومت و شجاعت از خود نشان دهند که دشمن درونی را شکست داده باشند. امام شهیدان نیز خارج از این چارچوب عمل نکرده و قبل از اینکه به جنگ با دشمنان بزرگ عصر خود برود و قبل از این که بت شاه و بت آمریکا را بشکند، بت نفس خود را شکسته بود.
پیامبر مکرم اسلام صلی الله قبل از این که به پیامبری برسند، در مراحل عالی خودسازی قرار گرفته بودند. اوج مبارزۀ امیرالمؤمنین علی؟ع؟ نیز به عنوان شجاع ترینِ افراد، مبارزه با شیطان بود. اولین گام برای پیروزی بر دشمنان بیرونی این است که انسان از شیطان درونی لطمه و شکست نخورد و در کارزار جنگ با ابلیس پیروز گردد.
افرادی هستند که در مقابله با شیطان نفس کسانی که از دشمن می ترسند، غالبا شکست خورده اند و در مقابل، کسانی که در مقابل شیطان نفس و ابلیس پیروز در مقابل دشمن بیرونی نیز پیروز خواهند شد. اگر امروز نگاه شده اند، قطعا قهرمانانۀ شهید حججی همۀ د لها را به خود جذب می کند، برای این است که این چشم ها در خلوت، خود را آلوده گناه نکرده است. این شجاعت و دلیری که در رفتار او بود، حاصل خودسازی و ممارست هایی است که در جنگ با نفس داشته است.
به راستی که قهرمانان جهاد اکبر، قهرمانان جهاد اصغر نیز هستند.
۲. شجاعت در بیان حق
دومین ویژگی فرد شجاع -خصوصا در جهاد تبیین- شجاعت در گفتن حق
است؛ مثلاً اگر فردی با یک دروغ بتواند ثروت خوبی ب هدست بیاورد، باید
شجاعت ب هخرج دهد و حقیقت را بگوید. پیامبر مکرم اسلام؟صل؟ می فرمایند:
«قُلِ الَْحقَّ وَ لَوْ عَلَی نَفْسِكَ 1»
)حق را بگو، گرچه به ضررت باشد.(
یعنی اگر حقیقت برخلاف نظر تو، یا حتی بر ضد نفس تو هم هست، باید آن را
بگویی. در داستانی از ابوذر غفاری می خوانیم:
شجاعت عجیب حضرت علی؟ع؟ در بیان حق
ابوذر وارد مجلسی شد، دید معاویه و همۀ سران بنی امیه نشست هاند. خندید!
گفتند: «چرا خندیدی؟! » گفت: «یاد یک حدیث افتادم! » گفتند: «باید حدیث
را بگویی. » گفت: «حدیث داریم: وقتی دیدید رئیس حکو مت اسلامی معاویه است و همۀ دست اندرکاران، از بنی امیه هستند، خاک بر سر این کشور! »
اینمطلب به معاویه خیلی برخورد؛ چون با آن حدیث آبروی بن یامیه ر تف.
دور او را گرفتند و گفتند: «یا باید بگویی این حدیث را از که شنیدی یا اینکه
معلوم م یشود این حدیث را بافتی تا آبروی ما را بریزی! » ابوذر گیر کرد. گفتند:
«شاهدت کی است؟ » گفت: «علی بن ابی طالب؟ع؟. » حضرت را آوردند و
گفتند: «تو شاهد این حدیث بودی؟ » فرمودند که نه! اما این را شنیده ام که پیغمبر؟صل؟ فرمود: «ابوذر هرچه می گوید، را تس ا تس. آسمان بر کسی سایه نیفکنده که را ستگوتر از ابوذر باشد. 1»
با این جمله، جان ابوذر نجات پیدا کرد؛ اما نکتۀ مهم این است که حضرت
علی؟ع؟ از هم پیمانشان به دروغ دفاع نمی کنند.
جهاد تبیین با گفتن حق اتفاق می افتد و این شجاعت است. امام صادق؟ع؟
می فرمایند:
: لَو تَمَيَّزَتِ الأشياءُ لَكانَ الصِّدقُ مَع الشَّجاعَةِ ، وكانَ الجُبنُ مَع الكَذِبِ . حديث
امام على عليه السلام : اگر خصلتها از يكديگر متمايز مى شدند ، بيگمان راستى با شجاعت بود و بزدلى با دروغ .
)اگر خصلت ها از یكدیگر متمایز شوند، هرآینه راستى با شجاعت باشد و بزدلى با دروغ.(
یعنی کسی که دروغ م یگوید، ترسوست. انسا نهای ضعیف تر سهایی دارند، مثل ترس از دست دادن شهرت، از دست دادن محبوبیت، ترس از پیشرفت دیگران، ترس از دس تدادن مال و موقعیت اجتماعی و... که برای احتراز از آن تر سها دروغ می گویند. انسان شجاع به درو غگفتن نیازی ندارد. دروغ، گناه بزرگی است؛ اما غالب مردم خیلی راحت دروغ می گویند.
در حدیثى از امام باقر؟ع؟ می خوانیم:
امام باقر عليه السلام: اِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِّ اَقْفالاً وَ جَعَلَ مَفاتيحَ تِلكَ الاَقْفالِ الشَّرابَوَالكَذِبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرابِ؛
)خداوند متعال براى شر و بدى، قفل هایى قرار داده و کلید آن قف لها شراباست. دروغ از شراب هم بدتر است.(
در دنیای امروزی، دروغ لحظه ب هلحظه بیشتر م یشود و جریان های دروغ پرداز فعالیت خود را گسترش می دهند؛ به ویژه از وقتی شبکه های مجازی و ماهواره ای و امثال این ها عمومیت پیدا کرده است.
۳. شجاعت در برابر دشمن
سومین مصداق شجاعت، شجاعت در مقابل دشمن است.
وصیت حجربن عدی
حجر بن عدی یکی از اصحاب برجستۀ پیامبر خدا؟صل؟ و از هواداران خالص امیرالمؤمنین؟ع؟ بود. پس از اینکه مأموران معاویه او را بازداشت کردند و به زندان انداختند، بارها از او و یارانش خواستند که از امیرالمؤمنین علی؟ع؟ بیزاری بجویند تا آزاد شوند، اما ایشان امتناع کردند. رفتارهای او زمانی که در بند بود و قبل از شهادتش، این شجاعت را ب هخوبی نشان م یدهند:
طبق برخی نق لها، وقتی مأموران آماده شدند آنان را به قتل برسانند، فرزند حجر به نام همّام نیز همراه پدر بود. حجر به جلاد گفت: «اگر به کشتن پسرم همام نیز مأموریت داری، او را زودتر از من به قتل برسان. » جلاد نیز چنین کرد.
وقتی به حجر گفته شد که چرا چنین خواستی و داغدار فرزند نوجوان خویش شدی، گفت: «ترسیدم پسرم وقتی شمشیر را بر گردن من ببیند، وحشت کند و دست از ولای امیرالمؤمنین؟ع؟ بردارد و در نتیجه، در روز قیامت من و او در بهشت برین که خداوند به صابران وعده داده ا تس، همراه هم نباشیم. 1»
هنگامی که خواستند او را بکشند، مهلت خوا تس تا دو رکعت نماز بخواند.
نمازش کمی طول کشید. پرسیدند: «چرا طول دادی؟ آیا از مرگ می تر ىس؟! »
گفت: «هرگاه وضو گرفته ام، به دنبالش نماز خوانده ام و هیچ نمازی را به
کوتاهی این نماز ادا نکرد هام. »
او همچنین وصیت کرد که پس از شهادتش با غل وزنجیر و با تنی خون آلود
دفنش کنند تا با این حال در روز رستاخیز به مخاصمه با معاویه برخیزد. 2
سخن گفتن از این شجاعت ها آسان است، اما انجامش کار هرکسی نیست.
مردم ایران به لطف الهی همیشه این شجاعت را داشت ه و دارند. مردم در بسیاری از کشورهای دنیا در برخورد با دشمن این گونه نیستند و اگر جنگی اتفاق بیفتد، پنهان می شوند یا فرار می کنند. ویژگی شجاعت، مخصوص مسلمانان و به خصوص ایرانی هاست که محکم در برابر دشمن می ایستند.
نقطۀ مقابل مسلمانان، یهودیان هستند که در طول تاریخ ضعف و ترسشان بر همگان اثبات شده است.
خداوند در قرآن به همین بحث اشاره می کند و م یفرماید:
لو کان العلم (او الدین) معلقا بالثریا لتناوله رجال من ابناء الفارس
دشمنان، به ویژه یهودیها، هرگز نمیتوانند به شما ضربۀ کاری بزنند؛ ولی
کمی دردسر برایتان درست می کنند.
اگر هم با شما پیکار کنند، فوری پا به فرار می گذارند. هیچ وقت هم رنگ پیروزی را نمی بینند!( پیامبر اکرم؟صل؟ درباره ایرانیان می فرمایند:
بْنَاءِ
َ
لو کان العلم (او الدین) معلقا بالثریا لتناوله رجال من ابناء الفارس
)اگر دین به ثریا آویخته باشد، مردمانى از ایران آن را به دست خواهند آورد.
جوانان ایرانی در هشت سال دفاع مقدس این فرمایش را ثابت کردند ودین
خدا را احیاء
شاه در پاسخ می گوید: «از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید: ’شاه مشروطه که کاری از دستش برنمی آید!‘ امام مجدداً تکرار می کند: «قاتلان بهائیان ابرقو باید آزاد شوند! » بعد از جا برمی خیزد و بدون خداحافظی از اتاق خارج م یشود و به قم مراجعت م یکند. بعضی از روزنا همها به درج خبر ملاقات امام و شاه مبادرت کردند و حتی این نکته را هم افزودند که شاه بلافاصله،دستور آزادی قاتلان را صادر م یکند.
اسدالله عَلَم می گوید موقعی که آقای خمینی بلند شد و ر تف، شاه رو به من کرد
و گفت: «من نفهمیدم این شاه بود یا من شاه بودم! دیگر ای نطور افراد را در قصر راه ندهید! 1 »
یکی دیگر از داستان شگفت از شجاعت امام؟ره؟ گفت وگوی سرهنگ مولویبا ایشان در زندان است:
«در نوروز سال 42 به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق؟ع؟ مراسمی باشکوه در مدر هس فیضیه قم بر پا شده بود. کماندوهای شاه معدوم، به طلاب و مردم حمله کرده و جنایاتی را مرتکب شدند که روی تاریخ را سیاه کردند. فرمانده این دژخیمان، سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران بود. حضرت امام؟ره؟ در روز عاشورا که مصادف با 13 خرداد همان سال بود، در مدر هس فیضیه سخنرانی تاریخی و هممی را در جمع د ههاهزار نفر ایراد فرمودند. در ضمن آن سخنرانی که عمده خطا بشان به شاه بود، از ماجرای جنایا تبار فیضیه صحبت کردند.
وقتی می خواستند از سرهنگ مولوی نام ببرند، فرمودند: «... آن مردک آمد در مدرسه فیضیه، حالا اسمش را نمی برم. آ نوقت که دستور دادم گوش هایش را ببرند، آن وقت اسمش را م یبرم ... .»
دو روز بعد، یعنی 15 خرداد 1342 امام را دستگیر کرده و در سلولی در پادگان عشرت آباد تهران زندانی کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی؟ره؟ از حضرت امام نقل می کرد که در همان ساعتهای اول زندانی شدن، سرهنگ مولوی واردشد و با همان ژ تس قلدر مآبانه و بالحن مسخر هآمیز گفت: آقا تازگی دستور نداده اید که گوش کسی را ببرند؟!
او با این سخن خواسته بود که نیش زهرآ گین خود را بزند و ب هخیال خودش، با این طعنه، روحیه امام را تضعیف کند؛ ولی امام؟ره؟ بعد از چند لحظه سکوت، سرشان را بلند م یکنند و با لحنی مطمئن و محکم میفرمایند: «هنوز دیر نشده ا تس .»
در آن روزها انتظار م یر تف که سرهنگ با خوش رقصی ها و توانای یهایی که در رابطه با ساواک، از خود نشان م یداد، ارتقا یافته و احیاناً ب ه قمام ریاست کل ساواک برسد، ولی دیری نگذشت که هم هچیز معکوس شد. سرهنگ به یکی از مناطق دور افتاده آذربایجان انتقال یا تف و بعد از چندی شایع شد که در حادثه قسوط هلی کوپتر هلاک شده ا تس. بدین گونه، بدون آنکه خیلی دیر شود، در حقی تق گوش او بریده شد 1.»
همین شجاعت بود که امام؟ره؟ را امام کرد و شهدا به عشق ایشان زیر تانک می رفتند.
📌شجاعت امام خمینی؟
شهدا الگوهایی از میان اهلبیت؟علیهم؟ و علما داشتند. الگوی روز شهدا حضرت امام ره بود که به جرئت م یتوان گفت جدای از معصومان، انسانی شجاع تر از ایشان پیدا نم یشود. ایشان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی، زمانی که تهران موشک باران م یشد، حاضر نشد حتی یک بار به پناهگاه برود.
به امام؟ره؟ گفتند: «آقا، در محلۀ جماران پناهگاه زده اند. بروید آنجا پناه
بگیرید. » فرمود: «هر وقت همۀ مردم ایران پناهگاه داشتند، من هم می روم. »
در برگۀ دیگری از تاریخ از قول آیت الله بهاءالدینی؟ره؟ نقل شده است:
در زمان رضاشاه، که کسی جرئت حرف زدن نداشت، در مدرسۀ فیضیه نشسته بودیم که یکی از مأموران شاه وارد مدر هس شد و شروع به فحاشی و توهین به مقدسات کرد.
همۀ طلب هها از ترس به حجره هایشان رفتند. من شاهد بودم
امام خمینی؟ره؟ که بیست وچند سال بیشتر نداشت، جلو آمد و چنان سیلی بر صورت او نواخت که عینکش چهارتکه شد!
1
از این روایات تاریخی معلوم می شود که ایشان در جوانی نیز بسیار شجاع بود:
پس از قیام پانزد هخرداد، شاه به اسدالله عَلَم، وزیر دربار گفت: «این خمینی کیست که آشوب ب هراه انداخته؟! » عَلَم گفت: «یادتان هست وقتی شما به منزل آقای بروجردی در قم وارد شدید، همۀ علما بلند شدند، اما یک سیدی بلند نشد؟! » شاه گفت: «بله. » عَلَم گفت: «این همان ا تس! 2»
اکنون این حکایت شنیدنی از نحوۀ برخورد امام؟ره؟ با شاه را بخوانید:
زمانی، بهائیان در ابرکوه مسائلی را ب هوجود آورده بودند و در خلال آن، تنی چند از جماعت ب هدستور شوقی افندی، رهبر وقت بهائیان، کشته شدند.
رژیم پهلوی عده ای را ب هعنوان قاتل و مؤثر در این واقعه دستگیر کرد و حتی صحبت بود که قرار ا تس آنان اعدام شوند. آقای بروجردی؟ره؟ وارد عمل شد
تا از اعدام افراد ممانعت کند. ظاهراً به امام؟ره؟ گفته بود که شما از طرف من ب هنزد شاه بروید و از قول من بگویید که قاتلان ابرکوه )ابرقو( باید آزاد شوند.
امام هم پذیر تف که این مأموریت را انجام دهد. ایشان سوار یک بنز سفیدرنگ
می شود و نزد شاه م یرود. دفتر آقای بروجردی هم با دربار شاه هماهنگی های لازم را ب هعمل می آورند. دربار و دستگاه سلطنت در آن روز ب هگون های بود که هر فرد مراجع هکننده، باید حتماً با ماشین مشکی وارد شود و وقتی به دربار م یرود،
یک سرنشین بیشتر نداشته باشد و باید در ورودی اول کاخ از ماشین خودش پیاده شود و با ماشین مخصوص آنجا بقیۀ راه را تا قمابل اتاق انتظار طی کند
و مدت ها در آنجا منتظر بماند تا موعد ملاقات فرا برسد. بعد از آن کلاهش را بردارد و باقی تشریفات معمول را ب هجا آورد. لباس و کفشش باید واجد فلان
1 . سید جواد بهشتی، خاطرات حج تالاسلام قرائتی، ج ۲، تهران: مرکز فرهنگی درس هایی از قرآن، خصوصیات باشد و وقتی وارد اتاق شاه شد، بایستد تا به او اجازۀ نشستن دهند.
حتی وضعیت ب هگون های بود که قبل از ملاقات، مجموعۀ این آداب را به فرد تعلیم م یدادند! وقتی امام به تهران ر تف، دم در کاخ، به نگهبان گفته بود:
«بگویید رو حالله از طرف آی تا للهالعظمی بروجردی آمده است! » به ایشان
می گویند: «آقاجان، باید ماشین شما عوض شود! باید رنگش مشکی باشد! »
امام میفرماید: «نه، من داعی ندارم که ماشین را عوض کنم. اگر نمی شود که برمی گردم! »
نگهبان به داخل می رود و ظاهراً اطلاع م یدهد که نماینده ای از طرف آقای
بروجردی آمده ا تس. قبول م یکنند که امام با همان ماشین غیراستاندارد وارد
شود. وقتی ایشان وارد اتاق انتظار می شود، منتظر نمیماند و بی قمد هم وارد اتاق شاه می شود. به ایشان می گویند: «باید کلاهتان را بردارید. » امام ترتیب اثر نمی دهد و بدون برداشتن عما هم و سرزده به اتاق شاه م یرود و روی صندلی مخصوص شاه در پشت میز م ینشیند!
هنوز شاه وارد اتاق نشده است، وقتی محمدرضا وارد م یشود، در کمال
تعجب می بیند که تنها صندلی موجود در اتاق اشغال شده ا تس. این ا تس که دستور می دهد صندلی دیگری بیاورند. صندلی می آورند و شاه م ینشیند و امام هم مختصر احترامی که از بُعد اخلاقی لازم دانسته انجام م یدهد و بعد از آن بی درنگ وارد اصل موضوع م یشود و می گوید: «حضرت آی تالله العظمی بروجردی فرمودند قاتلان بهائیان ابرقو باید آزاد شوند. » ب هکار بردن تعبیر
«فرمودند » در حضور شاه و استعمال آن برای غیر او جرئت زیادی م یطلبید
و امام از این ج ته طعنۀ بزرگی به شاه زد. در فاصل های که امام با شاه ملاقات داشته، برای ایشان یک استکان چای م یآورند که ایشان بدان لب نم یزند.
مقایسه دو رهبر
برای نشان دادن شجاعت امام، میتوان برخورد ایشان و صدام را در جریان
دفاع مقدس مقایسه کرد و به شجاعت امام پی برد. صدام علی رغم برخورداری از حداکثر نیرو و توان، دچار ترس و رعب زاید الوصفی بود که حتی اطرافیان او نیز از این جریان مطلع می شدند. برای نمونه ژنرال «حسین کامل مجید »، وزیر صنعت و صنایع نظامی رژیم بعث و داماد معدوم صدام پس از فرار به اردن در زمستان سال 137 4 ، طی مصاحب های مفصل با نشریه «السفیر » چاپ بیروت گفته است:
«در عملیات «شوش- دزفول » ]فتح المبین[، هنگامی که نیروهای ایران در
منطقه سپاه چهارم عراق پیشروی کردند، واحدهای پشتیبانی این سپاه
رزمی نیز از بین رفت و چیزی نمانده بود که صدام و همراهان او، که من هم جزء آنها بودم، به اسارت نیروهای ایرانی درآیند. در آن لحظات، رنگ از چهره صدام پریده و بسیار نگران بود. صدام به ما نگاه کرد و گفت: از شما م یخواهم در صورتی که اسیر شدیم، من و خودتان را بکشید ... . 2»
در مقابل، حضرت امام خمینی؟ره؟ در نهایت شجاعت و صابت بود.
📌حجت الاسلام رحیمیان که سال ها محضر حضرت امام خمینی؟ره؟ را درک کرده است، در خاطرات خود م ینویسد:
«مکرر اتفاق افتاد که در حین تشرف به خدمتشان, در همان جای همیشگی صدای ضدهوایی یا انفجار، زمین را میلرزاند. یکبار ساعت حدود هشت و ده دقیقه صبح بود که موج انفجار ناشی از اصابت موشک به نزدیک ترین نقطه به جماران، چنان هم هجا را تکان داد که در اتاق ب هشدت باز شد و به پشت اینجانب که نزدیک در نشسته بودم، خورد. در آن حال، من تمام توجهم به امام؟ره؟ بود، ولی هی چگونه تغییر و واکنشی در چهره امام؟ره؟ ندیدم. بعد هم باتوجه به اینکه با دستگاه مخصوصی ب هطور مداوم، قلب حضرت امام؟ره؟ تحت کنترل بود و کمترین تغییر در تپش قلب مبارکشان، روی صفحه مانیتور منعکس و ثبت می شد، از یکی از پزشکان مراقب، تحقیق کردم. معلوم شد
که این حوادث و صداهای مهیب که برای یک لحظه هم که شده، قلب همه
را تکان میداد، در مورد حضرت امام که مصداق بارز «کَالجَبَلِ الرّاسِخِ؛ لاتَُرِّکُهُ
العَواصِفُ 1» بودند، ن قفهط در ظاهر چهره پرصلاب تشان کمترین تغییری ایجاد نمیکرد، حتی در دستگا ههای عصبی و قلب آ کنده از ایمان و توکل شان نیزماَ هی چگونه لرزشی به وجود نم یآورد؛ چرا که او به حقی تقِ>... لن یصیبنا الا ما کتب الله
واصل شده و چون قفط از «خدا » م یترسید و تنها، اراده «او »
را حاکم بر هستی یافته بود، دیگر در وجودش جایی برای ترس جز «او » یا تف نمیشد. 3»
شهدای عزیز ما نیز بسیار شجاع بودند و خداوند هم آ نها را به بهترین صورت پذیرفت. انسانی که ترسو باشد، تا آخر پای امام زمان؟عج؟ نخواهد ایستاد،
هما نطورکه تا آخر پای جمهوری اسامی نماندند. آ نهایی که شجاعت
داشتند، توانستند از جمهوری اسلامی دفاع کنند و اکنون هم ایستاد هاند؛ اما راحت ترین کار برای افراد ترسو این است که جمهوری اسلامی را کنار بگذارند؛
چون در این صورت، هم مشهور می شوند و هم حقوق نجومی می گیرند و اختلاس م یکنند. اما روحی های که انقلابی باشد، نه دنبال اختلاس است و نه دنبال حقوق نجومی.
نمونه هایی از شجاعت
امروز هم مقام معظم رهبری؟دب؟ همان شجاعت را دارد. ایشان در یکی از
سخنرانی هایش فرمود:
این خاطره را بارها نقل کرد هام: در یکی از مجامع بی نالمللی که نطق خیلی پُرشوری در آنجا علیه تسلط قدرت ها و نظام سلطه در دنیا ایراد کردم و آمریکا و شوروی را در حضور بیش از صد هیئت نمایندگی و رؤسای دولتها، به نام کوبیدم و محکوم کردم، بعد از آن نطق، عدۀ زیادی آمدند، تحسین و تصدیق کردند و گفتند: «همین سخن شما درست است. » یکی از سران کشورها که یک جوان انقلابی بود و البته بعد هم او را کشتند، نزد من آمد و گفت: «همۀ حر فهای شما درست است، منتهی من به شما بگویم که به خودتان نگاه نکنید که از آمریکا نمی ترسید، همۀ ای نهایی که در اینجا نشست هاند، از آمریکا می ترسند. بعد سرش را نزدیک من آورد و گفت: ’من هم از آمریکا م یترسم. 1»
یکی از شخصیتهای جالب قبل از انقلاب، فردی ب هاسم صمصام در اصفهان بود که چند نمونه از شجاعتش را می خوانیم:
او فردی رِند بود که ظاهری غل طانداز داشت و تظاهر به دیوانگی می کرد.
عالِمی بود که گویی نم یخواهد دیگران، یا لااقل همۀ دیگران، متوجه
عالم بودنش شوند.
نقل م کنند که روزی طبق شیوۀ معمولش بدون دعوت قبلی و ب هصورت سرزده به مجلس روضۀ هممی که قمامات و مسئولان شهر ازجمله استاندار و فرماندار وقت و رئیس ساواک اصفهان هم در آن حضور داشتند، وارد می شود و بالای
منبر م یرود و م یگوید که دیروز علوفۀ اسبم تمام شده بود. هرچه توی شهر دنبال جو گشتم تا بدهم بخورد، گیرم نیامد. گشتم و گشتم. خیابان چهارسوق، چهارباغ، پل فلزی، خلاصه هر جا رفتم، مغاز هها بسته بود. تا رسیدم به محلۀ جلفا. دیدم یک مغازه باز ا تس. رفتم دیدم شیش ههایی گذاشت هاند بیرون مغازه و میفروشند. پرسیدم: «این ها چیه؟ » گفتند: «آبجو. » گفتم: «علفی، جویی،
گندمی، چیزی ندارید بدهم این حیوان زبا نبسته بخورد؟ » گفتند: «نه. فقط آبجو داریم. » گفتم: «عیبی ندارد. کمی آبجو بدهید به این حیوان. » آوردند و
گذاشتند جلوی دهانش. حیوان اول یک بویی کشید و بعد سرش را بلند کرد و تکان داد. هر کار کردیم نخورد که نخورد. هرچه اصرار کردم، فاید های نداشت.
آخرش عصبانی شدم گفتم: «حیوان! اصلاً تو م یدانی این چیه؟! این چیزی
ا تس که استاندار م یخورد، فرماندار م یخورد، رئیس شهربانی م یخورد، همۀ
رئیس رؤسای کشور م یخورند. » یکهو دیدم تا اسم استاندار آمد، حیوان شروع
کرد به خوردن آبجو.
قصه که به اینجا می رسد، گویا استاندار وقت ب هشدت عصبانی شده و بلند م یشود که از مجلس بیرون برود، اما صمصام با زرنگی ادا هم م یدهد: «آقای استاندار، تشریف داشته باشید! خاتمۀ منبر ا تس و م یخواهم برای اعلیحضرت آریا همر دعا کنم. » با این حرف، استاندار مجبور م یشود بماند. صمصام هم
بلند می گوید: «خدایا! ده سال از عمر جناب مستطاب آقای استاندار کم کن و به عمر شاهنشاه آریا همر بیفزا! 1»
در آن زمان، بیان چنین سخنانی از زبان یک فرد معمولی یا یک منبری دیگر، عواقب بسیار سختی به دنبال داشت.
پس از واقعۀ ۱۵خرداد ۱۳ ۴۲ روزی صمصام طبق روال معمول خود وارد یکی از مجالس روضۀ بزرگ شهر شد و روی منبر رفت و گفت:
«من صد دفعه به این سید )امام خمینی( گفتم پا روی دُمِ سگ نگذار! ولی
قبول نکرد که نکرد. و گرفتار شد! »
این را م یگوید و بلافاصله از منبر پایین م یآید. مأموران ساواک می روند
سراغش و م یخواهند بازداشتش کنند، ولی او می گوید من تنها با اسبم م یآیم.
آن ها هم که می بینند حریف او نم یشوند، می پذیرند و صمصام سوار بر اسبش به ادارۀ ساواک مراجعه م یکند. در اتاق بازجویی، بازجو از او می پرسد: «چرا به اعلیحضرت توهین کردی؟ » صمصام با انکار م یپرسد: «چه توهینی؟! » بازجو می گوید: «همین که گفتی به خمینی گفت هام پا روی دم سگ نگذارد. » صمصام پوزخندی می زند و می گوید: «استغفرالله! مگر اعلیحضرت سگ ا تس که شما چنین برداشتی کرد هاید؟ » بازجو که چنین م یبیند، دستور م یدهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند؛ ولی صمصام خود را از ت کوتا نم یاندازد و م یگوید:
«بله، بزنید! من مستحق این ضرب هها هستم! چون عالمِ بی عمل بود هام.
به دیگران امر و نهی م یکردم، بدون آنکه خودم به حرف خودم عمل کنم! »
می پرسند: «چطور؟ » م یگوید: «همین که به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد،
ولی خودم گذاشتم!
سلاطین بزدل
نقطه مقابل شجاعت علما و شهداء، ترس و زبونی سلاطین و پادشاهانی
است که علی رغم برخورداری از امکانات مختلف، یارای مقابله با متخاصمان
را نداشتند. در بین هم ه ادوار پادشاهی و سلطنت در کشور، دوران قاجار و
پهلوی سیاه ترین دوران برای ایران است.
در مورد خصایص مظفرالدی نشاه قاجار مطالب فراوانی گفته و نوشته شده
است. یکی از بارزترین ویژگ یهای این شاه قاجار، ترس اوست که بسیاری از
1 . نک: مجید هوشنگی، غبارروبی از چهرۀ صمصام؛ سید احمد عقیلی، تخت فولاد اصفهان.
151
فصل هفتم ▪️ عتا شج
نزدیکان وی در مورد این موضوع اتفاق نظر دارند. اعلم الدوله ثقفی، پزشک
مخصوص مظفرالدین شاه، در خاطرات خود م ینویسد:
«مظفرالدی نشاه از هم هچیز و هم هکس م یترسید. از رعد و برق و صداهای
ناگهانی م یترسید. از آدم های ناشناسی که برای اولی نبار پیش او م یآمدند
م یترسید ... ؛ حتی از تجسم وقایعی که هنوز صورت نگرفته بود، م یترسید.
در هر موضوع که زمینه وحشت برایش فراهم م یشد، کنترل اعصاب خود را
از دست م یداد و صبر و قرارش ب هکلی از کف م یرفت. در این گونه موارد،
نوعی تشنج اعصاب عارضش م یشد که برای تسکین آن محتاج به معالجه و
استعمال دوا بودیم
هزینه سنگین «ترس »
تاریخ گواه است که اگر ملتی از مستکبری بترسد، باید هزین ه هنگفت این بزدلی
را بپردازد.امروزه بر کسی پوشیده نیست که افرادی که وجهه روشنفکری به
خود گرفت هاند، ترسوترین افراد یک حکومت هستند. آنان برای ترس خود
حاضرند کشورشان را به دست چپاول بیگانگان بسپارند. آنها ب همحض اینکه
کسی تهدیدی کند، روحی ه مقاومت خود را از دست می دهند و تنها ادعای
شجاعت و دلیری دارند. کسانی که روحیه انقلابی و جهادی دارند، شجاع ترین
افراد هستند. آنها حتی اگر ابرقدرت های عالم نیز تهدیدشان کنند، خللی در
روحیه و رفتار آنها وارد نمی شود. آنها از خدا می ترسند و از غیر او ترسی ندارند.
هزینه ساز شهایی که به دلیل ترس اتفاق افتاده است را باید از ترکیه پرسید که
وارث بزرگ امپراطوری عثمانی بود، اما اکنون پس از سه دهه التماس و دادن
امتیازهای متعدد برای پذیرش در اتحادیه اروپا، هنوز پشت درِ این اتحادیه
انتظار م یکشد. هزینه سازش را باید از دولت سعودی پرسید که برای جلب نظر
رئی سجمهور جدید آمریکا و همچنین موافقت او با ولیعهدی پسر ملک سلمان،
1 . روزنامه رسالت، شماره 731 9 ، مورخ 2/ 5/ ۱۳90 ، ص 17.
152
تبیین با نور قرآن )جلد اول(
مجبور می شوند بیش از 500 میلیارد از بودجه خود را به آمریکا هدیه دهند.
بارها و بارها و به طور علنی این سخن از زبان شخص ترامپ و وزرای وی شنیده
می شود که «این گاو شیرده )عربستان( را باید تا آخر دوشید ». این کشور ثروتمند
با ترسی که از امریکا دارد، خود را به مستعمر های برای آمریکا تبدیل کرده است.
هزینه سازش را باید از یاسر عرفات که از اولین رهبران ستم ستیز فلسطین بود،
پرسید که به علت ترس، از مبارزه دست کشید و راه سازش با صهیونیس تها را
پیش گرفت. فرجام او چه بود؟ او پس از دست دادن با دشمن، محبوبیت و
نفوذش را در میان فلسطین یها از دست داد و در نهایت به طرز مشکوکی از دنیا
رفت.