قسمت سی و سوم
قصه دلبری
رسـول خلیلی و حاج اسـماعیل حیدری را خیلی دوست داشـت. وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و این ها را برایشان طراحی می کرد. برای بچه هـای محـل کارش کـه شـهید شـده بودنـد، نماهنگ های قشـنگی می ساخت. تا نصفه شب می نشست پای این کارها. عکس های خودش را هم، همان هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش اسـتفاده شـود، روی یک فایـل در کامپیوترش جـدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ. اذیتش می کردم می گفتم: «پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!» در کنار همۀ کارهای هنری اش، خوش خط هم بود. ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیـدا می کـرد: پارچـۀ جلـوی اتوبـوس، روی در هـای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه. وقتی از شهادت صحبت می کرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشـکم را درمی آورد. به قـول خودش، فیلم هندی می شـد و جمعـش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را درآورد، صدایم می زد: «همسـر شهید محمدخانی!»من هم حسابی می افتادم روی دندۀ لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل می کردم. مثلا ًوقتی می رفتیم بیرون، به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم. حسابی از خجالتش درآمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید: «همسر شهید محمدخانی!» روزی ازطرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاری ام گل کرد که «این چه جشـنی بود؟ این همه نشسـتیم که همسـران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شـما بـود؟ آهنگ سـلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشـتن و اشـک مردم دراومد که چی؟ همه چی عادی شد؟» باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه. گفت: «چرا نرفتی بگیری؟» آتش گرفتم. با غیظ گفتم: «ملـت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکـی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسـر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم!» گمان کردم قانع شـد که دیگر من را نبرد سـر کارش
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
رمان قسمت نهم
بدون تو هرگز
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
- نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
…سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن … اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود …
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️برنامه هر صبح آیت الله بهجت از زبان علامه مصباح یزدی رحمة الله علیه
ایام سالگرد ارتحال حضرت #آیت_الله_بهجت رضوان الله علیه تسلیت باد ...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴گاهی در بن بست روزگار غرق در التماس و تمنای هوای کربلا میشوی تا ذره آسمان روزی ات شود...
+یا ابا عبدالله در شب زیارتی از انتهای بن بست این دنیا سلامت میکنم و التماست میکنم........«مرا در آغوش گیر و رهایم نکن»😭
#شب_جمعه
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
9158830322.mp3
21.59M
#دعا
💠دعای عهد
💠با صدای سید حجت بحرالعلومی
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک آیه از قرآن
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
🔆 #پندانه
✍ برای کسانی که دردهای ناشناخته دارند، دعا کنیم
🔹بعضی آدما تو دنیا یک جور دردهای خاصی رو تجربه میکنند که در حالت عادی هیچ آدمی اون دردها رو تجربه نکرده.
🔸مثلاٰ لمس موی یک آدم باعث میشه بدنش تا مدت زیادی درد بگیره، یا وقتی نور به پوستش میخوره بهشدت احساس درد میکنه. به این دردها میگن «آلودینیا»
🔹جالبه بدونید نهتنها درمانی ندارند بلکه تو خیلی موارد حتی نمیدونند این درد از کجا ناشی میشه و کدوم عصب این درد رو انتقال میده!
🔸اخیراً متوجه شدند دردی که باعثش تابش نور به پوست هست، مربوط به کدوم عصبه و تازه شروع کردند ببیند میتونند درمانش کنند یا نه!
🔹همین شناسایی این عصب یک دستاورد بزرگ علمی شناخته شده!
🔸تصور کنید وقتی یک درد بهوجود میاد چقدر زمان و هزینه صرف میشه تا بفهمند چیه و چهجوری درمان میشه.
🔺قدر سلامتیمون رو بیشتر بدونیم.
قسمت سی و چهارم
قصه دلبری
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه، این قدر با طمأنینه رفتار می کـرد. رفتیـم پلیس110تا پاسـپورت امیرحسـین را بگیریـم، بعد هم کافی شاپ. می گفتم: «تو چرا این قدر بی خیالی؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری؟» بیرون که آمدیـم، رفت برایم کیـک بزرگی خریـد. گفتم: «برای چـی؟» گفت: «تولدته!» تولدم نبود. رفتیم خانۀ مادرم دور هم خوردیم. از زیر آینه قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد، رفت کلید آسانسور را زد، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت: هم من، هم امیرحسـین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور. برایش پیامک فرستادم: «لطفی که کرده ای تو به من، مادرم نکرد ای مهربان تـر از پـدر و مـادرم حسـین» 54 روزش پـر شـد، نیامـد. بعـد از شـصت هفتـاد روز زنـگ زد کـه «بـا پـدرم بیا توی منطقه کـه زودتر بیـام!» قـرار بود حداکثـر تا یک هفتـه همـۀ کارهایش را راسـت و ریس کند و خـودش را برسـاند، بعـد هم باهـم برگردیـم ایران. بـا بچه، جمع وجور کـردن و مسـافرت خیلـی سـخت بـود. ازطرفـی هـم دیگـر تحمـل دوری اش را نداشتم، با خودم گفتم:«اگه برم، زودتر از منطقه دل می کنه!» از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شـد، وقتی هم وصل می شـد، بدموقع بـود و عجلـه ای. زنگ هایش خیلی کمتر و تلگرافی شـده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که «ایـن چه وضعیه برام درست کردی؟» نوشت: «دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!» اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشـت. در جلسۀ خواستگاری به من گفت: «توی زندگی مون چیزی به اسـم قهر نداریم، نهایتاً نیم ساعت!» بحث هـای پیش پاافتاده را جـدی نمی گرفتیم. قهرهایمان هـم خنده دار بود. سرِ اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی که پافشـاری می کرد، مـن قهر می کـردم، می افتاد بـه لودگی و مسـخره بازی. خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم، می گفت: «آشتی، آشـتی!» و سـروته قضیه را به هم مـی آورد. اگـر خیلی این تـو بمیری هـم از آن تو بمیری ها بود، می رفت جلوی سـاعت می نشسـت، دسـتش را می گذاشـت زیـر چانـه و می گفت: «وقـت گرفتـم، از همیـن الان شـروع شـد!» باید تـا نیم سـاعت آشـتی می کردم. می گفـت: «قـول دادی باید پاشـم وایسـتی!» با این مسخره بازی هایش، خود به خود قهر کردنم تمام می شد. ایـن آخری هـا حرف هـای بـوداری مـی زد. زمانی که تلگرامش روشـن می شـد، آن قدر حـرف برای گفتن داشـتم که به بعضـی از حرف هایش دقـت نمی کردم، هی می نوشت: «من یه عمره که شرمند تم، شرمند گی ام جواب نداره، امام زمانم به م کار داده، به خدا گیر افتادم! منو حلال کن! منو ببخش! تو رو خدا! خواهش می کنم!» مأموریت های قبلی هم می گفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار. این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات را تکرار می کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد، با تشر می گفتم: «به جای این ننه من غریبم بازیا، بلند شو بیا!»
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فکر میکردم فقط بوقلمونا انقدر هماهنگن، نگو این بُز ها دستی بر آتش دارن😂
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اجرای بی نظیر ، زیبا و عالی به زبان شیرین فارسی
اسما زیبای خداوند را تا حالا فقط عربی شنیدیم...
حالا به زبان شیرین فارسی بشنويم....
☘ 🌺
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
رمان قسمت دهم
بدون تو هرگز
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود …
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید …
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم …
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
🔆گروه فرهنگی و جهادی هنری تربیتی عمو روحانی شهرستان جهرم
ــ ـ ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
▫️عمـو روحــانے : ↓
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اثر #جنگ_شناختی این شکلیه دوستان...
همه بدیها برای ما و جامعهی ماست و همه خوبیهای عالم برای بقیه‼️
#حجاب.
https://eitaa.com/amoo_rohani_jahrom