محتوای تربیت کودک
🌹 آموزش انگلیسی مذهبی 🌹 🌷 سوره فیل ، آیه چهارم 🌷 🇮🇷 تَرْمِيهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّيل 🇮🇷 که
🕋 🕋 🕋 🕋 🕋
✍ کلمات جدید :
🇮🇷 اِسترایکینگ : striking 👈 انداختن ، افکندن
🇮🇷 ذِم : them 👈 به آنها
🇮🇷 وِیذ : with 👈 به طرف
🇮🇷 اِستُن : stones 👈 سنگ ، سنگسار کردن
🇮🇷 هارد کِلِی : hard clay 👈 خاک رُس سخت
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۹ 🌷
🇮🇷 شاه ، که خود را ،
🇮🇷 از شر قیام های مردم و خصوصا نواب ،
🇮🇷 در امان می دید ؛
🇮🇷 هر روز به قصرهای خود ،
🇮🇷 در استان های مختلف ، رفته ؛
🇮🇷 و به کارهای زشت و منافی عفت می پرداخت .
🇮🇷 به دستور شاه ،
🇮🇷 زنان و دختران زیادی را ،
🇮🇷 به زور ، به قصر می آوردند ؛
🇮🇷 و آنان را مجبور می کردند ؛
🇮🇷 تا به رقص و آوازخوانی و مستی ، بپردازند .
🇮🇷 و در نهایت بعد از تجاوز و کتک زدن آنها ،
👈 آنان را مثل آشغال ، از قصر ، بیرون می کردند
🇮🇷 دختران زیادی را با این اعمال کثیفش ،
🇮🇷 بدبخت و رسوا می کرد .
🇮🇷 زنان و دختران معصوم نیز ،
🇮🇷 پس از این فاجعه ،
👈 یا خودکشی می کردند ،
👈 یا خود را گم و گور می نمودند .
👈 یا بیمار می شدند
👈 و یا حالت جنون به آنان ، دست می داد .
🇮🇷 همه دختران و خانواده های آنان می گفتند ؛
🌷 اگر همه مردان ایران ، مثل نواب بودند
🌷 اگر غیرت و ناموس پرستی داشتند
🌷 هیچ وقت شاه جرائت نمی کرد ؛
🌷 به ناموس مردم ، دست درازی کند .
🇮🇷 شاه ، به همراه خانواده اش ،
🇮🇷 با ماشین ، در بازار خراسان ،
🇮🇷 مشغول خوشگذرانی بود .
🇮🇷 همسر و دختران شاه ،
👈 با بی حجابی و لباس های فاخر و گران قیمت
👈 و با طلا و جواهرات بسیار ،
🇮🇷 در حال مسخره کردن مردم بودند ؛
🇮🇷 که ناگهان ، نواب جلوی آنان ظاهر شد .
🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن او ،
🇮🇷 مات و مبهوت شده بود .
🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده .
🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 #کارتون زیبای #جوانمردان
🇮🇷 قسمت هفتم : کینه قدیمی
🇮🇷 رده سنی : نوجوان و جوان
@amoomolla
🇮🇷 #کارتون_ایرانی #فیلم_ایرانی
29.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای قهرمانان مدرسه
🇮🇷 قسمت سیزدهم : چای ایرانی و خارجی
@amoomolla
38.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 انیمیشن سینمایی بوبوی قهرمان
🌹 ژانر : کمدی ، هیجانی ، اکشن
🌹 قسمت چهارم ( آخر )
@amoomolla
#فیلم #سینمایی #انیمیشن #کارتون #بوبو #بوبوی_قهرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شجاعان
🇮🇷 قسمت چهارم : نفوذی
@amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💍 #همسریابی #ازدواج #اخلاق_خانواده
🌷 اگه دنبال معرف و واسطه ازدواج هستی
🌷 اگه دنبال یک همسر خوب می گردی
🌷 و اگه خواستگار خوب نداری
🌷 مشخصاتتو بده ...
🌷 تا در کانال ۳۰۰۰ نفره مون بذاریم
🌷 شاید بخت شما ، در همین جا باز بشه
💞 آموزش عشقبازی اسلامی
💞 مشاوره خانواده
💞 عوامل آرامش در خانواده
💞 روش ایجاد محبوبیت و جذب اطرافیان
💍 همسریابی و اخلاق همسرداری غیرتی ها
https://eitaa.com/joinchat/2988834828Cc61cb42965
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۰ 🌷
🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن نواب ،
🇮🇷 مات و مبهوت شده بود .
🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده .
🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید .
🇮🇷 نواب با صدای بلند ، به شاه گفت :
🌸 آقای شاه ظالم ،
🌸 در این بدترین وضعیتی که شما ،
🌸 با حماقت و بی فکریتون ،
👈 برای مردم درست کردید ؛
🌸 و با این همه فقر و نداری ،
🌸 و این همه گرانی و بیچارگی مردم ،
🌸 چطور جرأت کردید
🌸 زن و دختران خودتون رو ، با این وضعیت ،
👈 از قصر بیرون بیارید ؟!
🇮🇷 شاه ، از ماشین پیاده شد .
🇮🇷 و در حالی که با تعجب ،
👈 به نواب نگاه می کرد ، گفت :
♨️ تو چطور زنده شدی ؟!
♨️ ما تو رو کشته بودیم .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 مرگ و زندگی من ، دست خداست
🌸 خداست که ما رو می میراند و زنده می کند
🌸 و امروز ، خدا منو زنده کرده ؛
👈 تا مایه عذاب تو و دربارت باشم .
🇮🇷 شاه با عصبانیت به نگهبانان دستور داد ؛
🇮🇷 که نواب را ، دوباره دستگیر کنند .
🇮🇷 نگهبانان ، با چهره های وحشتناکشان ،
🇮🇷 نواب را تعقیب کردند .
🇮🇷 نواب ، از قبل با کمک دوستانش ،
🇮🇷 برای افراد شاه ، تله درست کرده بود .
🇮🇷 نواب ، پا به فرار گذاشت ؛
🇮🇷 و ماموران را به دنبال خود کشاند .
🇮🇷 دوستان نواب ،
🇮🇷 همه ماموران را در تله انداختند و کشتند .
🇮🇷 ماشین شاه نیز ، در بازار ، در حال حرکت بود .
🇮🇷 می خواست به طرف خروجی بازار برود ؛
🇮🇷 تا به قصر برگردد .
🇮🇷 ناگهان دوباره نواب جلوی ماشین شاه ایستاد
🇮🇷 و با صدایی بلند و رسا ، به شاه گفت :
🌸 به پایان حکومت کثیف و فاسد تو ،
👈 چیزی نمونده ؛
🌸 از امشب من کابوس تو هستم .
🇮🇷 شاه با عصبانیت ، به راننده گفت :
منتظر چی هستی ؛ با ماشین زیرش کن .
🇮🇷 راننده ، ماشینش را گاز داد ؛
🇮🇷 و به سرعت به طرف نواب رفت .
🇮🇷 نواب از جلوی ماشین ، کنار رفت
🇮🇷 و ماشین شاه ، به طرف قصر رفت .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌹 آموزش زبان عربی محلی 🌹
🌹 قابل استفاده در خوزستان و کربلا 🌹
🇮🇷 نان 👈 خُبُز ، عِیش
🇮🇷 آبجوش 👈 مایِ الحارّ ، مای حار ، مای فایِر
🇮🇷 سرويس بهداشتی 👈 مَرافِق
@amoomolla
#آموزش_زبان_عربی
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۱ 🌷
🇮🇷 شاه ، همه مشاورین و درباریان خود را ،
🇮🇷 برای یک جلسه اضطراری دعوت نمود .
🇮🇷 نماینده های فضائیان ، اجنه و شیاطین نیز ،
🇮🇷 در آن جلسه حضور داشتند .
🇮🇷 موضوع جلسه ،
👈 در مورد خلاص شدن از شر نواب بود .
🇮🇷 به نواب خبر رسید .
🇮🇷 که قرار است ماموران ساواک ،
👈 به یکی از محله ها ، حمله کنند .
🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ،
🇮🇷 برای آنان تله گذاشتند .
🇮🇷 ماموران را در دام انداخته ،
🇮🇷 و آنان را دستگیر کردند .
🇮🇷 که ناگهان ،
🇮🇷 ماموران زیادی از ساواکیان ،
👈 از زمین و آسمان ، ظاهر شدند .
🇮🇷 نواب به دوستانش گفت :
🌹 این یک تله است ؛ فرار کنید .
🇮🇷 مردم ، داخل خانه های خود شدند
🇮🇷 حسن و مرتضی ، پشت دیوار ،
👈 پناه گرفتند ؛
🇮🇷 و نواب ، وسط خیابان ، می دوید .
🇮🇷 موجودات وحشتناکی ،
🇮🇷 از زمین و آسمان ، نوّاب را تعقیب می کردند
🇮🇷 بعضی از آن موجودات ،
🇮🇷 بدنی انسانی داشتند و سری حیوانی ؛
🇮🇷 بعضی هم ، بدنی حیوانی داشتند و سر انسانی
🇮🇷 بعضی ها که از فضا آمده بودند
🇮🇷 به رنگ سبز و آبی بودند
🇮🇷 بعضی ها هم ، از اجنه شرور بودند
🇮🇷 و بعضی ها از شیاطین و ارواح سرگردان
🇮🇷 برخی تک چشم و برخی سه چشم ...
🇮🇷 نواب ، نفس زنان ، خسته و بی رمق می دوید
🇮🇷 که ناگهان ، آن موجودات خبیث ،
🇮🇷 نزدیک او شده ، و در حال دویدن ،
🇮🇷 با ضربه شمشیری بزرگ ،
👈 سر نوّاب را از تنش جدا کردند .
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 که از دور شاهد این صحنه بودند ،
🇮🇷 با دیدن جدا شدن سر نواب ،
🇮🇷 پا به فرار گذاشتند .
👈 تا در چنگ آن موجودات نیفتند .
🇮🇷 سر نوّاب ، به زمین افتاد .
🇮🇷 و بدن او ، پس از چند قدم ، ایستاد .
🇮🇷 بعد از لحظاتی ،
🇮🇷 آرام روی زانو نشست و سپس به زمین افتاد
🇮🇷 موجودات وحشتناک ،
🇮🇷 به اطراف و چپ و راست نگاه کردند
🇮🇷 چون کسی را ندیدند ، متفرق شدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آموزش حروف الفبای فارسی 🌹
🌸 ویژه مهدکودکی ها و اولی ها 🌸
از حرف عین تا یاء
@amoomolla
🌹 آموزش زبان عربی محلی 🌹
🌹 قابل استفاده در خوزستان و کربلا 🌹
🇮🇷 اینجا 👈 إهْنا ( هُنا )
🇮🇷 آنجا 👈 إهناك ( هُناکَ )
🇮🇷 بیا 👈 تعال
🇮🇷 برو 👈 رُح (روح ، اِذهب )
@amoomolla
#آموزش_زبان_عربی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 #کارتون زیبای #جوانمردان
🇮🇷 قسمت هشتم : پرنده آتشین
🇮🇷 رده سنی : نوجوان و جوان
@amoomolla
🇮🇷 #کارتون_ایرانی #فیلم_ایرانی
🌷 شعر کودکانه نماز 🌷
🇮🇷 وقتی وضو میگیرم
🇮🇷 رو به قبله میشینم
🇮🇷 وقتی نماز میخونم
🇮🇷 انگار تو آسمونم
🇮🇷 حالا که خوندم نماز
🇮🇷 شدم مثل فرشته
🇮🇷 دوسم داره خدا جون
🇮🇷 تو قرآنش نوشته
@amoomolla
🕋 #نماز #وضو #باران
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۲ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 دوتا از بهترین رفقای نواب ،
🇮🇷 خبر مرگ نواب و بریدن سرش را ،
🇮🇷 به اطلاع مردم رساندند .
🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ،
🇮🇷 تجمع کرده بودند .
🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ،
🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ،
🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی از پول بیت المال ،
🇮🇷 همکاری با استعمارگران و...
👈 در راهپیمایی ، شعار مرگ بر شاه می دادند .
🇮🇷 ناگهان نواب ، از بین جمعیت تظاهرکنندگان ،
🇮🇷 بیرون آمد و به طرف محله خود روانه شد .
🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد .
🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران و همسایه ها ،
🇮🇷 با لبخند سلام کرد .
🇮🇷 ولی آنها با تعجب ،
🇮🇷 به او نگاه می کردند و سلام می دادند .
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند
🇮🇷 که ناگهان چشمشان به نواب افتاد
🇮🇷 با دیدن نواب ، مات و مبهوت و شگفت زده ،
🇮🇷 به او خیره شدند .
🇮🇷 و آمدن او را ، با تعجب نگاه می کردند .
🇮🇷 نواب ، آرام آرام به طرف آنها می آمد .
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با چشمانی باز و متعجب ،
🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند .
🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ،
👈 از خود نشان دادند .
🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ،
🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ،
🇮🇷 به راه خود ادامه داد .
🇮🇷 و از کنار آنان گذشت .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آموزش انگلیسی مذهبی 🌹
🌷 سوره فیل ، آیه پنجم 🌷
🇮🇷 فَجَعَلَهُم کَعَصف ماکول
🌸 و سرانجام ( خداوند ) ،
🌸 آنان ( اصحاب فیل ) را ،
🌸 مانند کاه جویده شده ، گردانید .
And He made them like eaten straw
🌸 اَند هی مِید ذِم لایک ایتِن اِستراو
@amoomolla
#سوره_فیل #آموزش_انگلیسی
محتوای تربیت کودک
🌹 آموزش انگلیسی مذهبی 🌹 🌷 سوره فیل ، آیه پنجم 🌷 🇮🇷 فَجَعَلَهُم کَعَصف ماکول 🌸 و سرانجام ( خداو
🕋 🕋 🕋 🕋 🕋
✍ کلمات جدید :
🇮🇷 مِید : made 👈 ساخته ، تربیت شده
🇮🇷 ذِم : them 👈 به آنها
🇮🇷 لایک : like 👈 شبیه ، مانند
🇮🇷 ایتِن : eaten 👈 خورده شده
🇮🇷 استراو : straw 👈 کاه
🇮🇷 بچه های گلم !
🇮🇷 مربیان عزیز ، والدین گرامی !
🇮🇷 و همراهان خوب کانال تربیت کودک !
🕌 آغاز هفته دفاع مقدس ، گرامی باد ...
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۳ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ،
🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند .
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟!
🌸 تو نمرده بودی ؟!
🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ،
🇮🇷 به راه خود ادامه می داد .
🇮🇷 و حسن دوباره گفت :
🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟!
🌸 چرا حرف نمی زنی ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی
🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 بله من خودم هم شاهد بودم
🌸 دیدم که تو رو کشتن
🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟!
🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟!
🇮🇷 دوباره مرتضی گفت :
🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی
🌸 نصف جونمون کردی
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم .
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن .
🇮🇷 نواب با کلیدش ،
🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد
🇮🇷 و داخل خانه شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ،
🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ،
🇮🇷 به همدیگه نگاه می کردن ...
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 این نواب ، اون نواب نیست
🌸 و اون نواب ، این نواب نیست
🌸 حتما اونا نواب رو کشتن
🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن
🌸 که از ما اطلاعات بگیره .
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟!
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 اٍ ، منو نترسون ...
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌹 آموزش زبان عربی محلی 🌹
🌹 قابل استفاده در خوزستان و کربلا 🌹
🇮🇷 گم کردم 👈 ضَيَّعِت
🇮🇷 بگذار ، قرار بده 👈 خَلّی
🇮🇷 چرا ، برای چی 👈 لِيَش
@amoomolla
#آموزش_زبان_عربی
📚 فهرست و لیست داستانهای کودک و نوجوان
📚 بخش اول : قصه های کوتاه
📙 قصه گل رُز
https://eitaa.com/amoomolla/340
📗 قویترین مردم
https://eitaa.com/amoomolla/351
📔 پیمان یاری
https://eitaa.com/amoomolla/382
📘 قصه نی نی سنجابک
https://eitaa.com/amoomolla/395
📙 احسان خجالتی
https://eitaa.com/amoomolla/413
📒 بلال حبشی
https://eitaa.com/amoomolla/421
📗 جعفر طیار
https://eitaa.com/amoomolla/444
📕 مهربانی
https://eitaa.com/amoomolla/455
📙 اویس قرنی
https://eitaa.com/amoomolla/488
📔 خدا و آرزوها
https://eitaa.com/amoomolla/501
📗 جواد و اعتماد به نفس
https://eitaa.com/amoomolla/519
📒 جشن تکلیف
https://eitaa.com/amoomolla/545
📙 حضرت زهرا
https://eitaa.com/amoomolla/580
📘 پارمیدا
https://eitaa.com/amoomolla/589
📗 ابوذر غفاری
https://eitaa.com/amoomolla/644
📔 پدر بزرگ ، بچه می شود
https://eitaa.com/amoomolla/1165
📕 داستان اما صادق علیه السلام
https://eitaa.com/amoomolla/1262
📗 داستان حضرت معصومه
https://eitaa.com/amoomolla/1297
📙 داستان تنها شهید ایرانی در کربلا
https://eitaa.com/amoomolla/2022
📔 داستان پیامبر
https://eitaa.com/amoomolla/2617
📘 داستان ولادت امام عسکری
https://eitaa.com/amoomolla/2776
📕 داستان شب یلدا
https://eitaa.com/amoomolla/2984
📗 داستان پادشاه بی دین و وزیر مومن
https://eitaa.com/amoomolla/3451
📔 داستان عفو بخشش
https://eitaa.com/amoomolla/3569
📙 داستان امام حسین علیه السلام
https://eitaa.com/amoomolla/3636
📗 ماهی قرمز
https://eitaa.com/amoomolla/3699
بیماری حمید
https://eitaa.com/amoomolla/3707
باران
https://eitaa.com/amoomolla/3713
بچه های فلسطین
https://eitaa.com/amoomolla/3726
مداد رنگی
https://eitaa.com/amoomolla/3748
معلم واقعی
https://eitaa.com/amoomolla/3750
لباس نو
https://eitaa.com/amoomolla/3776
نیوتن
https://eitaa.com/amoomolla/4047
به کی رای بدم
https://eitaa.com/amoomolla/4164
📚 بخش دوم : داستانهای بلند و سریالی
📙 سفر فضایی و سیب جادویی
https://eitaa.com/amoomolla/629
📘 جشن تولد
https://eitaa.com/amoomolla/748
📗 داستان حضرت یونس 🐳
https://eitaa.com/amoomolla/790
📔 داستان حضرت آدم
https://eitaa.com/amoomolla/846
📕 عموملا و علا در کربلا
https://eitaa.com/amoomolla/1303
📙 عموملا و حمید مولا
https://eitaa.com/amoomolla/1678
📘 ماجراهای نواب
https://eitaa.com/amoomolla/2137
📔 هیدرا
https://eitaa.com/amoomolla/2950
📗 ام البنین ، بانوی نازنین
https://eitaa.com/amoomolla/3309
📕 پسر گربه ای 🐈
https://eitaa.com/amoomolla/3533
📔 زندگینامه سردار سلیمانی
https://eitaa.com/amoomolla/3580
📙 مهمان ایران
https://eitaa.com/amoomolla/4288
📘 داستان مباهله
https://eitaa.com/amoomolla/4691
📗 دختر شگفت انگیز
https://eitaa.com/amoomolla/5337
📔 دختر پوشیه پوش
https://eitaa.com/amoomolla/5866
📕 نازنین زهرا
https://eitaa.com/amoomolla/6697
📗 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
https://eitaa.com/amoomolla/6973
📕 داستان امام حسن
https://eitaa.com/amoomolla/5368
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۴ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ،
🇮🇷 وارد خانه نواب شدند .
🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند .
🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود .
🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ،
🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد .
🇮🇷 بعد از نماز و دعا ،
🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد .
🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند :
🌸 داداش ، قبول باشه
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 ممنون ، قبول حق باشه
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 چکار داری می کنی ؟!
🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 باید به مسافرت برم ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 مسافرت یا فرار ؟!
🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت :
🍎 من اهل فرار نیستم .
🍎 دارم میرم مسافرت .
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟!
🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟!
🌸 ما به تو نیاز داریم
🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 مجبورم که برم
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 خب من هم باهات میام
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 پس من چی ؟! من هم میام
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم
🍎 شما بهتره اینجا بمونید
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم
🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید
🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد
🇮🇷 و از خانه بیرون رفت .
🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ،
🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۵ 🌷
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌹 داداش نواب !
🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟
🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت :
🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند
🌸 و بعد از متفرق شدنشون ،
🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد .
🌸 سر منو برداشت
🌸 و روی بدنم گذاشت
🌸 با اینکه مرده بودم ،
🌸 اما کاملا احساسش می کردم
🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام
🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد .
🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت .
🌸 آروم چشامو باز کردم
🌸 و از دیدن اون پیرمرد ،
🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم .
🌸 گفتم : شما کی هستی ؟!
🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت :
☘ من خضر هستم .
🌸 گفتم : کدوم خضر ؟!
🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت :
☘ همون خضری که
☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛
☘ بنده به امر مولا و برادرم ،
☘ امام رضا علیه السلام ،
☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم .
🌸 گفتم :
🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم
🌸 همه اش واقعی بود ؟!
☘ خضر گفت : بله
🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم
🌸 بعد گفتم :
🌸 استاد ! من مرده بودم ؟
☘ خضر گفت : بله ؛
☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن
🇮🇷 گفتم :
🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!.
🌸 خضر گفت :
☘ من به اذن خداوند ،
☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla