شعر کودکانه میلاد امام موسی کاظم (ع)
پس از امام صادقم
تویی امام شیعیان
تو هفتمین ستاره ای
تو رهبریّ و مهربان
پس از امام صادقم
تو جانشین و رهبری
خدا نشانده در جهان
امید و نور دیگری
پس از امام صادقم
تو بوده ای برای ما
امید و نور و زندگی
امام پاک با خدا
دلم برای قبر تو
ببین چگونه پر زده
پریده سوی خانه ات
به مرقدتو سر زده
@amoo_safa
شعر امام کاظم علیه السلام
امام هفتممون
الگوی زندگیمون
امامی که صبور بود
از خشم و کینه دور بود
هر بچه مسلمون
مثل امام کاظم
وقتی که خشمگین میشه
باید صبوری کنه
تا که پشیمون نشه
@amoo_safa
مداحی_آنلاین_پر_زده_دلم_از_تو_سینه_محمد_یزد_خواستی.mp3
4.47M
🌺 #میلاد_امام_کاظم(ع)
💐پر زده دلم از تو سینه
💐زائر شهر کاظمینه
🎙 #محمد_یزد_خواستی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
eitaa.com/amoo_safa
👆👆🍃 تصاویری از فعالیت واحد کودک حرم مطهر در صحن حضرت صاحب الزمان علیه السلام
🌺این برنامه هر روز از ساعت 17 الی 21 ویژه کودکان 6 تا 10 سال برگزار می گردد
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
ماهی کوچولوی تنها
به نام خدای مهربون
روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی میکردند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند با هم بازی میکردند تا شب که آنقدر خسته میشدند و نمیدانستند که کجا خوابشان میبرد. بین این ماهیها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری میکرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهیها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.
در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشهای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصلهاش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که شد قورباغهای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه میکرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت میکنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.
قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری میخواهی به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.
قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغههای دیگر دوید و رفت.
ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشهای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی میکردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
قصه ماهی کوچولوی تنها
به نام خدای مهربون
روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی میکردند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند با هم بازی میکردند تا شب که آنقدر خسته میشدند و نمیدانستند که کجا خوابشان میبرد. بین این ماهیها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری میکرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهیها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.
در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشهای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصلهاش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که شد قورباغهای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه میکرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت میکنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.
قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری میخواهی به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.
قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغههای دیگر دوید و رفت.
ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشهای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی میکردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
مهد کودک و دوستان جدید - @mer30tv.mp3
4.21M
#قصه_شب
مهد کودک و دوستان جدید
🥱😴🥱😴🥱
eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده
کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
#السلام_علیک_یا_باب_الحوائج✋
#میلاد_امام_کاظم(ع)🌺
#مبارڪ_باد🌺
eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم بهم جا بده
دلم تنگته، خدا شاهده
🎤 #شیخ_سعید_شحیطاط
#هر_شب_تا_اربعین
eitaa.com/amoo_safa