eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
88.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم سینمایی شیر و عسل 🎬 طنز ، کمدی ، اجتماعی ، علمی 📀 بخش اول 🎥 @amoomolla
85.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم سینمایی شیر و عسل 🎬 طنز ، کمدی ، اجتماعی ، علمی 📀 بخش دوم 🎥 @amoomolla
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه قهرمان ایذه ای 💪🏻 علی لندی قهرمان ایذه‌ای ، 💪🏻 نوجوانی بود 💪🏻 که فقط ۱۵ سال سن داشت 💪🏻 او یک روز برای مهمانی ، 💪🏻 به خانه خاله اش رفت . 💪🏻 در حال بازی با پسرخاله ها بود ، 💪🏻 که ناگهان صدای انفجار آمد . 💪🏻 و به دنبال آن ، 💪🏻 صدای جیغ و فریاد چند زن آمد 💪🏻 که کمک می خواستند . 💪🏻 علی لندی قهرمان ، 💪🏻 به سرعت کفش‌ خود را پوشید 💪🏻 و از خانه بیرون آمد . 💪🏻 به دنبال صدا رفت . 💪🏻 سپس متوجه شد 💪🏻 که خانه همسایه شان آتش گرفته 💪🏻 و دوتا زن سالخوره نیز ، 💪🏻 در آن خانه ، گرفتار شدند . 💪🏻 با دلی سرشار از ایمان به خدا 💪🏻 و با شجاعت تمام وارد خانه می‌ شود 💪🏻 و با زحمات زیاد موفق می شود 💪🏻 آن دو زن را ، 💪🏻 از درون آتش بیرون بکشد . 📚 @dastan_o_roman
🤔 ۸۹۸ 🧠 کدام قهرمان ایرانی ، 🧠 برای نجات جان مسافران قطار ، 🧠 پیراهن خود را آتش زد ؟! ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۸۹۹ 🧠 کدام قهرمان ایرانی ، 🧠 به شهید غیرت معروف شد ؟! ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۹۰۰ 🧠 از قهرمانان ایرانی ، 🧠 که یکی از خدماتش ، 🧠 تاسیس مدرسه دارالفنون بود ؟! ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🎨 کاربرگ نقاشی و رنگ آمیزی 🎪 موضوع : قهرمانان ایران 🇮🇷 @amoomolla
✍ شعر قهرمان ایذه 🌸 علی لندی ، خانِ ایل 🌸 یک نوجوانِ ایذه است 🌸 مثلِ ماهِ درخشان 🌸 در آسمانِ ایذه است 🌸 پر از ایمان و غیرت 🌸 او قهرمانِ ایذه است 🌸 از نسلِ بی بی مریم 🌸 علیمردانِ ایذه است ✍ شاعر : حامد طرفی 🎼 @sorood_sher
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه پدر من و پدر مسعود 🌸 من و مسعود دوتا رفیق بودیم 🌸 که بهترین تفریح و لذت بچگی مان ، 🌸 مسجد و حلقات صالحین بود 🌸 همیشه بعد از نماز و کلاس 🌸 به اتاق بازی می رفتیم 🌸 فوتبال دستی ، دارت ، پینگ پنگ ، 🌸 تنیس و... بازی می کردیم 🌸 گاهی ما را به اردو یا استخر می بردند 🌸 همیشه برای رفتن به مسجد ، 🌸 لحظه شماری می کردیم 🌸 اما یک روز ، در اتاق بازی ، 🌸 بین بچه ها ، دعوا شد . 🌸 و من و مسعود زخمی شدیم 🌸 از فرداش ، دیگر بابام اجازه نداد 🌸 تا به مسجد بروم . 🌸 اما مسعود همچنان می رفت 🌸 از بابای مسعود خواهش کردم 🌸 که با پدرم صحبت کند ، 🌸 شاید بتواند او را راضی کند . 🌸 پدر مسعود ، خیلی مهربان بود 🌸 قبول کرد با پدرم حرف بزند 🌸 اما هرچه خواست پدرم را قانع کند 🌸 هر چه دلیل آورد 🌸 پدرم راضی نشد که نشد . 🌸 مهمترین دلیل پدرم این بود : 🔥 مسجدی که دعوا در آن باشد 🔥 نمی خواهم . 🔥 اگر بلایی سر بچه ام می آمد ، 🔥 کی می خواست جواب بدهد ؟! 🌸 پدر مسعود گفت : 🕋 اولاً آنها بچه اند ، 🕋 یک ساعت دعوا می کنند 🕋 یک ساعت دیگر هم آشتی می کنند 🕋 دوماً اگر این دلیل شماست 🕋 پس مدرسه هم نفرستش 🕋 و نگذار برای بازی 🕋 به کوچه و خیابان برود . 🕋 چون دعوا در مدرسه و خیابان 🕋 هم خیلی بیشتره ، هم خیلی بدتره 🕋 و هم خیلی خطرناک‌تر از مسجده 🌸 اما باز پدرم قانع نشد 🌸 سالها گذشت 🌸 مسعود ، به خاطر رفتن به مسجد 🌸 خیلی پیشرفت کرده بود 🌸 هم مهندس کشاورزی شده بود 🌸 هم معتمد محله 🌸 هم شورای شهر ، 🌸 هم خوش اخلاق و مهربون و... 🌸 اما من چی ؟! 🌸 از آن روز به بعد خیابانی شدم 🌸 الآن هم معتاد و دزد شدم 🌸 یک انگل جامعه 🌸 هیچ وقت پدرم را نمی بخشم 🌸 پدرم حق نداشت 🌸 مرا از بهترین و مهمترین 🌸 مرکز فرهنگی ( یعنی مسجد ) ، 🌸 دور کند 🌸 در حسرت آن روزها ، 🌸 از پدرم کینه به دل گرفتم 🌸 و در بدبختی خودم ، 🌸 او را مقصر می دانم . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻