eitaa logo
محتوای تربیت کودک
9.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
101 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_arzan1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه فاتح خیبر 🌟 خیبر ، منطقه‌ای حاصل‌ خیز ، 🌟 در شمال مدینه بود 🌟 که به دلیل موقعیت استراتژیک 🌟 و قلعه های مستحکم ، 🌟 با دیوارهای بلند ، 🌟 به یکی از کانون‌های قدرت یهودیان 🌟 تبدیل شده بود . 🌟 و یک تهدید جدی 🌟 برای امنیت مسلمانان ، 🌟 به شمار می‌رفت . 🌟 یهودیان خیبر ، 🌟 هم در پی توطئه بودند 🌟 هم بارها پیمان شکنی کردند 🌟 هم با تحریک قبایل همسایه 🌟 علیه مسلمانان ، 🌟 و جمع‌آوری سلاح و تدارکات نظامی 🌟 برای مقابله با مسلمانان ، 🌟 آماده می‌شدند . 🌟 پیامبر اکرم نیز ، 🌟 وقتی خطر خیبریان را دیدند ، 🌟 ابتدا تذکر دادند 🌟 و سپس به جنگ آنها رفتند 🌟 و قلعه قموص را محاصره کردند . 🌟 ابتدا دو نفر از سپاهیان را ، 🌟 مأمور حمله به آنها کردند ، 🌟 اما آنها موفق نشدند 🌟 تا قلعه را فتح کنند . 🌟 پس از شکست آن دو نفر 🌟 پیامبر اکرم فرمودند : 🌹 فردا پرچم را به مردى می‌دهم 🌹 که حمله‌هایش را تکرار کند ، 🌹 نه اینکه فرار کند 🌹 کسى که خدا و پیامبرش را 🌹 دوست دارد 🌹 و خدا و پیامبرش نیز ، 🌹 او را دوست دارند 🌹 و خداوند خیبر را ، 🌹 به دست او فتح می‌ نماید . 🌟 فرداى آن روز ، 🌟 همه اصحاب آرزو کردند ، 🌟 که پیامبر اکرم ، پرچم را ، 🌟 به آنان بدهد . 🌟 و به این مقام و منزلتی که ، 🌟 پیامبر فرمودند ، برسند . 🌟 اما ناگهان پیامبر ، 🌟 سراغ على بن ابیطالب را گرفتند 🌟 اصحاب گفتند : 💎 ایشان چشم دردى دارد 💎 که حرکت کردن براى آن حضرت را 💎 مشکل می کند . 🌹 پیامبر فرمودند : او را حاضر کنید . 🌟 سلمه رفت و آن حضرت را آورد . 🌟 پیامبر نیز ، 🌟 سر آن حضرت را در بر گرفتند 🌟 و از آب دهان مبارکشان ، 🌟 به چشمان نورانى حضرت مالیدند 🌟 و فرمودند : 🌹 بار الها ! زحمت گرما و سرما را ، 🌹 از او بردار . 🌟 پس از این دعا ، 🌟 چشمان امیرالمؤمنین خوب شد . 🌟 و سپس پیامبر ، 🌟 پرچم را به ایشان دادند . 🌟 امام علی علیه السلام نیز ، 🌟 با شجاعتی وصف‌ناپذیر ، 🌟 به سوی قلعه‌های خیبر حرکت کردند 🌟 و با دلاوری بی‌نظیر 🌟 و با تکیه بر ایمان و توکل الهی 🌟 صفوف یهودیان را در هم شکستند . 🌟 پس از نبردی سخت و طاقت‌فرسا، 🌟 قلعه خیبر به دست امیرالمؤمنین 🌟 فتح شد. 🌟 فتح خیبر ، 🌟 هم به قدرت نظامی یهودیان 🌟 پایان داد ، 🌟 و هم باعث تقویت مسلمانان 🌟 و گسترش اسلام شد . 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه یک کیلو 🌟 مرد فقیری ، 🌟 همسرش کره درست می کرد 🌟 و خودش 🌟 به یکی مغازه های شهر می فروخت 🌟 همسرش ، همیشه ، 🌟 کره را دائره ای شکل 🌟 و در وزن یک کیلو درست میکرد 🌟 و خودش می فروخت 🌟 و با پولش وسائل خانه تهیه میکرد 🌟 روزی صاحب مغازه 🌟 در وزن کره شک کرد . 🌟 و هر کدام از کره ها را که وزن کرد 🌟 ۹۰۰ گرم بود 🌟 از دست فقیر عصبانی شد 🌟 و روز بعد هنگامی که فقیر آمد 🌟 با او برخوردی با عصبانیت داشت 🌟 و به او گفت : 💎 دیگه از تو خرید نمی کنم 💎 چون تو کره را ، 💎 به عنوان یک کیلو می فروشی 💎 ولی صدگرم کمتر است 🌟 فقیر ناراحت شد 🌟 و سرش را به زیر انداخت 🌟 سپس گفت : 🦢 آقا ما ترازو نداریم 🦢 ولی من یک کیلو شکر از شما خریدم 🦢 و آن را ترازو کردم 🦢 تا با آن کره را وزن کنم . 🦋 هر چه کنی به خود کنی 🦋 گر همه خوب و بد کنی 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه طنز 🌟 یک ايرانی ، در آمریکا ، 🌟 برای شغل دوم ، 🌟 یک کلینیک باز می کند . 🌟 و دم در ، یک تابلو می زند : 🌸 درمان بیماری شما فقط با ۵۰ دلار 🌸 و در صورت عدم موفقیت ، 🌸 ۱۰۰ دلار به شما پرداخت می شود . 🌟 یک دکتر آمریکایی ، 🌟 برای مسخره کردن آن ايرانی 🌟 و کسب ۱۰۰ دلار ، 🌟 به آنجا می رود و می گوید: ☘ من حس ذائقه خود را از دست دادم 🌟 ایرانیه به دستیار خود می گوید : 🌸 از داروی ۲۲ سه قطره بهش بده . 🌟 دکتر دارو را می چشد 🌟 اما خیلی سریع آن را تف می کند 🌟 و می گوید : ☘ این دارو نیست که گازوییل است . 🌟 ایرانیه ۵۰ دلار می گیره و می گه : 🌸 شما درمان شدید 🌸 چون طعم گازوییل را حس کردید 🌟 دوباره چند روز بعد 🌟 دکتر آمریکایی برای انتقام می آید 🌟 و ادعا می کند 🌟 که حافظه اش را از دست داده 🌟 ایرانیه به دستیار خود می گوید : 🌸 از داروی ۲۲ سه قطره  بهش بده 🌟 اما دکتر اعتراض می کند : ☘ این دارو که مربوط به ذائقه بود 🌟 ایرانی ۵۰ دلار می گیرد و می گوید : 🌸 شما حافظه خود را به دست آوردید 🌸 و درمان شدید !!!! 🌟 دکترچند روز بعد مراجعه می کند 🌟 و به عنوان آخرین تلاش می گوید : ☘ بینایی خود را از دست دادم . 🌟 ایرانی هم می گوید : 🌸 متاسفانه من نمی توانم 🌸 شما را درمان کنم 🌸 این ۱۰۰ دلاری را بگیرید . 🌟 اما دکتر. آمریکایی اعتراض می کند 🌟 که این یک ۵۰ دلاری است . 🌟 ایرانیه می گوید : 🌸 شما درمان شدید 🌸 و دوباره ۵۰ دلار دیگر گرفت . 🌟 ايرانيه میزنه روی شونه دکتر آمریکایی و میگه : 🌸 هيچوقت ایرانی هارو دست كم نگير 🌸 اینو به اون ترامپ هم بگو 😂😂 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📙 قصه لک لک پرنده 🌟 یک بار یکی از کشاورزان ، 🌟 چند پرنده را دید 🌟 که ذرت هایی که تازه کاشته را 🌟 خراب می کنند 🌟 پس برای گرفتن آنها ، 🌟 اقدام به نصب توری در مزرعه نمود 🌟 و صبح روز بعد ، 🌟 وقتی برای بازدید تور رفت 🌟 تعدادی از پرندگان خرابکار را دید 🌟 که با آنها یک لک لک بود 🌟 لک لک شروع به فریاد زدن کرد : 🦩 آزادم کن آزادم کن خواهش میکنم 🦩 من از ذرت هایی که کاشتی نخوردم 🦩 و هیچ کاری که موجب آزار تو باشد 🦩 انجام ندادم 🦩 من همانطور که می بینی 🦩 یک لک لک بیچاره هستم 🦩 من مطیع ترین پرنده هستم 🦩 به پدر و مادرم احترام میگذارم 🦩 من... 🌟 کشاورز کلامش را قطع کرد 🌟 و به او گفت : 🧑🏻‍🌾 شاید همه اینها که گفتی 🧑🏻‍🌾 درست باشد 🧑🏻‍🌾 ولی من می توانم این را بگویم 🧑🏻‍🌾 که من تو را با پرندگانی که 🧑🏻‍🌾 محصول خراب می کنند ، گرفتم 🧑🏻‍🌾 پس تو هم باید 🧑🏻‍🌾 با پرندگانی که دستگیر شده اند ، 🧑🏻‍🌾 رنج بکشی 🌟 سپس کشاورز ، همه آنها را سر برید 🌟 و دلیل بدبخت شدن لک لک ، 🌟 همراه شدن او با دوستان ناباب بود 🌟 ای انسان ! مردم تو را ، 🌟 از همراهانت قضاوت می کنند ، 🌟 پس بر همراهی خوبان حریص باش . 🇮🇷 @amoomolla لطفا نشر دهید ...
📙 داستان کوتاه کله گنجشکی 🌟 علی کوچولو ، 🌟 با صدای اذان صبح بیدار شد . 🌟 از تختش پایین آمد 🌟 و به طرف آشپزخانه رفت 🌟 تا کمی آب بخورد ، 🌟 ناگهان مامانش را دید 🌟 که داشت سفره را جمع می کرد 🌟 با چشم خواب آلود گفت : 👦🏻 مامانی داری چی کار می کنی ؟ 👦🏻 الان که شبه 👦🏻 چرا داری صبحانه می خوری ؟ 🌟 مامان فاطمه لبخندی زد و گفت : 🧕🏻 نه عزیزم ! 🧕🏻 من و بابات سحری خوردیم ، 🧕🏻 آخه الآن ماه رمضان شده 🧕🏻 و باید روزه بگیریم . 🌟 علی گفت : 👦🏻 پس چرا منو بیدار نکردین 👦🏻 منم می خوام روزه بگیرم 🌟 مامان فاطمه گفت : 🧕🏻 عزیزم تو هنوز کوچولویی 🧕🏻 و فعلا روزه بر تو واجب نیست 🌟 علی با ناراحتی گفت : 👦🏻 منم دلم می خواد 👦🏻 مثل شما روزه بگیرم 🧕🏻 مامان گفت : باشه ، 🧕🏻 فردا صبح بیدارت می کنم 🧕🏻 که سحری بخوری و روزه بگیری 🌟 علی کوچولو ، آن شب را زود خوابید 🌟 تا بتواند قبل از اذان صبح ، 🌟 از خواب بیدار شود و سحری بخورد 🌟 مامان فاطمه نیز ، 🌟 او را برای سحری بیدار کرد . 🌟 علی خیلی خوشحال بود . 🌟 چون می خواست مثل بزرگترها 🌟 با پدر و مادرش روزه بگیرد . 🌟 علی کوچولو سحری خود را خورد 🌟 و با مامان و بابا ، نماز خواند . 🌟 و دوباره خوابید . 🌟 صبح که بیدار شد 🌟 کمی احساس گرسنگی کرد 🌟 سنت یخچال رفت 🌟 می خواست که چیزی بخورد 🌟 که یادش آمد روزه است . 🌟 فوری درب یخچال را بست 🌟 و به اتاقش رفت 🌟 و با اسباب بازی هایش بازی کرد . 🌟 هنگام ظهر ، 🌟 مامان فاطمه او را صدا کرد 🌟 و با لبخند به او گفت : 🧕🏻 بیا عزیزم کمی غذا بخور 👦🏻 علی گفت : 👦🏻 مامان انگار یادت رفت که من روزه ام 🧕🏻 مامان فاطمه گفت : 🧕🏻 عزیزم تو روزه کله گنجشکی بگیر 🧕🏻 چون تو هنوز خیلی کوچولویی 🧕🏻 و روزه بهت واجب نشده 👦🏻 علی گفت : 👦🏻 روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه ؟ 🧕🏻 مامان گفت : 🧕🏻 روزه کله گنجشکی روزه ای است 🧕🏻 که کوچکترا می گیرن 🧕🏻 و می تونن در بعضی وقتها 🧕🏻 یه کمی غذا بخورن . 🧕🏻 آخه اونا هنوز کوچولو و ضعیفن 👦🏻 علی از مامانش پرسید : 👦🏻 پس کی روزه کامل به من واجب میشه ؟ 🧕🏻 مامان جواب داد : 🧕🏻 برای دخترا در سن ۹ سالگی 🧕🏻 برای شما پسرا در سن ۱۵ سالگی 🌟 علی کوچولو ، 🌟 که خیلی گرسنش شده بود 🌟 کمی از غذای مامان خورد 🌟 و باز بقیه روزه خود را گرفت . 🌟 شب موقع افطار ، 🌟 بابای علی ، او را بوسید و گفت : 🧔🏻‍♂ پسر عزیزم ! 🧔🏻‍♂ روزه ی کله گنجشکیت قبول باشه 👦🏻 علی هم کلی ذوق کرد 👦🏻 و فردا برای دوستش تعریف کرد 🇮🇷 @amoomolla
🌟 یک روز ، پیامبر مهربانمان ، 🌟 به یارانشان فرمودند : 🕋 می‌دانید قوی‌ ترین آدم‌ ها ، 🕋 چه کسانی هستند ؟! 🌟 یاران گفتند : 🔮 شاید کسی که خیلی قوی باشد 🔮 و بتواند بقیه را شکست دهد ؟ 🌟 اما پیامبر لبخند زدند و گفتند : 🕋 نه عزیزان من ! 🕋 قوی‌ترین آدم ، کسی هست 🕋 که بتواند خودش را کنترل کند ✅ بچه‌ های گلم ! روزه دقیقاً همینه 💎 روزه یعنی تمرین کنیم 💎 که خودمان را کنترل کنیم ، 💎 دل‌ ما چیزی می خواهد 💎 اما ما صبر می کنیم 💎 و نمی گوئیم حالا می‌خواهیم 🇮🇷 @amoomolla لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه خدیجه 🌟 حضرت خدیجه کبری ، 🌟 اولین همسر پیامبر اکرم ، 🌟 و مادر بزرگوار حضرت زهرا هستند . 🌟 ایشان اولین بانویی هستند 🌟 که بعد از پیامبر و امیرالمومنین ، 🌟 به دین اسلام روی آوردند 🌟 و مسلمان شدند . 🌟 حضرت خدیجه علیهاالسلام ، 🌟 یکی از تاجران معروف بودند . 🌟 همه بازاریان شهر حجاز و مکه ، 🌟 به خوبی ایشان را می شناختند . 🌟 ایشان پس از ازدواج با پیامبر ، 🌟 مال و ثروت خود را ، 🌟 برای تبلیغ دین اسلام خرج کردند . 🌟 ایشان با حضرت محمد ، 🌟 رابطه خویشاوندی هم داشتند ، 🌟 و از طرف پدر ، 🌟 عموزاده پیامبر بودند . 🌟 حضرت خدیجه ، مثل پیامبر ، 🌟 از قبیله قریش بودند ، 🌟 پدر ایشان خُوَیلد بن اسد 🌟 و مادر ایشان فاطمه بنت زائده بود 🌟 و از خانواده ای سرشناس و اصیل 🌟 در مکه محسوب می شدند . 🌟 حضرت خدیجه ، 🌟 علاوه بر اینکه در کار تجارت بودند 🌟 و ثروت زیادی داشتند ، 🌟 در میان مردم نیز ، 🌟 از احترامی زیاد بهره مند بودند ، 🌟 ایشان بانویی بسیار محترم ، 🌟 با وقار ، پرهیزگار ، سخاوتمند ، 🌟 زیرک و درستکار بودند 🌟 و همیشه به فقرا کمک می کردند . 🌟 حضرت خدیجه ، برای ازدواج ، 🌟 دارای موقعیت های خوبی بودند . 🌟 و خواستگاران زیادی داشتند . 🌟 که همه آنها ، 🌟 سرشناس و ثروتمند بودند . 🌟 اما هیچ کدام از آنها را نخواستند 🌟 حضرت خدیجه ، 🌟 با پیامبر اکرم ازدواج کردند . 🌟 چون شیفته درستکاری ، امانتداری 🌟 و اخلاق ایشان بودند 🌟 حضرت محمد و حضرت خدیجه ، 🌟 صاحب ۶ فرزند به نام های قاسم ، 🌟 عبدالله ، ام کلثوم ، زینب ، رقیه 🌟 و فاطمه زهرا شدند ، 🌟 ولی متاسفانه ، به جز حضرت زهرا ، 🌟 همه بچه های آنها ، 🌟 قبل از مبعوث شدن پیامبر ، 🌟 از دنیا رفتند . https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه خدیجه 📖 بخش دوم 🌟 حضرت خدیجه ، 🌟 لقب های متفاوتی داشتند 🌟 مثل : خديجه غرّا ، ام‌المؤمنین ، 🌟 سیده نسوان ، سیده قریش ، 🌟 طاهره ، صدیقه و مبارکه ، 🌟 سيدة نساء قریش و.‌‌.. 🌟 ایشان ، با اینکه خیلی ثروتمند بودند 🌟 اما ثروت خود را ، 🌟 در راه شوهرشان و تبلیغ دین اسلام 🌟 صرف کردند 🌟 و از بزرگترین حامیان پیامبراکرم 🌟 محسوب می شدند 🌟 و فداکاری های زیادی انجام دادند 🌟 علاوه بر این ، 🌟 در دوره های مختلف نیز ، 🌟 برای تبلیغ دین تلاش می کردند . 🌟 ایشان ، برای دین اسلام ، 🌟 هم نقش فرهنگی داشتند 🌟 و هم نقش اقتصادی . 🌟 و با تصدیق و قبول پیامبری حضرت محمد ، 🌟 اقدام مهمی برای مقابله با دشمنان 🌟 و رفع فتنه سران قبایل قریش داشتند 🌟 که به پیامبر ، 🌟 تهمت دروغگویی و جنون و عقاید خرافی نسبت می دادند . 🌟 کمک روحی برای کاهش فشار نگرانی ها ، 🌟 دلگرمی دادن به پیامبر ، 🌟 در مقابل آزار و اذیت دشمنان 🌟 و تبلیغ دین اسلام و دعوت مردم 🌟 به سوی خدا و پیامبر اکرم ، 🌟 خرید بردگان تحت شکنجه 🌟 و آزادسازی افراد بدهکار ، 🌟 کمک به بینوایان و فقرا 🌟 کمک به مسلمانانی که 🌟 بعد از مهاجرت به مدینه ، 🌟 اموال آنها مصادره شده بود ، 🌟 حمایت مالی از مسلمانان و پیامبر 🌟 هنگام محاصره  اقتصادی 🌟 در شعب ابی طالب 🌟 که برای ۳ یا ۴ سال طول کشید ، 🌟 این چند مورد ، 🌟 از مهم ترین اقدامات حصرت خدیجه 🌟 محسوب می شوند . 🌟 ایمان حضرت خدیجه به حدی بود 🌟 که مورد احترام خدا و پیامبر 🌟 و فرشتگان مقرب بودند 🌟 و او به عنوان یکی از بزرگترین زنان جهان اسلام ، معرفی شدند . 🌟 حضرت خدیجه ، 🌟 در سال دهم بعثت ، 🌟 بعد از تحمل ۳ سال محاصره  اقتصادی مسلمانان در شِعب ابی طالب ، 🌟 بعد از وفات ابوطالب ، 🌟 دیده از جهان فرو بست ، 🌟 به همین جهت ، 🌟 پیامبر خدا این سال را ، 🌟 عام الحزن ( سال غم و اندوه ) 🌟 نام گذاشتند . 🌟 و در محلی به نام "حجون" 🌟 ایشان را به خاک سپردند . https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز 🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود 🦋 همه به آسمون نگاه می کردن 🦋 در تلویزیون هم ، 🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن 🦋 نمیدونستم چه خبره 🦋 ولی هر چی بود 🦋 انگار خیلی براشون مهم بود 🦋 من و خواهرم بازی می کردیم 🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم 🦋 پای تلویزیون نشسته بودن 🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ، 🦋 می خوردن 🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد 🦋 هلال ماه دیده شده 🦋 و فردا عید فطره 🦋 بعد همه پا شدن 🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن 🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن 🦋 درست نمی دونستم چه خبره 🦋 خواهرم هم مثله من بود 🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم 🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم 🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه 🦋 در حال جاروبرقی خانه بود 🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت : 🐥 مامان سحری چی داریم؟ 🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم 🔮 برای چی ؟! 🔮 میخواستی روزه بگیری ؟ 🦋 خواهرم هم سرش رو ، 🦋 به عنوان تایید تکان داد . 🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره 🔮 دیگه رمضون تموم شده 🔮 نمی خواد روزه بگیریم 🔮 حالا برید بخوابید 🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد 🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم . 🦋 از اینکه فردا به جشن میریم 🦋 خیلی خوشحال بودیم 🦋 صبح زود بیدار شدیم 🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم 🦋 نماز عید فطر خوندیم 🦋 کلی شیرینی خوردیم 🦋 بعد بابام مارو به پارک برد 🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ، 🦋 برای ما خرید . 🦋 آش و حلیم و سرشیر 🦋 عسل و مربا و کره 🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه 🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم 🦋 واقعا عالی بود 🦋 خیلی خوش گذشت ‌. https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
✍ داستان کوتاه شایعه 💎 زنی در مورد همسایه‌اش ، 💎 شایعات زیادی ساخت 💎 و شروع به پراکندن آن کرد . 💎 بعد از مدتِ کمی 💎 همه اطرافیان آن همسایه 💎 از آن شایعات باخبر شدند . 💎 آن همسایه به شدت از این شایعات 💎 صدمه دید 💎 و دچار مشکلات زیادی شد. 💎 بعدها ، وقتی که آن زن ، 💎 وضعیت همسایه‌ اش را دید 💎 از کار خود پشیمان گشت 💎 و سراغ مرد حکیمی رفت 💎 تا از او کمک بگیرد 💎 تا شاید بتواند 💎 اشتباه خود را جبران نماید 💎 حکیم نیز به او گفت : 🔮 به بازار برو و یک مرغ بخر 🔮 آن را بکش و پرهایش را ، 🔮 در مسیر محل زندگی خود 🔮 دانه به دانه پخش کن 💎 آن زن از این راه حل متعجب شد 💎 ولی این کار را کرد . 💎 فردای آن روز حکیم به او گفت : 🔮 حالا برو و آن پرها را برای من بیاور 💎 آن زن رفت 💎 ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد . 💎 مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت 🔮 انداختن آن پرها ساده بود 🔮 ولی جمع کردن آنها 🔮 به همین سادگی نیست 🔮 همانند آن شایعه‌هایی که ساختی 🔮 به سادگی انجام شد 🔮 ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...