88.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم سینمایی شیر و عسل
🎬 طنز ، کمدی ، اجتماعی ، علمی
📀 بخش اول
🎥 @amoomolla
#فیلم #سینمایی #شیر_و_عسل #طب_سنتی
85.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم سینمایی شیر و عسل
🎬 طنز ، کمدی ، اجتماعی ، علمی
📀 بخش دوم
🎥 @amoomolla
#فیلم #سینمایی #شیر_و_عسل #طب_سنتی
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه قهرمان ایذه ای
💪🏻 علی لندی قهرمان ایذهای ،
💪🏻 نوجوانی بود
💪🏻 که فقط ۱۵ سال سن داشت
💪🏻 او یک روز برای مهمانی ،
💪🏻 به خانه خاله اش رفت .
💪🏻 در حال بازی با پسرخاله ها بود ،
💪🏻 که ناگهان صدای انفجار آمد .
💪🏻 و به دنبال آن ،
💪🏻 صدای جیغ و فریاد چند زن آمد
💪🏻 که کمک می خواستند .
💪🏻 علی لندی قهرمان ،
💪🏻 به سرعت کفش خود را پوشید
💪🏻 و از خانه بیرون آمد .
💪🏻 به دنبال صدا رفت .
💪🏻 سپس متوجه شد
💪🏻 که خانه همسایه شان آتش گرفته
💪🏻 و دوتا زن سالخوره نیز ،
💪🏻 در آن خانه ، گرفتار شدند .
💪🏻 با دلی سرشار از ایمان به خدا
💪🏻 و با شجاعت تمام وارد خانه می شود
💪🏻 و با زحمات زیاد موفق می شود
💪🏻 آن دو زن را ،
💪🏻 از درون آتش بیرون بکشد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #علی_لندی #ایذه
🤔 #معما #قهرمان ۸۹۸
🧠 کدام قهرمان ایرانی ،
🧠 برای نجات جان مسافران قطار ،
🧠 پیراهن خود را آتش زد ؟!
✅ پاسخ 👈 اینجا
🇮🇷 @amoomolla
🤔 #معما #قهرمان ۹۰۰
🧠 از قهرمانان ایرانی ،
🧠 که یکی از خدماتش ،
🧠 تاسیس مدرسه دارالفنون بود ؟!
✅ پاسخ 👈 اینجا
🇮🇷 @amoomolla
🎨 کاربرگ نقاشی و رنگ آمیزی
🎪 موضوع : قهرمانان ایران
🇮🇷 @amoomolla
#قهرمان #هفته_بسیج
#نقاشی #رنگ_آمیزی #کاربرگ
هدایت شده از کانال شعر و سرود و آهنگ
✍ شعر قهرمان ایذه
🌸 علی لندی ، خانِ ایل
🌸 یک نوجوانِ ایذه است
🌸 مثلِ ماهِ درخشان
🌸 در آسمانِ ایذه است
🌸 پر از ایمان و غیرت
🌸 او قهرمانِ ایذه است
🌸 از نسلِ بی بی مریم
🌸 علیمردانِ ایذه است
✍ شاعر : حامد طرفی
🎼 @sorood_sher
#شعر #قهرمان #ایذه #علی_لندی
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه پدر من و پدر مسعود
🌸 من و مسعود دوتا رفیق بودیم
🌸 که بهترین تفریح و لذت بچگی مان ،
🌸 مسجد و حلقات صالحین بود
🌸 همیشه بعد از نماز و کلاس
🌸 به اتاق بازی می رفتیم
🌸 فوتبال دستی ، دارت ، پینگ پنگ ،
🌸 تنیس و... بازی می کردیم
🌸 گاهی ما را به اردو یا استخر می بردند
🌸 همیشه برای رفتن به مسجد ،
🌸 لحظه شماری می کردیم
🌸 اما یک روز ، در اتاق بازی ،
🌸 بین بچه ها ، دعوا شد .
🌸 و من و مسعود زخمی شدیم
🌸 از فرداش ، دیگر بابام اجازه نداد
🌸 تا به مسجد بروم .
🌸 اما مسعود همچنان می رفت
🌸 از بابای مسعود خواهش کردم
🌸 که با پدرم صحبت کند ،
🌸 شاید بتواند او را راضی کند .
🌸 پدر مسعود ، خیلی مهربان بود
🌸 قبول کرد با پدرم حرف بزند
🌸 اما هرچه خواست پدرم را قانع کند
🌸 هر چه دلیل آورد
🌸 پدرم راضی نشد که نشد .
🌸 مهمترین دلیل پدرم این بود :
🔥 مسجدی که دعوا در آن باشد
🔥 نمی خواهم .
🔥 اگر بلایی سر بچه ام می آمد ،
🔥 کی می خواست جواب بدهد ؟!
🌸 پدر مسعود گفت :
🕋 اولاً آنها بچه اند ،
🕋 یک ساعت دعوا می کنند
🕋 یک ساعت دیگر هم آشتی می کنند
🕋 دوماً اگر این دلیل شماست
🕋 پس مدرسه هم نفرستش
🕋 و نگذار برای بازی
🕋 به کوچه و خیابان برود .
🕋 چون دعوا در مدرسه و خیابان
🕋 هم خیلی بیشتره ، هم خیلی بدتره
🕋 و هم خیلی خطرناکتر از مسجده
🌸 اما باز پدرم قانع نشد
🌸 سالها گذشت
🌸 مسعود ، به خاطر رفتن به مسجد
🌸 خیلی پیشرفت کرده بود
🌸 هم مهندس کشاورزی شده بود
🌸 هم معتمد محله
🌸 هم شورای شهر ،
🌸 هم خوش اخلاق و مهربون و...
🌸 اما من چی ؟!
🌸 از آن روز به بعد خیابانی شدم
🌸 الآن هم معتاد و دزد شدم
🌸 یک انگل جامعه
🌸 هیچ وقت پدرم را نمی بخشم
🌸 پدرم حق نداشت
🌸 مرا از بهترین و مهمترین
🌸 مرکز فرهنگی ( یعنی مسجد ) ،
🌸 دور کند
🌸 در حسرت آن روزها ،
🌸 از پدرم کینه به دل گرفتم
🌸 و در بدبختی خودم ،
🌸 او را مقصر می دانم .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #مسجد