☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت پنجم ☀️☀️☀️
🌸 صدا از درون خانه آنها بود .
🌸 با سرعت داخل خانه شدند .
🌸 ناگهان با تعجب ،
🌸 همان بچه را ، با همان تشت ، دیدند .
🌸 زهرا و جعفر ،
🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند .
🌸 جعفر گفت :
🌹 اینجا چه خبره ؟!
🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟!
🌸 زهرا به طرف بچه رفت .
🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت .
🌸 و به او شیر داد .
🌸 زهرا باورش نمی شد که دوباره بچه را ببیند
🌸 بچه در حال شیر خوردن بود
🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ،
🌸 برایش شعر می خواند .
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه
🇮🇷 عزیزِ هر دومونه
🇮🇷 ماهه تو آسمونه ...
🇮🇷 جعفر می خواست بچه را از زهرا بگیرد .
🇮🇷 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود
🇮🇷 دلش راضی نبود تا بچه را تحویل دهند .
🇮🇷 جعفر به زهرا گفت :
🌹 بده عزیزم
🌹 این بچه مال ما نیست .
🌸 زهرا ، بچه را رها کرد ؛
🌸 و چادرش را پوشید .
🌸 جعفر گفت :
🌹 شما نمی خواد بیای
🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم
🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد و گفت :
🌹 جناب سروان !
🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ،
🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟!
🌸 سروان جلیلی ، با تعجب به جعفر نگاه کرد
🌸 سپس گفت : بنده شمارو می شناسم ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 بله جناب سروان
🌹 سه چار ساعت پیش ،
🌹 با خانمم اومدیم پیش شما
🌹 و این بچه رو تحویل شما دادیم
🌹 و گفتیم که دم در خونمون پیداش کردیم
🌸 سروان جلیلی گفت :
🔮 واقعاً متوجه منظورتون نمیشم
🔮 من تاحالا ، نه شمارو دیدم نه این بچه رو .
🔮 اولین باره که دارم می بینمتون
🔮 حالا امرتون رو بفرمائید ؟!
🌸 جعفر ، دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد
🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد
🌸 و به خانه برگشت .
🌸 در خانه را که باز کرد
🌸 صدای خنده زهرا و بچه را شنید
🌸 به طرف اتاق رفت
🌸 دوباره همان بچه و همان تشت طلا بود .
🌸 جعفر ، با تعجب به زهرا نگاه کرد .
🌸 سپس یک نگاه به پشت سرش کرد
🌸 و یک نگاه به بچه انداخت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
49.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی تنهاترین سردار
🇮🇷 در مورد امام حسن مجتبی
🇮🇷 قسمت سوم
🔮 @amoomolla
#فیلم_سینمایی #فیلم_ایرانی #سینمایی #سریال #کارتون #انیمیشن #پویانمایی
49.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی پرستوهای سرزمین کنعان
🇮🇷 #کامل
🔮 @amoomolla
#فیلم_سینمایی #فیلم_ایرانی #سینمایی #سریال #کارتون #انیمیشن #پویانمایی
⛔️ #ویژه_والدین
🌹 جای خواب بچه ها ،
🌹 باید از پدر و مادر جدا باشد .
🌹 با این کار ، هم وابستگی بچه ها کم میشه
🌹 هم پدر و مادر ، در مسائل عاطفی ،
🌹 راحت تر و آزادتر باشند .
🌹 امام علی علیه السلام می فرمایند :
☀️ اگر بچه ای هنگام آمیزش والدین ،
☀️ حتی نفس کَشیدن والدینش را بشنود
☀️ زناکار می شود .
🔮 @amoomolla
🌷 آموزش انگلیسی مذهبی 🌷
🇮🇷 Faithful
🌸 تلفظ 👈 فَیض فُل
🌸 ترجمه : مؤمن ، با ایمان ، با وفا
🌸 faithful to God
🌸 تلفظ : فَیض فُل تو گاد
🌸 ترجمه : به خدا وفادار باش
🔮 @amoomolla
#انگلیسی_مذهبی
🌹 مشق و دیکته مذهبی 🌹
🌹 ویژه کلاس اولی ها به پایین 🌹
🌸 س ( سین ) مثل :
🇮🇷 سوره ، سنگر ، سپاه ، سحر ، سمیع ،
🇮🇷 سردار سلیمانی ، سبحان ،
🇮🇷 سجده ، سجود ، سجاد ،
✍ #مشق_مذهبی #دیکته_مذهبی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
👈 دوستان گلم ! اگر شما هم ، کلمات مذهبی با حرف " سین " یادتان آمد ، به ما هم بگین تا به اشتراک بذاریم .
🌸 آی فیتیله آی فیتیله
🌸 جمعه ها روز تعطیله
😍 یه بیل به باغچه بزنید
😍 یه سر به غنچه بزنید
😍 آبی به کوچه بزنید
😍 بوسه به بچه بزنید
🌸 آی فیتیله آی فیتیله
🌸 جمعه ها روز تعطیله
😍 شادی رو پیمونه کنید
😍 غصه رو بی خونه کنید
😍 غسل روز جمعه کنید
😍 موهاتونو شونه کنید
🌸 آی فیتیله آی فیتیله
🌸 جمعه ها روز تعطیله
😍 تق و تق و تق در بزنید
😍 به همدیگه سر بزنید
😍 از خونه ها دل بکنید
😍 پرنده شید پر بزنید
🌸 آی فیتیله آی فیتیله
🌸 جمعه ها روز تعطیله
😍 جمعه روز عبادته
😍 روز نماز وحدته
😍 روز ظهور مهدیه
😍 روز عشق و محبته
🌸 آی فیتیله آی فیتیله
🌸 جمعه ها روز تعطیله
🔮 @amoomolla
#جمعه #امام_زمان
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت ششم ☀️☀️☀️
🌸 جعفر گفت :
🌹 بله جناب سروان
🌹 همین سه چهار ساعت پیش ،
🌹 با خانمم اومدیم اینجا پیش شما
🌹 و این بچه رو تحویل تون دادیم
🌹 مگه یادتون نیست ؟!
🌹 گفتیم که دم در خونه پیداش کردیم
🌸 سروان جلیلی گفت :
👨🏻✈️ واقعاً متوجه منظورتون نمیشم
👨🏻✈️ من مطمئنم
👨🏻✈️ که نه امروز و نه روزای دیگه ،
👨🏻✈️ نه شمارو دیدم نه این بچه رو .
👨🏻✈️ اولین باره که دارم می بینمتون
👨🏻✈️ خب حالا امرتون رو بفرمائید ؟!
🌸 جعفر ، دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد
🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد
🌸 و به خانه برگشت .
🌸 در خانه را که باز کرد
🌸 صدای خنده زهرا و بچه را شنید
🌸 به طرف اتاق رفت
🌸 دوباره همان بچه و همان تشت طلا بود .
🌸 جعفر ، با تعجب به زهرا نگاه کرد .
🌸 سپس یک نگاه به پشت سرش کرد
🌸 و یک نگاه به بچه انداخت .
🌸 جعفر ، مات و مبهوت ، به زهرا گفت :
🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو
🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری
🌹 من تحویلش دادم و برگشتم
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود
🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش
🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه به کلانتری رفت
🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت و گفت :
🌹 آقا بچه کجاست ؟!
🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت :
🌟 کدوم بچه ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ،
🌹 به شما تحویل دادم .
🌸 سروان جلیلی ،
🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛
🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد و گفت :
🌟 شما به بنده بچه دادید ؟!
🌸 جعفر گفت : ندادم ؟!
🌸 سروان جلیلی گفت :
🌟 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم
🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم
🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم
🌸 جعفر به فکر فرو رفت
🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد .
🌸 سکوت جعفر ، طول کشید .
🌸 سروان جلیلی گفت :
🌟 آقا حالتون خوبه ؟!
🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد
🌸 و از کلانتری بیرون آمد .
🌸 در حال قدم زدن ، با خودش حرف می زد
🌸 از بس غرق فکر بود
🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید .
🌸 سپس در حیاط ایستاد و زهرا را صدا زد .
🌸 زهرا با لبی خندان و روحیه ای شاد ،
🌸 و با بچه که در بغلش بود ،
🌸 به طرف جعفر آمد و گفت :
🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه قربونت برم
🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
🔮 @amoomolla