📙 داستان کوتاه شهید علم
🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ،
🌟 معروف به شهید علم ،
🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت
🌟 یکی از دلایلی که او را ،
🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ،
🌟 منصرف ساخت ،
🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود .
🌟 وقتی مادرش را می دید
🌟 دست و پایش را می بوسید .
🌟 موقع غذا خوردن ،
🌟 اولین لقمه را ،
🌟 در دهان مادرش می گذاشت ،
🌟 سپس خودش غذا می خورد .
🌟 سر کلاس درس ،
🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ،
🌟 تماس مادرش بود
🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد
🌟 مادرش دو سال مریض بود .
🌟 اگر کار بیمارستان ،
🌟 برای مادرش پیش می آمد ،
🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر
🌟 همه قرارها و برنامه هایش را
🌟 منحل می کرد .
🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی
🌟 دیداری داشته باشیم ،
🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد
🌟 و عذرخواهی کرد .
📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰
📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲
____________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #خاطره #شهدا
⛳️ #احترام_به_والدین #شهید_علم
📗 داستان #شهید_احمد_مکیان
🌸 شهید احمد مکیان ،
🌸 از همان کودکی
🌸 خیلی احترام مادرش را داشت
🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت :
🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید
🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ،
🌸 تعلل می کردند
🌸 اما احمد با همان درخواست اول
🌸 به دنبال انجام کار می رفت .
🌸 در احترام به مادر،
🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت.
🌸 موقع سوار شدن به ماشین ،
🌸 مادر را جلو می نشاندند
🌸 و برادرها عقب می نشستند .
📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴
____________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #خاطره #شهدا
⛳️ #احترام_به_والدین
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت
🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ،
🧿 محسن گفت :
🚥 بلاخره چکار می کنی ؟
🚥 فکراتو کردی ؟!
🧿 چیزی نگفتم ،
🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد
🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ...
🧿 صدای اذان آمد ،
🧿 از محسن خداحافظی کردم
🧿 و به طرف نمازخانهی مدرسه رفتم
🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ،
🧿 قبل از رفتن به خانه ،
🧿 نمازم را به جماعت میخواندم .
🧿 اینطوری به خانه که میرسیدم
🧿 ناهار میخوردم و درجا ولو میشدم
🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود .
🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود
🧿 در نمازخانه ،
🧿 از خود امام حسین علیه السلام ،
🧿 خواستم که مرا بطلبد .
🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود
🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم
🧿 و در بین الحرمین سینه بزنم
🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند
🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند
🧿 از پیادهروی اربعین
🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ،
🧿 از مهمان نوازی و پذیرایی عراقی ها
🧿 هر چه از کربلا می گفتند
🧿 دلم بیشتر هوایی می شد
🧿 اگر می شد کربلا بروم
🧿 دوربین عکّاسی ام را هم می برم
🧿 تا کلّی عکس فوق العاده بگیرم .
🧿 امّا ...
🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟
🧿 بعد از بابا ،
🧿 نمیتوانست دوری مرا تحمّل کند
🧿 مدام می ترسید اتّفاقی بیفتد
🧿 و مرا هم از دست بدهد!
🧿 هرچه هم میگفتم که کربلا ،
🧿 امن و امان است ، باورش نمی شود
🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی کرد
🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ...
🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟
🧿 بدون رضایت مادر که نمیشود رفت !
🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم
🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم
🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم
🧿 چشم هایش پر از اشک شد
🧿 سکوت کرد
🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت :
🍎 سکوت علامت خوبی است
🍎 من تلاشم را می کنم
🍎 که انشالله راضی شود .
🍎 به شرطی که
🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی
🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم
🍎 برایم بیاوری .
🧿 خندیدم و گفتم :
☘ ممنون آبجی بزرگهی طمعکار
🧿 معصومه خندید و چشمک زد .
🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد .
🧿 به قول معصومه ،
🧿 این سکوت میتوانست
🧿 به رضایت تبدیل شود ؛
🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟
🧿 دوستانم می خواستند راهی شوند
🧿 می خواستند قبل از اربعین ،
🧿 به کربلا برسند .
🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم
🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می داد
🧿 تا تکلیفم را می دانستم .
🧿 از نمازخانه بیرون زدم
🧿 ناگهان گوشی من زنگ خورد .
🧿 شماره مادر بود :
🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ،
🌹 وسایلت را جمع کردهام ،
🌹 مگر نمی خواهی به کربلا بروی ؟!
✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اربعین #زیارت_اربعین #احترام_به_والدین
👌🏻 #ایده به معلمان و مربیان
🌹 همانطور که هر روز به بچه ها
🌹 مشق و تکلیف آموزشی می دهید
🌹 در کنار آن ،
🌹 تکلیف تربیتی هم بدهید
🌹 مثلا :
💫 یک هفته دروغ نگوئید
💫 هر روز دست پدر و مادر را ببوسید
💫 در کارهای خانه ، به مادر کمک کنید
💫 صدقه بدهید ، عصبانی نشوید و...
🇮🇷 @amoomolla
#کلاسداری #سخنی_با_مربیان #مشق_تربیتی #دروغ #احترام_به_والدین #صدقه #عصبانیت #کار_در_خانه #مسئولیت_پذیری
💞 باید کاری بکنیم
💞 که بچّهها ،
💞 دست مادر را حتماً ببوسند ؛
💞 اسلام دنبال این است .
✍ امام خامنه ای
🇮🇷 @amoomolla
#احترام_به_والدین #تربیت_کودک
📖 حدیث هفته سوم برای صبحگاه
🏝 به احترام پدر و معلّمت ،
🏝 از جاى برخيز ،
🏝 حتی اگر فرمانروا باشى .
🎪 قُمْ عَن مَجلِسِكَ لأبيكَ و مُعَلِّمِكَ
🎪 و إن كُنتَ أميرا
✍ امیرالمومنین على عليه السلام
📗 غررالحكم و دررالكلم ، ح ۲۳۴۱
🇮🇷 @amoomolla
#حدیث #صبحگاهی #احترام_به_والدین #احترام_به_معلمان #مدرسه
📙 داستان کوتاه شهید علم
🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ،
🌟 معروف به شهید علم ،
🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت
🌟 یکی از دلایلی که او را ،
🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ،
🌟 منصرف ساخت ،
🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود .
🌟 وقتی مادرش را می دید
🌟 دست و پایش را می بوسید .
🌟 موقع غذا خوردن ،
🌟 اولین لقمه را ،
🌟 در دهان مادرش می گذاشت ،
🌟 سپس خودش غذا می خورد .
🌟 سر کلاس درس ،
🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ،
🌟 تماس مادرش بود
🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد
🌟 مادرش دو سال مریض بود .
🌟 اگر کار بیمارستان ،
🌟 برای مادرش پیش می آمد ،
🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر
🌟 همه قرارها و برنامه هایش را
🌟 منحل می کرد .
🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی
🌟 دیداری داشته باشیم ،
🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد
🌟 و عذرخواهی کرد .
📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰
📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲
🇮🇷 @amoomolla
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
#شهدا #علم #احترام_به_والدین
هدایت شده از کانال شعر و سرود و آهنگ
✍ شعر مادر
🌼 نورِ هُدا ، مادر
🌼 عشق خدا ، مادر
🌼 شمس ضحا ، مادر
🌼 اهل حیا ، مادر
🌼 نورِ صفا ، مادر
🌼 عطرِ وفا ، مادر
🌼 روحِ دعا ، مادر
🌼 بی ادعا ، مادر
🌼 بهشتِ من ، مادر
🌼 ای یاسمَن ، مادر
🌼 دنیای من ، مادر
🌼 رویای من ، مادر
🌼 تاجِ سرم ، مادر
🌼 بال و پرم ، مادر
✍ شاعر : حامد طرفی
🎼 @sorood_sher
#شعر #احترام_به_والدین #مادر #روز_مادر
🌸 هميشه در خدمت مادر
🌸 و پای بند او باش
🌸 چون بهشت زير پای مادران است
🌸 و نتيجه آن ،
🌸 نعمت های بهشتی خواهد بود .
✍ حضرت زهرا سلام الله عليها
📚 كنز العمّال ، ج ۱۶، ص ۴۶۲،
📖 حدیث ۴۵۴۴۳
🇮🇷 @amoomolla
#حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه نیکی به کی
🌟 مردی به حضور رسول گرامی اسلام
🌟 صلی الله علیه و آله آمد
🌟 و عرضه داشت :
🌹 ای رسول خدا !
🌹 به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌹 مرد پرسید : بعد از آن ؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 و برای بار سوم پرسید .
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 در نوبت چهارم حضرت فرمودند :
🕋 به پدرت نیکی کن !
✍ امام صادق علیه السلام
📚 الکافی (ط – الإسلامیة) ، ج ۲، ص ۴۰۹
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر
🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت :
💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده
💎 و پیش من زندگی می کند ،
💎 او را در پشت خود حمل کرده ،
💎 برای رفع حوائجش ،
💎 او را به این طرف و آن طرف می برم
💎 و از درآمد خویش ،
💎 نیازهای او را تامین می نمایم ،
💎 او را از آزار و اذیتها ،
💎 محافظت می کنم ،
💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام
💎 با او رفتار می نمایم .
💎 آیا زحمات وی را ،
💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟!
🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند :
🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ،
🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ،
🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ،
🕋 دستهایش محافظ تو ،
🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است .
🕋 او این همه خدمات را ،
🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد
🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛
🕋 ولی تو
🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ،
🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری .
📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
📙 داستان کوتاه توبه سریع
🌟 مردی خدمت پیامبر رسید و گفت :
🔮 ای رسول خدا !
🔮 من هیچ کار زشتی نمانده
🔮 که انجام نداده باشم
🔮 آیا می توانم توبه کنم ؟!
🌟 رسول خدا فرمودند :
🕋 آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟!
🔮 گفت : بله ، پدرم .
🕋 حضرت فرمودند :
🕋 برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی)
🌟 وقتی آن مرد رفت .
🌟 پیامبراکرم فرمودند :
🕋 کاش مادرش زنده بود .
🌟 یعنی اگر مادرش زنده بود
🌟 و به او نیکی می کرد ،
🌟 زودتر آمرزیده می شد .
📚 بحار الانوار ، ج ۷۴ ، ص ۸۲
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین #توبه