eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🍃 ﷽ 🍃 😊محمدصادق صفائی هستم 👨‍🏫 آموزگارکلاس دوم ابتدایی 🏡 ساکن شهرمقدس قم🌏 💥بهترین پست هاتقدیم شما🌱 💫مجری برنامه های شادکودک ونوجوان😍 #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_ها_ملی_مذهبی_برای_مدارس🌎 جهت هماهنگی واجرا پیام دهید👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان هشتم زندانی 👈 قسمت دوم من پی بردم که آن مرد نورانی امام جواد (ع) است. این ماجرا را برای بعضی از مردم تعریف کردم. خبر آن خیلی زود به وزیر ستمگر عباسی – محمد بن عبدالملک زیات – رسید. «زیات» دستور داد تا مرا زنجیر کنند و به این سیاه‌چال بیاورند تا نام و آوازه و قدرت آسمانی مولای ما، امام جواد (ع) به گوش مردم نرسد. آن‌ها به‌دروغ شایع کردند که من ادعای پیامبری کرده‌ام. از شنیدن ماجرای مرد زندانی حال عجیبی داشتم. او صادقانه حرف می‌زد و کسی که آن‌همه به امام عشق بورزد، چگونه می‌تواند ادعای پیامبری کند؟ حرف‌های او را باور کردم. دستی بر شانه‌اش زدم و گفتم: – من به تو کمک می‌کنم تا از اینجا خلاص شوی. با ناباوری پوزخندی زد و گفت: چگونه؟ گفتم: به خدا امید داشته باش. گفت: با همین امید، این سیاه‌چال را تحمل می‌کنم. رئیس نگهبان‌ها که ما را تنها گذاشته بود برگشت. صدای قدم‌هایش را روی پله‌ها شنیدم. بعد صدای خشک و خشن او آمد: – وقت تمام است. از پله‌ها پایین آمد. مشعل را از دیوار برداشت و به من اشاره کرد که بروم. به زندانبان گفتم: می‌شود این مشعل را برای او بگذارید؟ اینجا خیلی تاریک و دلگیر است. زندانبان اخمی کرد، سر بالا انداخت و گفت: – نمی‌شود. گفتم: پس غذا و آب به او بدهید. دوباره با همان اخم جواب داد: – نمی‌شود. دست در شال کمرم کردم تا کیسه‌ی دیگری سکه به او بدهم. دستم را گرفت و گفت: – تا همین‌جا هم بی‌احتیاطی کردم که تو را آوردم. او جیره‌ی غذا و آب دارد؛ اما دستور است که در تاریکی حبس شود. به مرد زندانی نگاه کردم. تبسم کرد و گفت: نگران نباش. من تاریکی را تحمل می‌کنم. در نگاهش امید موج می‌زند. با او خداحافظی کردم و از پله‌های سیاه‌چال بالا آمدم. وقتی از زندان خارج شدم هنوز دلم پیش آن مرد بود. به ماجرای عجیب او فکر می‌کردم و به دنبال راهی بودم که نجاتش بدهم. وقتی به خانه رسیدم، کاغذ و قلم برداشتم و برای وزیر نامه‌ای نوشتم. برای وزیر شرح دادم که گویی شما از حقیقت این ماجرا اطلاع کافی ندارید و شاید مطالب را برای شما اشتباه بیان کرده‌اند. چند روز بعد پیکی از راه رسید و جواب نامه را آورد. نامه را گشودم. نامه‌ی خودم بود. وزیر در پشت نامه‌ی من جواب داده بود: – به آن مرد بگو از کسی که یک‌شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده است، بخواهد که از زندان نجاتش دهد. از جواب توهین‌آمیز وزیر عصبانی شدم. آن روز هر چه فکر کردم بی‌نتیجه بود. فهمیدم که هیچ راهی برای نجات آن مرد نیست. شب خوابم نبرد. بارها ماجرای او را مرور کردم تا هوا روشن شد. تصمیم گرفتم به زندان بروم و او را دلداری بدهم. بین راه حرف‌هایی را که باید برای دلداری به او می‌گفتم، با خود تکرار می‌کردم: «ای مرد خدا صبور باش. پاسخ وزیر چنین است؛ اما تو باید همه‌ی این سختی‌ها را با توکل به خداوند تحمل کنی…» همان‌طور که در خیال با او حرف می‌زدم، به زندان رسیدم. درِ بزرگ و دیوارهای زندان مقابلم بود. دیوارها بلند و غیرقابل نفوذ بودند. در آن لحظه آرزو کردم ای‌کاش او پرنده‌ای بود و می‌توانست از آن زندان تاریک و دیوارهای بلندش بال بگشاید و آزاد شود؛ اما چه خیال کودکانه‌ای! اگر او پرنده هم بود برایش قفسی می‌ساختند. همچون قفس پرندگان. در همین افکار بودم که به درِ بزرگ و آهنی زندان رسیدم. نگهبانی که جلو در بود مرا شناخت. پوزخندی زد و گفت: دیر آمدی. 👇 eitaa.com/amoo_safa
داستان هشتم زندانی 👈 قسمت سوم (آخر) از حرف او تعجب کردم. ناگهان وحشت و هراس در دلم ریخت. پرسیدم: مگر چه اتفاقی افتاده؟ آیا او را کشتند؟ با همان پوزخند گفت: کاش می‌کشتند. او دیگر اینجا نیست. از حرف‌های نگهبان چیزی نفهمیدم. پرسیدم: – آیا او را به زندان دیگری منتقل کرده‌اند؟ نگهبان سر تکان داد و گفت: نه – پس چه اتفاقی افتاده؟ نگهبان دست روی دهان خود گذاشت و گفت: – اجازه ندارم بگویم. کیسه‌ای سکه از لای شال کمرم بیرون آوردم. با دیدن سکه‌ها چشمش برقی زد و دست دراز کرد تا کیسه را بگیرد. دستم را عقب کشیدم و گفتم: – اگر بگویی موضوع چیست، این سکه‌ها مال توست. دستش را عقب کشید و با ترس به اطراف نگاه کرد. دوباره دست بر دهان گذاشت و گفت: – نمی‌توانم بگویم. موضوع سرّی است. – چه سرّی در کار است؟ – گفته‌اند اگر حرف بزنم، زبانم را می‌بُرند. دوباره به اطرافش نگاه کرد. جلو آمد و آهسته در گوشم گفت: – اگر دو کیسه سکه بدهی می‌گویم. چشمانش از طمع برق می‌زد. زبانش را از یاد برده بود. پول زیادی بود. یک کیسه سکه به او دادم و گفتم: این را بگیر. اگر خبرت مهم بود یک کیسه دیگر می‌دهم. کیسه را از دستم قاپید و در لباسش پنهان کرد. بعد به اطراف سرک کشید. وقتی مطمئن شد کسی صدای او را نمی‌شنود گفت: – دیشب ماجرای عجیبی در زندان ررخ داد. با شتاب پرسیدم: چه ماجرایی؟ به دیوار بلند زندان اشاره کرد و با خنده گفت: مرغ از قفس پرید. یعنی چه؟ – همان رفیقت را می‌گویم که زندانی بود. همان‌که می‌گفتند ادعای پیامبری کرده. او از زندان گریخت. دوباره دست روی دهانش گذاشت و گفت: دیگر چیزی نمی‌گویم. درحالی‌که از تعجب دهانم باز مانده بود، به او نزدیک شدم. کیسه دوم را به او دادم و گفتم: – واضح‌تر صحبت کن. چگونه گریخت؟ دستش را از جلوی دهانش برنداشت. با صدای خفه‌ای گفت: – صبح که زندانبان به سیاه‌چال رفت، او آنجا نبود. فقط غل و زنجیرهایش بود. چه کسی باور می‌کند؟ – تو با چشم خودت دیدی؟ دستش را از جلو دهان برداشت و به چشمانش اشاره کرد: – کور شوم اگر دروغ بگویم. زندانبان از خشم نعره می‌کشید. – اینَک کجاست؟ – گفتم که، گریخت. – زندانبان را می‌گویم. – آهان، سوار اسب شد و رفت به وزیر خبر دهد. حتم دارم وزیر او را به‌سختی مجازات می‌کند؛ اما نمی‌دانم چگونه آن مرد از آن سیاه‌چال و این دیوارهای بلند گریخته است. ما تمام شب به‌نوبت کشیک می‌دادیم. درحالی‌که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم، کیسه‌ای سکه به او دادم و گفتم: – شاید پرنده‌ای او را از اینجا برده است. با تعجب گفت: «پرنده؟» اما حواسش به سکه‌ها بود. به دیوارهای بلند زندان اشاره کردم و گفتم: همان پرنده‌ای که او را یک‌شبه از شام به کوفه و مدینه و مکه برد و برگرداند. نگهبان گیج و مات نگاهم کرد و گفت: – من که نمی‌دانم تو چه می‌گویی. حالا تا کسی نیامده از اینجا برو. یادت باشد چیزی از من نشنیدی. دستم را بر دهانم گذاشتم. به او چشمکی زدم و گفتم: – خیالت راحت باشد. تو هم با آن سکه‌ها خوش باش. برای آخرین بار به دیوارهای بلند زندان نگاه کردم و با دلی شاد به خانه بازگشتم. در راه به وزیر فکر می‌کردم. چهره‌ی او را هنگام شنیدن خبر مجسم کردم. به یاد نامه‌ی او افتادم: – به آن مرد بگو از کسی که یک‌شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده بخواهد از زندان نجاتش بدهد. eitaa.com/amoo_safa
داستان نهم اسباب بازی «علی بن حسان» به اسباب‌بازی‌ها نگاه کرد و خندید. خیلی خوشحال بود. اسب چوبی را که چهارتا چرخ چوبی آن را به حرکت درمی‌آورد، روی زمین حرکت داد و گفت: – حتماً از این یکی خوشش می‌آید. بعد فرفره‌ی بزرگی را روی زمین چرخاند. فرفره‌ی چوبی چند رنگ داشت. وقتی می‌چرخید رنگ‌ها درهم می‌شدند و حالت زیبایی به وجود می‌آوردند. «علی بن حسان» مثل کودکی ذوق کرد و دست‌هایش را به هم مالید. – این‌یکی را هم می‌پسندد. اسباب‌بازی‌ها را در کیسه‌ی بزرگی گذاشت و از خانه خارج شد. بین راه چند بار کیسه را باز کرد و دوباره ذوق‌زده شد؛ اما ناگهان چیزی به یادش آمد و چهره‌اش درهم رفت. با خود گفت: – ابوجعفر امام است. آیا بد نیست که من برای او اسباب‌بازی می‌برم؟ فکری کرد و به خودش جواب داد: – اما او هنوز کودک است. کودکان هم به اسباب‌بازی علاقه دارند. حتم دارم از این هدیه‌ها شاد می‌شود. دوباره لبخند زد و به راهش ادامه داد. نزدیک خانه‌ی امام جواد (ع) ایستاد. دوباره کیسه را باز کرد و به اسباب‌بازی‌ها نگاه کرد. بازهم کمی مردّد بود. کیسه را بست و در لباسش گذاشت. وارد خانه شد. امام مهمان داشت. عده‌ای در اتاق در حال گفتگو با امام بودند. «علی بن حسان» سلام کرد و گوشه‌ای نشست. صدای کودکانه‌ی امام پاسخ سلامش را به گرمی داد. «علی بن حسان» به کودکی که مقابل مردم نشسته بود نگاه می‌کرد. به حرف‌های او گوش می‌داد؛ اما فقط صدا و ظاهر او کودکانه بود. حرف‌های او حرف‌هایی جدی و با معنی بود. رفتار و نگاه‌های او نیز مانند پدرش امام رضا (ع) بود. همه محو شنیدن حرف‌های آن کودک عجیب بودند. هرکس هر سؤالی می‌پرسید، پاسخ می‌داد. کم‌کم مهمان‌ها از آنجا رفتند. اتاق خلوت شد. علی بن حسان بلند شد که برود؛ اما به یاد اسباب‌بازی‌ها افتاد. یک بار دیگر به امام جواد نگاه کرد. امام ساکت بود. برخاست تا از اتاق بیرون برود. علی بن حسان، حرف‌های امام را فراموش کرد. حالا فقط کودکی را در مقابل خود می‌دید که شبیه کودکان دیگر بود. کیسه اسباب‌بازی را بیرون آورد و با خود گفت: – حالا که مردم رفتند، او همان کودک است که به اسباب‌بازی نیاز دارد. حتماً خوشحال می‌شود. بچه‌ها اسباب‌بازی را دوست دارند. اسب و فرفره را از کیسه بیرون آورد. نگاهی به آن‌ها کرد و جلو رفت. دستش را مقابل کودک گرفت و با لبخند گفت: – برای شما هدیه‌ای آورده‌ام. امیدوارم قبول کنید. ناگهان چهره‌ی کودکانه امام جواد درهم رفت. اسباب‌بازی‌ها را به گوشه‌ای پرت کرد و با ناراحتی گفت: – خدا مرا برای بازی نیافریده است. مرا با بازی چکار؟ قلب علی بن حسان لرزید. عرق سردی بر پیشانی او نشست. از شرم صورتش سرخ شد و سر پایین انداخت و گفت: – مرا ببخشید مولای من، قصد اهانت نداشتم. چهره‌ی امام جواد (ع) آرام شد. علی بن حسان سر بلند کرد. نگاهش به چهره‌ی زیبا و مهربان کودکی افتاد که با همه‌ی کودکان فرق داشت. به اسب و فرفره که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. دیگر اسباب‌بازی‌ها در نظرش جلوه‌ای نداشت. دوباره به امام نگاه کرد. احساس کرد جذاب‌ترین چیزی که در عمرش دیده است همین چهره زیبا و معصوم است که با مهربانی به او نگاه می‌کند. eitaa.com/amoo_safa
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها بسازن🧡 مامان باباهای عزیز لطفا به بچه هاتون 🧒👧کمک کنید تا بتونن این کاردستی✂️ قشنگو بسازن... بعد هم اگه دوست داشتید از کاردستی کوچولوهاتون عکس📸 بگیرید و برای ما  بفرستید... 🍃 این کاردستی قشنگو به مناسبت شهادت امام جواد جان (ع) بسازید و لذت ببرید. 🏴🖤 eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
🔟 کلیپی درباره ی امام جواد علیه السلام 👆
1⃣1⃣ بروشور مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇