11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از دیدن این کلیپ
دلم خواست چوب درخت باشم
امیدوارم شماهم با دیدن
این کلیپ حال دلتون بهتر بشه
اگه حال دلت خوب شد به خودت افتخار کن:)
🌺 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المَعصُومين عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
🌺 فرا رسیدن عید ولایت و امامت، تکمیل دین و تتمیم نعمت، مُسمّی به غدیر خم به پیشگاه مقدس وارث غدیر مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه منتظران تبریک و تهنیت باد.
سرودها و نماهنگ های جذاب😍
🎊 ویژه عید سعید #غدیر 🎊
🍃بیعت با علی
🍃 شاه مردان
🍃 با احترام، بابا سلام
🍃 بابای من علی
🍃 علی ولی الله
🍃 سنگ کاغذ قیچی
🍃 بابا علی
🍃 حیدر مولا مدد
🍃 همای رحمت
🍃 انتخاب خدا
🍃 نسل حیدر
🍃 جانم علی
🍃عیدغدیره،ستاره بارونه زمین
🍃 شاه جهان
🍃 هدیه اسباب بازی
🍃قبله افلاک
🍃 علی آقامه
🍃 امیر عالم
🍃 بی نظیر
🍃 پدرانه
🍃 سلام یا حیدر
🍃ایلیا
🍃 علی عشقه
🍃 غدیری ام
🍃 حضرت أبانا
🍃 لبخند خورشید
🍃آقای مهربان
🍃 مهر غدیر
🍃عید ولایت
🍃مست نجف
👈فهرست سرودها اینجاست.
🌸🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸🌸
بازنشر با شما عزیزان🙏
#قصه_کودکانه
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁
یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.
همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!»
مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!»
مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!»
روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!»
و دوباره به جان هم افتادند.
مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا.
ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند.
سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!»
و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند.
مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید.
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
خرس کوچولو شکمو و اقای دکتر - @mer30tv.mp3
3.64M
#قصه_شب
🐻 خرس کوچولو شکمو و اقای دکتر👨⚕
🥱😴🥱😴🥱
eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم بهم جا بده
دلم تنگته، خدا شاهده
🎤 #شیخ_سعید_شحیطاط
#هر_شب_تا_اربعین
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
✍ محتواهای مربوط به عید سعید غدیر 1⃣ کاربرگ های رنگآمیزی مربوط به عید غدیر👇 https://eitaa.com/am
8⃣ داستان و قصه های کودکانه غدیر
عموصفا دوست خوب بچه ها
8⃣ داستان و قصه های کودکانه غدیر
داستان اول
💥داستان غدیر خم💥
پیامبر مهربانمون در آخرین سال عمرش با تعداد زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا به مکه رفتند.
بعد از پایان مراسم حج، پیامبر ص و همراهانش به سمت مدینه راه افتادند. تااینکه به برکه غدیر خم رسیدند.
همانجا بود که جبرئیل که یکی از فرشته های خوب خداجون بود به پیامبر نازل شد و گفت: خدای مهربون فرمود:
✨✨✨ای پیامبر! پیامی که از طرف خدا برای تو آمده به مردم بگو و اگر این کار را نکنی پیامبری ات را انجام ندادی و خدا تو را از خطر مردم حفظ میکند✨✨✨
به دستور پیامبر ص همه کسانی که جلوتر رفته بودند برگشتند و کسانی که عقب تر بودند خودشان را به مسلمانان در برکه غدیر خم رساندند.🐫🐫🐫
هوا خیلی گرم بود☀️☀️☀️
همه مسلمانان منتظر سخنرانی پیامبر ص بودند.
یکی از مسلمانان گفت: چه اتفاقی افتاده که پیامبر ص با این همه مهربانی مردم را دراین آفتاب سوزان اینجا جمع کرده است؟؟؟!!!!
مسلمانان دیگر در جواب او گفتند : حتما کار خیلی مهمی دارند.
بعد از نماز ظهر با وسایل شترها بلندی درست کردند و پیامبر ص بالای بلندی ایستاد جوری که تمام صد و بیست هزار نفر ایشان را ببینند و بعد از تشکر از نعمتهای خدای مهربان رو به مردم فرمود: ای مردم ! من به زودی از بین شما می روم ولی دو امانت پیش شما میگذارم مواظب باشید که با این دوچطور رفتار میکنید....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*توضیحات مربی*👇👇👇
بچه ها ما بخواهیم از هر کسی تشکر کنیم کاری انجام میدیم🙏🙏🙏
مثلا برای تشکر از مامان ، در کار خونه کمک میکنیم ؛ یا برای تشکر از بابا، دستش را می بوسیم؛ یا برای تشکر از معلم ، خوب درس میخونیم تا خوشحال شوند.
حالا برای تشکر از پیامبر ص که حرفهای خداجون را به ما رسانده چه کار میکنیم؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
پیامبر ص دو امانت برای ما گذاشتند یکی قرآن که سفارش های خدای مهربونه
باید بگیم چشم و انجامشون بدیم و دیگری امامان مهربونمون که باید حرفاشون رو گوش کنیم.
اگر این کارهارو انجام بدهیم پیامبر ص از ما خوشحال می شود.
بچه ها اگر یه روز خلبان تو هواپیما نباشد چه اتفاقی می افتد؟؟؟✈️✈️✈️
مثلا فکر کنید خلبان نباشد مسافران خودشان یک نفر را انتخاب کنند تا جانشین خلبان بشود آن موقع چه اتفاقی می افتد؟؟؟
به نظرتون هواپیما به سلامت به مقصد میرسد؟!!!!
باید کسی که خلبانی بلد است جای خلبان بشیند درسته؟؟؟
☘🍃☘🍃☘🍃
وقتی که پیامبرص داشتند ازدنیا میرفتند چه کسی باید جانشین ایشان بشود؟
خدای مهربان مردم را بدون امام رها میکند؟!!!!
همان موقع پیامبر ص امام علی ع را صدازدند و امام علی ع کنار پیامبر ص روی بلندی ایستاد ، پیامبر ص دست امام علی ع را بالا برده و فرمود:
✨هرکس که من مولا و رهبرش بودم از این به بعد این علی ع مولا ورهبر اوست.✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پیامبر ص دستانش را به حالت دعا بالا برده و فرمود: خدایا ! هر کسی با امام علی ع دوستی میکند دوستش داشته باش و هر کسی با او دشمنی می کند دشمنش باش.
*توضیحات مربی*👇👇👇
پس هر کسی با امام علی ع دوستی کند دوست خداست و هرکسی با ایشان دشمنی کند دشمن خداست.
به دستور خدای مهربان ، همه مردم با امام علی ع بیعت کردند.
بیعت یعنی چه؟؟؟
همه مردم به امام علی ع دست بیعت داده و گفتند شما از امروز امام ما هستی و قول میدهیم که از شما اطاعت کنیم.
بچه ها میدونید خانم ها چطور بیعت کردند؟؟؟؟
دست هاشون را به نشانه بیعت داخل تشت آب گذاشته و امام علی ع هم از طرف دیگر دستشان را داخل آب گذاشتند . همگی قول دادند که همیشه از امام علی ع اطاعت کنند.
بچه ها اگه شما آنجا بودید بیعت می کردید؟
الان باید با امام زمان ع بیعت کنیم و قول بدهیم که ازشون اطاعت کنیم و یارشون باشیم.
باید کارهای خوب انجام بدهیم تا ظهور امام زمان زودتر برسد.
باید هر روز برای آمدن امام زمان ع دعا کنیم.
#عید_غدیر #عیدسعیدغدیر #عیدغدیر #عید_غدیر #عید_سعید_غدیر_خم
eitaa.com/amoo_safa
11 dastan eid e ghadeer (www.mplib.ir).zip
2.51M
داستان پانزدهم
داستان کودکانه غدیر
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa