eitaa logo
محتوای تربیت کودک
9.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
101 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_arzan1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری 📙 این قسمت : دانه بلند 🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ، 🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند . 🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ، 🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ، 🌴 بیرون می اومدند . 🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند . 🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ، 🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن 🌴 عده ای هم بی خیال بودن 🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند 🌴 یا گشت و گذار . 🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند 🌴 بین حیوانات ، 🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود 🌴 مورچه ای به نام موری بود . 🌴 آقا موری ، زودتر از همه ، 🌴 از خونه اش بیرون می اومد 🌴 و دیرتر از همه ، 🌴 دست از کار می کشید . 🌴 یکی از روزها ، 🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود 🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه 🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد . 🌴 آقا موری تصمیم گرفت 🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه 🌴 با هر زحمتی که بود 🌴 این غذا رو از زمین برداشت 🌴 و روی پشتش گذاشت . 🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت . 🌴 تا اینکه وسط راه ، 🌴 به یک دیواری رسید . 🌴 همیشه این دیوارو ، 🌴 به راحتی بالا می رفت . 🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود 🌴 باید با سختی و تلاش و امید ، 🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه 🌴 یه استراحت کوتاهی کرد 🌴 بعد با عزمی راسخ ، 🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد 🌴 تا وسط راه رفت 🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد 🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد 🌴 این بار دوتاشون افتادند 🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ، 🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد 🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد 🌴 و با خودش می گفت : 🐜 هر طور شده ، 🐜 باید از روی دیوار بالا برم 🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم 🐜 وگرنه توی زمستون ، 🐜 بچه هام گرسنه می مونن 🐜 دوباره یا علی گفت 🐜 و از دیوار بالا رفت . 🌴 همسر موری ، 🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید 🌴 متوجه شد که شوهرش ، 🌴 با دانه ای بزرگ ، 🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است 🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت 🌴 و به کمک آقای موری رفت . 🌴 این دفعه با کمک هم ، 🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ، 🌴 از روی دیوار بالا ببرن 🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقا موری 📘 این قسمت : فصل زمستان 🌴 زمستان نزدیک بود . 🌴 حیوانات باغ ، 🌴 هم باید غذای روزانه رو پیدا کنن 🌴 و هم برای فصل سرد زمستان ، 🌴 باید غذایی ذخیره کنن . 🌴 آقا موری و خانواده اش ، 🌴 هر روز غذای بیشتری در انبارش ، 🌴 ذخیره می کرد . 🌴 از میون همه حیوانات ، 🌴 سنجاب و موش و سوسکه ، 🌴 از همه تنبل تر بودند . 🌴 و هیچ اعتقادی 🌴 به ذخیره کردن غذا نداشتند . 🌴 به خاطر همین ، 🌴 گاهی تلاش و زحمت آقا موری رو ، 🌴 مسخره می کردند و می گفتند : 🪳 آقا مورچه بابا چه خبره ، 🪳 چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، 🪳 برو یه خورده هم استراحت کن ، 🪳 برو گشت و گذار 🪳 برو عشق و حال کن 🪳 فردا معلوم نیست 🪳 کی زنده است کی مرده 🌴 ولی آقا مورچه به اونا می گفت : 🐜 وقت برای بازی کردن زیاده 🐜 الان فصل تلاش و کوششه 🐜 و شما هم باید تلاش کنید 🐜 زمستون که بیاد 🐜 همه جارو برف می گیره 🐜 همه گیاهان و درختان می میرن 🐜 اون وقت دیگه 🐜 هیچی برای خوردن پیدا نمیشه 🐜 الآن تلاش می کنم تا اون موقع ، 🐜 بدون هیچ دغدغه ای ، 🐜 با بچه هام بازی می کنم . 🌴 روزها گذشت 🌴 و فصل زمستان از راه رسید 🌴 هوا سرد شد و برف بارید 🌴 حیوانات باغ ، به خونه هاشون رفتند 🌴 یه روز ، موش زبل ، 🌴 توی خونه اش می خواست غذا بخوره 🌴 اما دید هیچ غذایی نداره 🌴 با خودش فکر می کرد چیکار کنم ، 🌴 شکمش قار و قور می کرد ، 🌴 دید هیچ چاره ای نداره 🌴 مگه اینکه تو این هوای سرد ، 🌴 میون برفا ، دنبال غذا بگرده ، 🌴 همینطور که دنبال غذا می گشت 🌴 آقا سوسکه و بچه هاش رو دید 🌴 که داشتند دنبال غذا می گشتند 🌴 ناگهان آقا سنجاب هم آمد 🌴 و از گرسنگی ناله می کرد 🌴 با زحمت فراوان ، دنبال غذا گشتن 🌴 از خونه آقا موری ، 🌴 صدای بازی و خنده می اومد 🌴 بوی غذاشون ، توی باغ پیچیده 🌴 اما موش و سنجاب و سوسک ، 🌴 مجبور بودن هر روز تو هوای سرد ، 🌴 برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند 🌴 تا از گرسنگی نمیرند ، 🌴 یه روز موش زبل به دوستاش گفت 🐭 هیچ توجه کردین که آقا موری ، 🐭 اصلا بیرون نمیاد 🐭 فکر کنم آقا موری غذا داشته باشه 🌴 همگی به خونه آقا موری رفتند ، 🌴 آقا موری پذیرایی خوبی از آنها کرد 🌴 سنجاب به آقا موری گفت : 🐿 تو از کجا غذا میاری ؟! 🐿 بگو ما هم بیاریم 🌴 آقا موری گفت : 🐜 یادتونه توی تابستون ، 🐜 بهتون می گفتم غذا جمع کنید 🐜 ولی شما فقط فکر بازی بودید 🐜 من الآن غذای کافی دارم 🐜 و می تونم فصل زمستان رو ، 🐜 به راحتی سپری کنم 🐜 چون من توی تابستان ، 🐜 فکر امروز رو می کردم 🐜 به همین خاطر ، 🐜 بیشتر تلاش می کردم ، 🐜 شما هم باید در فصل تابستان ، 🐜 فکر روزهای سرد زمستان را بکنید 🐜 و تلاشتون رو بیشتر کنید . 🌴 سنجاب و موش و سوسک ، 🌴 از تنبلی خودشون پشیمون شدند 🌴 آقا موری با مشورت خانواده اش ، 🌴 تصمیم گرفتند تا کمتر غذا بخورند 🌴 و مقداری از ذخیره غذاشون رو ، 🌴 به خانواده سنجاب و موش و سوسک 🌴 هدیه کنند 🌴 تا آنها نیز ، زمستان را سپری کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ شعر امام عسکری علیه السلام 🦋 هشت ربیع الثانی 🦋 یک طفل آسمانی 🦋 آمد به دنیای ما 🦋 تا بشه مولای ما 🦋 نامِ نیکِ حسن جان 🦋 پدر گذاشت بر ایشان 🦋 شد امامِ یازدهم 🦋 بر دنیا و بر مردم 🦋 باباش امام هادی 🦋 که خندان بود ز شادی 🦋 مادرِ قهرمانش 🦋 حدیثه بوده نامش 🎼 @sorood_sher 🇮🇷 @amoomolla علیه السلام
✍ طرح درس ولادت امام عسکری ✅ مقدمه و شروع با تعریف : 🌷 روزٍ تولد امامانِ ما ، 🌷 روز فرود فرشته ها ، از آسمون ؛ 🌷 و روز جشن و شادی ما شیعه هاست . 🌷 تو این روزها ، همه چیز ، 🌷 بهتر و قشنگ تر از روزهای دیگه است . 🌷 مثلاً آواز پرنده ها ، قشنگ تره ؛ 🌷 درخت ها ، سرسبزترند . 🌷 گل ها ، شاداب ترند . 🌷 و حتی پدر و مادرها ، 🌷 مهربونتر و خندونتر از همیشه اند . 🌷 امروز ، روز تولد کسیه که ، 🌷 با خودش مهربونی و زیبایی آورد . 🌷 امروز ، 🌷 روز تولد امام یازدهم شیعیان ، 🌷 امام حسن عسکری علیه السلام است . 🌷 این روز زیبا و پر خیر و برکت ، 🌷 بر همه شما بچه های عزیز مبارک . 🇵🇸 @amoomolla علیه السلام
📚 داستان کوتاه 📗 ولادت امام عسکری علیه السلام 🌟 سال ۲۳۲ هجری بود . 🌟 از ماه ربیع الثانی ، 🌟 هشت روز گذشته بود . 🌟 در یکی از خانه های مدینه ، 🌟 پدر و مادری ، 🌟 منتظر تولد فرزند خود بودند . 🌟 آن پدر ، بهترین پدر دنیاست . 🌟 و از نسل پیامبر و امام علی بود 🌟 نام ایشان امام هادی علیه السلام بود . 🌟 و آن مادر ، زنی دانشمند ، با تقوا ، 🌟 پاک ، باحیا ، با حجاب و با خدا بود ؛ 🌟 که نام مبارکش ، حُدَیثه بود . 🌟 ناگهان ، صدای نوزادی ، 🌟 در خانه کوچک امام هادی علیه السلام ، 🌟 بلند شد . 🌟 بله بچه ها ، امام یازدهم ما ، 🌟 به دنیا آمد . 🌟 و دنیا را با وجودش ، روشن نمود . 🌟 شکوفه لبخند ، 🌟 روی لبان پدر و مادرش نشست 🌟 و نام او را ، حسن گذاشتند . 🌟 بنابراین ، نام یازدهمین امام ما ، 🌟 مثل نام امام دوم ما شد . 🌟 در این روز زیبا و با برکت ، 🌟 همه به هم شادباش می گفتند 🌟 آسمون به زمین تبریک می گفت 🌟 انسانها ، پرندگان و ماهیان ، 🌟 خوشحال و خندان بودند . 🌟 زمین به خودش افتخار می کرد . 🌟 که بهترین فرزند دنیا ، 🌟 روی به دنیا آمد . 🌟 فرشته ها نیز ، 🌟 بال هاشون رو باز کرده بودند 🌟 و از خوشحالی این تولد ، 🌟 دور تا دور زمین می گشتند . 🌟 و تولد این نوزاد را ، 🌟 به همدیگر تبریک می گفتند . 🌟 وقتی امام حسن عسکری بزرگ شد ؛ 🌟 آدم های بد ، 🌟 پدرش امام هادی را شهید کردند 🌟 و خودش بعد از پدرش ، امام شد . 🌟 آدمای بد و شیطان ها ، وقتی دیدند ، 🌟 همه مردم و بچه ها ، 🌟 امام عسکری را دوست دارند ؛ 🌟 به ایشان حسودی کردند 🌟 و به خانه ایشان حمله کردند ؛ 🌟 و ایشان را دستگیر نمودند ؛ 🌟 آنها امام ما را ، 🌟 در پادگان و منطقه نظامی و ارتشی ، 🌟 که به عربی به آن می گفتند عسکریه 🌟 زندانی کردند . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 شیعیان لقب امان یازدهم را ، 🌟 عسکری گذاشتند . 🌟 بعدها ، 🌟 امام حسن عسکری علیه السلام ، 🌟 پسری زیبا به دنیا آوردند . 🌟 و نام او را مهدی گذاشت . 🌟 بله بچه ها ، امام حسن عسکری ، 🌟 پدر بزرگوار امام زمان ما هستند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla علیه السلام
✍ شعر حضرتِ معصومه (س) 🕌 از بچگی دیوونهٔ 🕌 ضریح و صحن و کَفترام 🕌 یه زائر کوچیکم و 🕌 غلامِ خواهرِ رضام 🕌 با دستِ راست رو سینه ام 🕌 با بغض و آهِ تو صِدام 🕌 از تهِ دل آروم میگم 🕌 حضرتِ معصومه سلام 🎼 @sorod_shr 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مسافر قم 📖 قسمت اول 🌟 امام کاظم علیه السلام ، 🌟 زنان و فرزندان زیادی داشتند . 🌟 حدود ۹ تا زن گرفتند 🌟 و تقریبا ۳۷ تا بچه داشتند . 🌟 دوتا از آن بچه ها ، 🌟 از زنی به نام نجمه خاتون بودند . 🌟 آن دو تا بچه ، 🌟 حضرت معصومه علیها السلام 🌟 و امام رضا علیه السلام هستند 🌟 نام حضرت معصومه ، فاطمه بود . 🌟 البته ، گاهی فاطمه کبرا نیز ، 🌟 به این دختر می گفتند . 🌟 چون امام کاظم علیه السلام ، 🌟 دو دختر دیگه هم داشتند 🌟 که از زنان دیگرش بودند 🌟 و نام آنها نیز ، فاطمه بود . 🌟 و چون حضرت معصومه ، 🌟 از همه آنها بزرگتر بودند 🌟 به ایشان ، فاطمه کبرا می گفتند . 🌟 برادر حضرت معصومه ، 🌟 امام رضا علیه السلام بودند . 🌟 به ایشان لقب معصومه را دادند . 🌟 حضرت معصومه هم دختر امام بود 🌟 هم خواهر امام بود 🌟 و هم عمه امام ... 🌟 ایشان ، 🌟 عمه امام جواد علیه السلام بودند 🌟 امام رضا علیه السلام ، 🌟 ۲۵ سال بزرگتر از خواهرشان بودند 🌟 چون امام رضا علیه السلام ، 🌟 سال ۱۴۸ هجری به دنیا آمدند 🌟 و حضرت معصومه سلام الله علیها ، 🌟 سال ۱۷۳ هجری به دنیا آمدند . 🌟 حضرت معصومه ، شش ساله بود 🌟 که پدرشان امام کاظم علیه السلام ، 🌟 به دستور هارون بدجنس ، 🌟 زندانی شدند . 🌟 حضرت معصومه ، 🌟 از همان شش سالگی ، 🌟 توسط امام رضا علیه السلام ، 🌟 تربیت شدند 🌟 امام کاظم ، بعد از مدتی آزاد شدند . 🌟 و دوباره 🌟 به دستور هارون زندانی شدند . 🌟 وقتی حضرت معصومه ده ساله شد 🌟 پدرشان در زندان شهید شدند . 🌟 در سال ۲۰۰ هجری قمری ، 🌟 حضرت معصومه ۲۷ ساله شده بود 🌟 مامون عباسی ، 🌟 که پادشاهی ظالم و بدجنس بود 🌟 امام رضا را به زور و اجبار ، 🌟 از حضرت معصومه جدا کرد . 🌟 و با نامه ها و پیام های تهدیدآمیز 🌟 امام رضا را به خراسان آورد . 🌟 به دروغ ، در نامه ها ، 🌟 برای امام می نوشت : 🔥 من دلم برات تنگ شده 🔥 تو پسر عموی منی ، تو عزیز منی 🔥 بیا تا خودت پادشاه بشی و... 🌟 اما این حاکم بدجنس ، 🌟 در دلش می خواست امام رضا را بکشد . 🌟 امام نیز برای حفظ جان شیعیان ، 🌟 از سر مجبوری ، 🌟 دعوت مامون بدجنس را پذیرفت . 🌟 و با کاروانی که مامون فرستاده بود 🌟 به خراسان و مشهد ، سفر نمود . 🌟 و خواهرش حضرت معصومه را ، 🌟 تک و تنها گذاشت . 🌟 حضرت معصومه ، 🌟 دلش برای برادرش تنگ شده بود . 🌟 هر شب ، به یاد او گریه می کرد . 🌟 اما مجبور بود صبر کند 🌟 تا خبری از امام رضا برسد . 🌟 یک سال گذشت 🌟 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مسافر قم 📖 قسمت دوم 🌟 یک سال گذشت 🌟 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🌟 حضرت معصومه دیگر طاقت نیاورد . 🌟 بار سفرش را بست 🌟 و با چند نفر از برادرانش ، 🌟 با چند زن و پسر عموهایش ، 🌟 و با خدمتکارانش ، 🌟عازم سفر به ایران شد . 🌟 او به شوق دیدار بهترین برادر دنیا ، 🌟 به سمت خراسان راه افتاد . 🌟 شهر به شهر ، روستا به روستا ، 🌟 می رفتند و تبلیغ می کردند . 🌟 به مردم در مورد ولایت می گفت . 🌟 برای آنها از ارزش والای امامت ، 🌟 صحبت می کردند 🌟 از مظلومیت امام رضا علیه السلام 🌟 از مکر و حیله و بدجنسی مامون 🌟 از اتحاد و همدلی علیه دشمن 🌟 و... 🌟 جاسوسان و ماموران خبیث مامون ، 🌟 از آمدن کاروان حضرت معصومه ، 🌟 به ایران و خراسان با خبر شدند ‌ 🌟 و فوری با مامون خبر دادند . 🌟 تا اینکه کاروان به ساوه رسید . 🌟 به دستور مامون ، 🌟 به کاروان حمله کردند . 🌟 و بیشتر همراهان حضرت معصومه را 🌟 به شهادت رساندند . 🌟 خود حضرت معصومه نیز ، 🌟 به سختی بیمار شدند . 🌟 اما ترس از ندیدن برادرش ، 🌟 و ترس از حمله دوباره ماموران ، 🌟 او را بیمارتر می کرد . 🌟 در اینجا ، 🌟 او به یاد پدرش افتاد که می گفت : 🕌 ما در قم ، 🕌 شیعیان و طرفداران خیلی خوبی داریم . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 حضرت معصومه از همراهانش پرسید : 🕌 از این مکان تا قم ، چقدر راه است ؟ 🌟 همراهانش گفتند : ده فرسخ 🌟 حضرت معصومه نیز ، 🌟 به همراهانش دستور داد 🌟 تا به طرف قم حرکت نمایند . 🌟 خبر آمدن حضرت معصومه ، 🌟 به مردم قم و پسران سعد رسید . 🌟 همگی با گل و شیرینی ، 🌟 به استقبال حضرت معصومه رفتند . 🌟 پیرمردی به نام موسی بن خزرج ، 🌟 به کاروان رسید 🌟 و خوش آمدگویی گرمی کرد . 🌟 سپس شتر حضرت را گرفت 🌟 و به خانه خودش برد . 🌟 و با کمال افتخار ، 🌟 از این بانو ، پذیرایی نمود . 🌟 اما بعد از ۱۷ روز ، 🌟 به خاطر دوری و دلتنگی از برادرش ، 🌟 و از دست دادن همراهانش ، 🌟 و غم و اندوه و گریه بسیار ، 🌟 در خانه ای به نام بیت النور ، 🌟 از دنیا رفتند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ شعر کریمه شهر قم 🦢 کریمه ی شهرِ قُم 🦢 دُختِ امام هفتم 🦢 حضرتِ معصومه جان 🦢 اُمیدِ قلبِ مَردُم 🦢 نوری و زاده ی نور 🦢 خواهر نور هشتم 🦢 در علم و دین و عفت 🦢 فَراتر از تَجسُّم 🦢 آرامشِ دل هایی 🦢 فقط با یک تبسم 🦢 تو حرم تو خانوم 🦢 آروم میشه تَلاطُم 🦢 به ما یاد دادی بانو 🦢 کسی نمی شود گُم 🦢 اگر پای ولایت 🦢 بمونیم در راهِ خُم 🎼 @sorood_sher 🇮🇷 @amoomolla
💪🏻 پيروزى ، 💪🏻 با اراده قاطع و دورانديشى است . 🦾 الظَّفَرُ بِالجَزمِ و الحَزمِ ✍ پيامبر مهربانی صلى الله عليه و آله 📚 ميزان الحكمه ، ج ۶ ، ص ۵۲۶ 💟 @ghairat 🇮🇷 @amoomolla
🌟 هر كس به خدا توكل كند : 🌟 دشوارى ها براى او آسان مى شود 🌟 و اسباب برايش فراهم مى گردد . 🌹 مَنْ تَوكَّلَ عَلَى اللّه 🌹 ذَلَّتْ لَهُ الصِّعابُ 🌹 وَ تَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الأَسْبابِ ✍ امام علی علیه السلام 📚 غررالحكم ، ج۵ ، ص۴۲۵ ، ح۹۰۲۸ 🇮🇷 @amoomolla