📚 داستان کوتاه فاتح خیبر
🌟 خیبر ، منطقهای حاصل خیز ،
🌟 در شمال مدینه بود
🌟 که به دلیل موقعیت استراتژیک
🌟 و قلعه های مستحکم ،
🌟 با دیوارهای بلند ،
🌟 به یکی از کانونهای قدرت یهودیان
🌟 تبدیل شده بود .
🌟 و یک تهدید جدی
🌟 برای امنیت مسلمانان ،
🌟 به شمار میرفت .
🌟 یهودیان خیبر ،
🌟 هم در پی توطئه بودند
🌟 هم بارها پیمان شکنی کردند
🌟 هم با تحریک قبایل همسایه
🌟 علیه مسلمانان ،
🌟 و جمعآوری سلاح و تدارکات نظامی
🌟 برای مقابله با مسلمانان ،
🌟 آماده میشدند .
🌟 پیامبر اکرم نیز ،
🌟 وقتی خطر خیبریان را دیدند ،
🌟 ابتدا تذکر دادند
🌟 و سپس به جنگ آنها رفتند
🌟 و قلعه قموص را محاصره کردند .
🌟 ابتدا دو نفر از سپاهیان را ،
🌟 مأمور حمله به آنها کردند ،
🌟 اما آنها موفق نشدند
🌟 تا قلعه را فتح کنند .
🌟 پس از شکست آن دو نفر
🌟 پیامبر اکرم فرمودند :
🌹 فردا پرچم را به مردى میدهم
🌹 که حملههایش را تکرار کند ،
🌹 نه اینکه فرار کند
🌹 کسى که خدا و پیامبرش را
🌹 دوست دارد
🌹 و خدا و پیامبرش نیز ،
🌹 او را دوست دارند
🌹 و خداوند خیبر را ،
🌹 به دست او فتح می نماید .
🌟 فرداى آن روز ،
🌟 همه اصحاب آرزو کردند ،
🌟 که پیامبر اکرم ، پرچم را ،
🌟 به آنان بدهد .
🌟 و به این مقام و منزلتی که ،
🌟 پیامبر فرمودند ، برسند .
🌟 اما ناگهان پیامبر ،
🌟 سراغ على بن ابیطالب را گرفتند
🌟 اصحاب گفتند :
💎 ایشان چشم دردى دارد
💎 که حرکت کردن براى آن حضرت را
💎 مشکل می کند .
🌹 پیامبر فرمودند : او را حاضر کنید .
🌟 سلمه رفت و آن حضرت را آورد .
🌟 پیامبر نیز ،
🌟 سر آن حضرت را در بر گرفتند
🌟 و از آب دهان مبارکشان ،
🌟 به چشمان نورانى حضرت مالیدند
🌟 و فرمودند :
🌹 بار الها ! زحمت گرما و سرما را ،
🌹 از او بردار .
🌟 پس از این دعا ،
🌟 چشمان امیرالمؤمنین خوب شد .
🌟 و سپس پیامبر ،
🌟 پرچم را به ایشان دادند .
🌟 امام علی علیه السلام نیز ،
🌟 با شجاعتی وصفناپذیر ،
🌟 به سوی قلعههای خیبر حرکت کردند
🌟 و با دلاوری بینظیر
🌟 و با تکیه بر ایمان و توکل الهی
🌟 صفوف یهودیان را در هم شکستند .
🌟 پس از نبردی سخت و طاقتفرسا،
🌟 قلعه خیبر به دست امیرالمؤمنین
🌟 فتح شد.
🌟 فتح خیبر ،
🌟 هم به قدرت نظامی یهودیان
🌟 پایان داد ،
🌟 و هم باعث تقویت مسلمانان
🌟 و گسترش اسلام شد .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_علی #عید_غدیر
📙 داستان کوتاه یک کیلو
🌟 مرد فقیری ،
🌟 همسرش کره درست می کرد
🌟 و خودش
🌟 به یکی مغازه های شهر می فروخت
🌟 همسرش ، همیشه ،
🌟 کره را دائره ای شکل
🌟 و در وزن یک کیلو درست میکرد
🌟 و خودش می فروخت
🌟 و با پولش وسائل خانه تهیه میکرد
🌟 روزی صاحب مغازه
🌟 در وزن کره شک کرد .
🌟 و هر کدام از کره ها را که وزن کرد
🌟 ۹۰۰ گرم بود
🌟 از دست فقیر عصبانی شد
🌟 و روز بعد هنگامی که فقیر آمد
🌟 با او برخوردی با عصبانیت داشت
🌟 و به او گفت :
💎 دیگه از تو خرید نمی کنم
💎 چون تو کره را ،
💎 به عنوان یک کیلو می فروشی
💎 ولی صدگرم کمتر است
🌟 فقیر ناراحت شد
🌟 و سرش را به زیر انداخت
🌟 سپس گفت :
🦢 آقا ما ترازو نداریم
🦢 ولی من یک کیلو شکر از شما خریدم
🦢 و آن را ترازو کردم
🦢 تا با آن کره را وزن کنم .
🦋 هر چه کنی به خود کنی
🦋 گر همه خوب و بد کنی
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه طنز
🌟 یک ايرانی ، در آمریکا ،
🌟 برای شغل دوم ،
🌟 یک کلینیک باز می کند .
🌟 و دم در ، یک تابلو می زند :
🌸 درمان بیماری شما فقط با ۵۰ دلار
🌸 و در صورت عدم موفقیت ،
🌸 ۱۰۰ دلار به شما پرداخت می شود .
🌟 یک دکتر آمریکایی ،
🌟 برای مسخره کردن آن ايرانی
🌟 و کسب ۱۰۰ دلار ،
🌟 به آنجا می رود و می گوید:
☘ من حس ذائقه خود را از دست دادم
🌟 ایرانیه به دستیار خود می گوید :
🌸 از داروی ۲۲ سه قطره بهش بده .
🌟 دکتر دارو را می چشد
🌟 اما خیلی سریع آن را تف می کند
🌟 و می گوید :
☘ این دارو نیست که گازوییل است .
🌟 ایرانیه ۵۰ دلار می گیره و می گه :
🌸 شما درمان شدید
🌸 چون طعم گازوییل را حس کردید
🌟 دوباره چند روز بعد
🌟 دکتر آمریکایی برای انتقام می آید
🌟 و ادعا می کند
🌟 که حافظه اش را از دست داده
🌟 ایرانیه به دستیار خود می گوید :
🌸 از داروی ۲۲ سه قطره بهش بده
🌟 اما دکتر اعتراض می کند :
☘ این دارو که مربوط به ذائقه بود
🌟 ایرانی ۵۰ دلار می گیرد و می گوید :
🌸 شما حافظه خود را به دست آوردید
🌸 و درمان شدید !!!!
🌟 دکترچند روز بعد مراجعه می کند
🌟 و به عنوان آخرین تلاش می گوید :
☘ بینایی خود را از دست دادم .
🌟 ایرانی هم می گوید :
🌸 متاسفانه من نمی توانم
🌸 شما را درمان کنم
🌸 این ۱۰۰ دلاری را بگیرید .
🌟 اما دکتر. آمریکایی اعتراض می کند
🌟 که این یک ۵۰ دلاری است .
🌟 ایرانیه می گوید :
🌸 شما درمان شدید
🌸 و دوباره ۵۰ دلار دیگر گرفت .
🌟 ايرانيه میزنه روی شونه دکتر آمریکایی و میگه :
🌸 هيچوقت ایرانی هارو دست كم نگير
🌸 اینو به اون ترامپ هم بگو 😂😂
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #طنز
لطفا نشر دهید ...
📙 قصه لک لک پرنده
🌟 یک بار یکی از کشاورزان ،
🌟 چند پرنده را دید
🌟 که ذرت هایی که تازه کاشته را
🌟 خراب می کنند
🌟 پس برای گرفتن آنها ،
🌟 اقدام به نصب توری در مزرعه نمود
🌟 و صبح روز بعد ،
🌟 وقتی برای بازدید تور رفت
🌟 تعدادی از پرندگان خرابکار را دید
🌟 که با آنها یک لک لک بود
🌟 لک لک شروع به فریاد زدن کرد :
🦩 آزادم کن آزادم کن خواهش میکنم
🦩 من از ذرت هایی که کاشتی نخوردم
🦩 و هیچ کاری که موجب آزار تو باشد
🦩 انجام ندادم
🦩 من همانطور که می بینی
🦩 یک لک لک بیچاره هستم
🦩 من مطیع ترین پرنده هستم
🦩 به پدر و مادرم احترام میگذارم
🦩 من...
🌟 کشاورز کلامش را قطع کرد
🌟 و به او گفت :
🧑🏻🌾 شاید همه اینها که گفتی
🧑🏻🌾 درست باشد
🧑🏻🌾 ولی من می توانم این را بگویم
🧑🏻🌾 که من تو را با پرندگانی که
🧑🏻🌾 محصول خراب می کنند ، گرفتم
🧑🏻🌾 پس تو هم باید
🧑🏻🌾 با پرندگانی که دستگیر شده اند ،
🧑🏻🌾 رنج بکشی
🌟 سپس کشاورز ، همه آنها را سر برید
🌟 و دلیل بدبخت شدن لک لک ،
🌟 همراه شدن او با دوستان ناباب بود
🌟 ای انسان ! مردم تو را ،
🌟 از همراهانت قضاوت می کنند ،
🌟 پس بر همراهی خوبان حریص باش .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دوستی #رفاقت
لطفا نشر دهید ...
📙 داستان کوتاه کله گنجشکی
🌟 علی کوچولو ،
🌟 با صدای اذان صبح بیدار شد .
🌟 از تختش پایین آمد
🌟 و به طرف آشپزخانه رفت
🌟 تا کمی آب بخورد ،
🌟 ناگهان مامانش را دید
🌟 که داشت سفره را جمع می کرد
🌟 با چشم خواب آلود گفت :
👦🏻 مامانی داری چی کار می کنی ؟
👦🏻 الان که شبه
👦🏻 چرا داری صبحانه می خوری ؟
🌟 مامان فاطمه لبخندی زد و گفت :
🧕🏻 نه عزیزم !
🧕🏻 من و بابات سحری خوردیم ،
🧕🏻 آخه الآن ماه رمضان شده
🧕🏻 و باید روزه بگیریم .
🌟 علی گفت :
👦🏻 پس چرا منو بیدار نکردین
👦🏻 منم می خوام روزه بگیرم
🌟 مامان فاطمه گفت :
🧕🏻 عزیزم تو هنوز کوچولویی
🧕🏻 و فعلا روزه بر تو واجب نیست
🌟 علی با ناراحتی گفت :
👦🏻 منم دلم می خواد
👦🏻 مثل شما روزه بگیرم
🧕🏻 مامان گفت : باشه ،
🧕🏻 فردا صبح بیدارت می کنم
🧕🏻 که سحری بخوری و روزه بگیری
🌟 علی کوچولو ، آن شب را زود خوابید
🌟 تا بتواند قبل از اذان صبح ،
🌟 از خواب بیدار شود و سحری بخورد
🌟 مامان فاطمه نیز ،
🌟 او را برای سحری بیدار کرد .
🌟 علی خیلی خوشحال بود .
🌟 چون می خواست مثل بزرگترها
🌟 با پدر و مادرش روزه بگیرد .
🌟 علی کوچولو سحری خود را خورد
🌟 و با مامان و بابا ، نماز خواند .
🌟 و دوباره خوابید .
🌟 صبح که بیدار شد
🌟 کمی احساس گرسنگی کرد
🌟 سنت یخچال رفت
🌟 می خواست که چیزی بخورد
🌟 که یادش آمد روزه است .
🌟 فوری درب یخچال را بست
🌟 و به اتاقش رفت
🌟 و با اسباب بازی هایش بازی کرد .
🌟 هنگام ظهر ،
🌟 مامان فاطمه او را صدا کرد
🌟 و با لبخند به او گفت :
🧕🏻 بیا عزیزم کمی غذا بخور
👦🏻 علی گفت :
👦🏻 مامان انگار یادت رفت که من روزه ام
🧕🏻 مامان فاطمه گفت :
🧕🏻 عزیزم تو روزه کله گنجشکی بگیر
🧕🏻 چون تو هنوز خیلی کوچولویی
🧕🏻 و روزه بهت واجب نشده
👦🏻 علی گفت :
👦🏻 روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه ؟
🧕🏻 مامان گفت :
🧕🏻 روزه کله گنجشکی روزه ای است
🧕🏻 که کوچکترا می گیرن
🧕🏻 و می تونن در بعضی وقتها
🧕🏻 یه کمی غذا بخورن .
🧕🏻 آخه اونا هنوز کوچولو و ضعیفن
👦🏻 علی از مامانش پرسید :
👦🏻 پس کی روزه کامل به من واجب میشه ؟
🧕🏻 مامان جواب داد :
🧕🏻 برای دخترا در سن ۹ سالگی
🧕🏻 برای شما پسرا در سن ۱۵ سالگی
🌟 علی کوچولو ،
🌟 که خیلی گرسنش شده بود
🌟 کمی از غذای مامان خورد
🌟 و باز بقیه روزه خود را گرفت .
🌟 شب موقع افطار ،
🌟 بابای علی ، او را بوسید و گفت :
🧔🏻♂ پسر عزیزم !
🧔🏻♂ روزه ی کله گنجشکیت قبول باشه
👦🏻 علی هم کلی ذوق کرد
👦🏻 و فردا برای دوستش تعریف کرد
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #روزه #رمضان
🌟 یک روز ، پیامبر مهربانمان ،
🌟 به یارانشان فرمودند :
🕋 میدانید قوی ترین آدم ها ،
🕋 چه کسانی هستند ؟!
🌟 یاران گفتند :
🔮 شاید کسی که خیلی قوی باشد
🔮 و بتواند بقیه را شکست دهد ؟
🌟 اما پیامبر لبخند زدند و گفتند :
🕋 نه عزیزان من !
🕋 قویترین آدم ، کسی هست
🕋 که بتواند خودش را کنترل کند
✅ بچه های گلم ! روزه دقیقاً همینه
💎 روزه یعنی تمرین کنیم
💎 که خودمان را کنترل کنیم ،
💎 دل ما چیزی می خواهد
💎 اما ما صبر می کنیم
💎 و نمی گوئیم حالا میخواهیم
🇮🇷 @amoomolla
#روزه #رمضان #کنترل #داستان_کوتاه
لطفا نشر دهید ...
3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قصه کوتاه و کارتونی شُر شُر آب
🇮🇷 @amoomolla
#قصه #داستان_کوتاه #روزه #رمضان #اسراف #مسئولیت_پذیری
لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه خدیجه
🌟 حضرت خدیجه کبری ،
🌟 اولین همسر پیامبر اکرم ،
🌟 و مادر بزرگوار حضرت زهرا هستند .
🌟 ایشان اولین بانویی هستند
🌟 که بعد از پیامبر و امیرالمومنین ،
🌟 به دین اسلام روی آوردند
🌟 و مسلمان شدند .
🌟 حضرت خدیجه علیهاالسلام ،
🌟 یکی از تاجران معروف بودند .
🌟 همه بازاریان شهر حجاز و مکه ،
🌟 به خوبی ایشان را می شناختند .
🌟 ایشان پس از ازدواج با پیامبر ،
🌟 مال و ثروت خود را ،
🌟 برای تبلیغ دین اسلام خرج کردند .
🌟 ایشان با حضرت محمد ،
🌟 رابطه خویشاوندی هم داشتند ،
🌟 و از طرف پدر ،
🌟 عموزاده پیامبر بودند .
🌟 حضرت خدیجه ، مثل پیامبر ،
🌟 از قبیله قریش بودند ،
🌟 پدر ایشان خُوَیلد بن اسد
🌟 و مادر ایشان فاطمه بنت زائده بود
🌟 و از خانواده ای سرشناس و اصیل
🌟 در مکه محسوب می شدند .
🌟 حضرت خدیجه ،
🌟 علاوه بر اینکه در کار تجارت بودند
🌟 و ثروت زیادی داشتند ،
🌟 در میان مردم نیز ،
🌟 از احترامی زیاد بهره مند بودند ،
🌟 ایشان بانویی بسیار محترم ،
🌟 با وقار ، پرهیزگار ، سخاوتمند ،
🌟 زیرک و درستکار بودند
🌟 و همیشه به فقرا کمک می کردند .
🌟 حضرت خدیجه ، برای ازدواج ،
🌟 دارای موقعیت های خوبی بودند .
🌟 و خواستگاران زیادی داشتند .
🌟 که همه آنها ،
🌟 سرشناس و ثروتمند بودند .
🌟 اما هیچ کدام از آنها را نخواستند
🌟 حضرت خدیجه ،
🌟 با پیامبر اکرم ازدواج کردند .
🌟 چون شیفته درستکاری ، امانتداری
🌟 و اخلاق ایشان بودند
🌟 حضرت محمد و حضرت خدیجه ،
🌟 صاحب ۶ فرزند به نام های قاسم ،
🌟 عبدالله ، ام کلثوم ، زینب ، رقیه
🌟 و فاطمه زهرا شدند ،
🌟 ولی متاسفانه ، به جز حضرت زهرا ،
🌟 همه بچه های آنها ،
🌟 قبل از مبعوث شدن پیامبر ،
🌟 از دنیا رفتند .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #خدیجه
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه خدیجه
📖 بخش دوم
🌟 حضرت خدیجه ،
🌟 لقب های متفاوتی داشتند
🌟 مثل : خديجه غرّا ، امالمؤمنین ،
🌟 سیده نسوان ، سیده قریش ،
🌟 طاهره ، صدیقه و مبارکه ،
🌟 سيدة نساء قریش و...
🌟 ایشان ، با اینکه خیلی ثروتمند بودند
🌟 اما ثروت خود را ،
🌟 در راه شوهرشان و تبلیغ دین اسلام
🌟 صرف کردند
🌟 و از بزرگترین حامیان پیامبراکرم
🌟 محسوب می شدند
🌟 و فداکاری های زیادی انجام دادند
🌟 علاوه بر این ،
🌟 در دوره های مختلف نیز ،
🌟 برای تبلیغ دین تلاش می کردند .
🌟 ایشان ، برای دین اسلام ،
🌟 هم نقش فرهنگی داشتند
🌟 و هم نقش اقتصادی .
🌟 و با تصدیق و قبول پیامبری حضرت محمد ،
🌟 اقدام مهمی برای مقابله با دشمنان
🌟 و رفع فتنه سران قبایل قریش داشتند
🌟 که به پیامبر ،
🌟 تهمت دروغگویی و جنون و عقاید خرافی نسبت می دادند .
🌟 کمک روحی برای کاهش فشار نگرانی ها ،
🌟 دلگرمی دادن به پیامبر ،
🌟 در مقابل آزار و اذیت دشمنان
🌟 و تبلیغ دین اسلام و دعوت مردم
🌟 به سوی خدا و پیامبر اکرم ،
🌟 خرید بردگان تحت شکنجه
🌟 و آزادسازی افراد بدهکار ،
🌟 کمک به بینوایان و فقرا
🌟 کمک به مسلمانانی که
🌟 بعد از مهاجرت به مدینه ،
🌟 اموال آنها مصادره شده بود ،
🌟 حمایت مالی از مسلمانان و پیامبر
🌟 هنگام محاصره اقتصادی
🌟 در شعب ابی طالب
🌟 که برای ۳ یا ۴ سال طول کشید ،
🌟 این چند مورد ،
🌟 از مهم ترین اقدامات حصرت خدیجه
🌟 محسوب می شوند .
🌟 ایمان حضرت خدیجه به حدی بود
🌟 که مورد احترام خدا و پیامبر
🌟 و فرشتگان مقرب بودند
🌟 و او به عنوان یکی از بزرگترین زنان جهان اسلام ، معرفی شدند .
🌟 حضرت خدیجه ،
🌟 در سال دهم بعثت ،
🌟 بعد از تحمل ۳ سال محاصره اقتصادی مسلمانان در شِعب ابی طالب ،
🌟 بعد از وفات ابوطالب ،
🌟 دیده از جهان فرو بست ،
🌟 به همین جهت ،
🌟 پیامبر خدا این سال را ،
🌟 عام الحزن ( سال غم و اندوه )
🌟 نام گذاشتند .
🌟 و در محلی به نام "حجون"
🌟 ایشان را به خاک سپردند .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #خدیجه
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟
🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ،
🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید .
🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛
🌟 اما روزهای بعد که می دیدم
🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است
🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛
🌟 به همین دلیل ،
🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم
🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم .
🌟 ماهی هم با خوشحالی ،
🌟 شروع به شنا و پریدن نمود .
🌟 پدرم رو به من کرد و گفت :
🌷 آفرین پسرم
🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی
🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد
🌷 همه ماهی های دریا ،
🌷 و همه پرندگان توی آسمان ،
🌷 خوشحال و خندان میشن .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#امام_مهدی #امام_زمان #نوروز
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
لطفا نشر دهید ...
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز
🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود
🦋 همه به آسمون نگاه می کردن
🦋 در تلویزیون هم ،
🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن
🦋 نمیدونستم چه خبره
🦋 ولی هر چی بود
🦋 انگار خیلی براشون مهم بود
🦋 من و خواهرم بازی می کردیم
🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم
🦋 پای تلویزیون نشسته بودن
🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ،
🦋 می خوردن
🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد
🦋 هلال ماه دیده شده
🦋 و فردا عید فطره
🦋 بعد همه پا شدن
🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن
🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن
🦋 درست نمی دونستم چه خبره
🦋 خواهرم هم مثله من بود
🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم
🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم
🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه
🦋 در حال جاروبرقی خانه بود
🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت :
🐥 مامان سحری چی داریم؟
🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم
🔮 برای چی ؟!
🔮 میخواستی روزه بگیری ؟
🦋 خواهرم هم سرش رو ،
🦋 به عنوان تایید تکان داد .
🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره
🔮 دیگه رمضون تموم شده
🔮 نمی خواد روزه بگیریم
🔮 حالا برید بخوابید
🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد
🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم .
🦋 از اینکه فردا به جشن میریم
🦋 خیلی خوشحال بودیم
🦋 صبح زود بیدار شدیم
🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم
🦋 نماز عید فطر خوندیم
🦋 کلی شیرینی خوردیم
🦋 بعد بابام مارو به پارک برد
🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ،
🦋 برای ما خرید .
🦋 آش و حلیم و سرشیر
🦋 عسل و مربا و کره
🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه
🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم
🦋 واقعا عالی بود
🦋 خیلی خوش گذشت .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #عید_فطر
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
✍ داستان کوتاه شایعه
💎 زنی در مورد همسایهاش ،
💎 شایعات زیادی ساخت
💎 و شروع به پراکندن آن کرد .
💎 بعد از مدتِ کمی
💎 همه اطرافیان آن همسایه
💎 از آن شایعات باخبر شدند .
💎 آن همسایه به شدت از این شایعات
💎 صدمه دید
💎 و دچار مشکلات زیادی شد.
💎 بعدها ، وقتی که آن زن ،
💎 وضعیت همسایه اش را دید
💎 از کار خود پشیمان گشت
💎 و سراغ مرد حکیمی رفت
💎 تا از او کمک بگیرد
💎 تا شاید بتواند
💎 اشتباه خود را جبران نماید
💎 حکیم نیز به او گفت :
🔮 به بازار برو و یک مرغ بخر
🔮 آن را بکش و پرهایش را ،
🔮 در مسیر محل زندگی خود
🔮 دانه به دانه پخش کن
💎 آن زن از این راه حل متعجب شد
💎 ولی این کار را کرد .
💎 فردای آن روز حکیم به او گفت :
🔮 حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
💎 آن زن رفت
💎 ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد .
💎 مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت
🔮 انداختن آن پرها ساده بود
🔮 ولی جمع کردن آنها
🔮 به همین سادگی نیست
🔮 همانند آن شایعههایی که ساختی
🔮 به سادگی انجام شد
🔮 ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #شایعه
لطفا نشر دهید ...