🕌⭐️ سلام آقا 🕌⭐️
سلام آقای خوبم
امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت
امام آخر ما
درسته چشمای ما
نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون
نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه
رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون
هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا
بتابه نور شما
الهی زودتر بشه
وقت ظهور شما
#شعر
@amorohani
🌈☀️خورشید☀️🌈
اتل متل کجایی؟
ای گِردیِ طلایی
نکنه رفتی پشت ابر
یا پشت کوههایی؟
خورشید خانم نشسته
رو قله ی آسمون
نور میپاشه به دنیا
میسازه رنگین کمون
گرمای ما از اونه
از خورشید مهربون
هر روز با شور و شادی
میاد توی آسمون
وقتی میاد روشنه
سپیده سر میزنه
شب میره تا بخوابه
روز میشه باز میتابه
اتل متل توتوله
میدونی حسن کوچوله
مهتاب نورش از کجاست؟
وقتی که ماه اون بالاست
خورشید با نور گرمش
به روی ماه میتابه
ماه مثل یه آینه
نور میده و میخوابه
خداوند مهربون
کشیده یک کهکشون
ستاره و ماه و ابر
خورشید و رنگین کمون
هر چی داریم از اونه
حسن اینو میدونه
#شعر
@amorohanu
#قصه_شتر_گاو_پلنگ .
یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچه ها گفت:.«دفتر نقاشی هایتان را روی میز بگذارید ،امروز می خواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچهها حیوان قشنگِ ما شتر ، گاو ،پلنگ هست، من می خواهم ببینم کدام یک از شما میدانید اسم واقعی این حیوان چیست . »
بچه ها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمی دانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعی اش چیست اصلا تا حالا یک همچین اسمی نشنیده بودند و همچین حیوانی ندیده بودند .
مائده که مداد را به گوشه ی پیشانی اش می زد و فکر میکرد گفت :«خانوم دارید شوخی می کنید ؟»
بهاره خندید و گفت :«خانوم میشه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم ؟»
هلیا که مدادش را در هوا تکان می داد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد»
خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟»
کلاس ساکت شد همه داشتند فکر می کردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند ! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند .
فاطمه که تا این لحظه به حرف های دوستانش گوش می کرد بلند شد و گفت:« خانوم اجازه ! می شود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست! چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!»
خانم معلم لبخندی زد نگاهی به بچه ها کرد همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه می کردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچه ها هنوز منتظر بودند ، بهاره گفت :«شتر که شاخ ندارد!»
خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشه ی دیگر تخته کشید و روی ان خال هایی مثل خال پلنگ گذاشت ! بعد گوشه ی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سم هایی شبیه گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچها بگویید ببینم اگر أین ها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر،گاو ، پلنگ»
خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلی اش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه»
خانم معلم برای بچه ها دست زد و گفت:« آفرین ! برای خودتان دست بزنید» بچه ها هیجان زده دست زدند و هورا کشیدند . خانم معلم رو به فاطمه کرد و گفت :« دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد ، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه می خورد.»
#باران
اقتباس از توحید مفضل
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani
من کی بزرگ می شوم؟
یکی بود، یکی نبود. در خانهای که وسائلش خیلی خیلی بزرگ بود. یک بچه خیلی خیلی کوچک زندگی میکرد. هر روزی که میگذشت بچه کمی بزرگتر میشد. اما هر چقدر هم که بزرگ میشد، باز هم قدش به وسائل خیلی خیلی بزرگ خانه نمیرسید.
همه افراد خانواده در خانه راحت بودند. از آن جایی که قد مامان و بابا خیلی بلند بود، دستشان به همه وسائل میرسید. پسر کوچک خانواده هم همیشه بغل مامان و بابا بود و میتوانست به هر چیزی که دلش میخواست دست بزند.
خلاصه در این خانه تنها کسی که خوشبخت نبود، دختر کوچولوی قصه ما بود! مثل این بود که وسائل خانه از دست دختر کوچولو فرار میکردند. دست دختر کوچولو به ظرف غذایش که روی میز بود ، نمیرسید و به همین دلیل یا غذایش را به موقع تمام نمیکرد و یا غذا را روی زمین میریخت.
وقتی که میخواست ظرف سالاد و یا نمکدان را بردارد، میز بزرگ میشد و همه چیز از او دور میشد.
اگر دختر کوچولو میخواست آب بخورد، لیوانهای روی قفسه از او دور میشدند. اگر هم میتوانست یکی از لیوانها را بردارد، لیوان به قدری بزرگ و سنگین میشد که از دست او روی زمین میافتاد و میشکست.
اگر دختر کوچولو میخواست دستهایش را بشوید، دستشویی بهقدری بزرگ میشد که دست دخترک به شیر آب نمیرسید.
یا این که اگر صابون را برمیداشت، صابون در دستهایش جا نمیگرفت و سر میخورد و زیر در قایم میشد.
دختر کوچولو خیلی دوست داشت با پدرش به پارک برود، اما قدمهای پدر به قدری بلند بود که دخترک مجبور بود برای رسیدن به او تمام راه را بدود.
در این خانه حتی آدمها هم بزرگ میشدند. دوستان مادرش وقتی به خانه آنها میآمدند، آن قدر بزرگ میشدند که دختر کوچولو دوست نداشت حتی آنها را ببیند. یک روز بچه داشت با خودش فکر میکرد: «پس من کی بزرگ میشم؟ کی دستم به همه وسائل خونه میرسه؟» که در همان زمان فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ مجسمه چینی مادرش ناگهان بزرگ شد و تبدیل به یک فرشته زیبا شد.
فرشته به دختر کوچولو گفت: «میدونی !از آن جایی که من هم یک مجسمه کوچکم، دستم به وسائل خونه نمیرسه. بیا این توپ سحرآمیز روبگیر، تا به تو کمک کنه.» بعد هم فرشته مهربان، کوچک و کوچکتر شد و باز تبدیل به همان مجسمه چینی قدیمی شد. دختر کوچولو به توپی که فرشته به او داده بود، نگاه کرد و با خودش فکر کرد که این فقط یک توپ کوچک است. چطور میتواند به من کمک کند؟ بعد هم توپ را در جیبش گذاشت.
آن شب، سرمیز شام ،اتفاق عجیبی افتاد! دخترک همانطور که سعی داشت ظرف روی میز را بردارد، ناگهان احساس کرد قدش در حال بلند شدن است! توپ سحرآمیز تبدیل به یک بالش بزرگ روی صندلی شده بود و قد او را بلندتر کرده بود. همان شب، وقتی که دختر کوچولو میخواست دستهایش را بشوید، توپ سحرآمیز به او کمک کرد و تبدیل به چهارپایه شد.
از آن روز به بعد دیگر دخترک دستش به تمام وسائل خانه میرسید. توپ سحرآمیز با تبدیل شدن به چهارپایه، بالش، پله، لیوان و یا یک صابون کوچک همیشه به او کمک میکرد. اما دختر کوچولو یک روز متوجه شد با این که توپ سحرآمیز در جیبش قرار دارد، دستش به راحتی به ظرف روی میز میرسد، برای شستن دستهایش احتیاجی به چهارپایه ندارد و در پارک برای رسیدن به پدرش لازم نیست بدود.
دخترک خیلی خوشحال شده بود. چون میدانست دیگر واقعاً بزرگ شده است.
دختر کوچولو فوراً به اتاق برادر کوچکش رفت و در حالی که توپ سحرآمیز را به او میداد، گفت: «همین روزها به یک توپ سحرآمیز احتیاج پیدا میکنی. بگیر، این توپ مال تو!»
بعد هم در خانهای که همه وسائلش اندازهای معمولی داشتند، در کنار خانوادهاش خوشبخت و شاد زندگی کرد.
@amorohani
🌹🌷🥀🕊🥀🌷🌹
🌓 #باز_شب_شده 🌗
❤️ #دلم_بهانه_میگیرد ❤️
روزگاری #پرواز برای انسان #رؤیایی محال بود ، اما #شرق_زمین ، محل تولد #مردانی شد که #پرواز را به گونه ای دیگر انجام دادند و حالا این #مردان سربلند هر یک #ستاره_ای درخشانند که راه تا بی نهایت رفتن و به #عشق رسیدن را به ما می آموزند .
آنها پلِ تا #ملاقات خدا رفتن را برای #جاماندگانی چون ما #ترسیم می کنند .
من می گویم
شب #بهشتی ات #بخیر 💐
تو بگو عاقبت شما
#ختم به #خیر و #شهادت 🌹
🌷 #شهید_عزیزم 🌷
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم🌷
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام🌹
🌹 #افشین_ذورقی🌹
🌗 #شبتون_شهدایی
ذکر یک صلوات شادی روح شهید بزرگوار🌷
🌙🌗🌙🌗🌙🌗🌙
@amorohani
🌙🌗🌙🌗🌙🌗🌙
﷽ 💢قرار شبانه 💢
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
از پس پرده ی غیبت نظر دارد
🔔 بياد مولا به رسم هر شب 🔔
🌸✨بسم الله الرحمن الرحيم✨🌸
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ،✨
🌸 وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،✨
🌸وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ،✨
🌸 وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ✨
🌸وَضاقَتِ الاْرْضُ ، ✨
🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ ✨
🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ،✨
🌸 وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،✨
🌸 وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ✨
🌸اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،✨ 🌸اُولِي الاْمْرِالَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا
طاعَتَهُمْ،✨
🌸 وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم✨
🌸فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا✨
🌸ً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛✨
🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ ✨
🌸اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، ✨
🌸وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛✨
🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛✨
🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، ✨
🌸اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، ✨
🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،✨
🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛✨
🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،✨
🌸بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🌸
و برای سلامتی محبوب
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى.
@amorohani
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺
🍀 #السلام_علی_المهدی_عج 🍀
امروز #پنجشنبه برابر است با :
✨ 5 تیر 1399 ه.ش
✨ 3 ذی القعده 1441 ه.ق
✨ 25ژوئن 2020 میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#لااله_الاالله_الملک_الحق_المبین
نیست خدائی جز الله، فرمانروای حق و آشکار
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺
#حدیث_روز
#امام_حسین_علیه_السلام
به یقین ، شیعیان ما آنانند که دلهایشان از هر نوع فریبکاری ، کینه و دشمنی پاک و سالم باشد .
📚 بحارالانوار ، جلد ۶۸ ، صفحه ۱۵۶
@amorohani
دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند.
و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها مےڪنیم و دست بر سینہ،
#شهدا
مشارطه و مراقبه امروز با ذکر زیارت شهدا
🌱 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ
اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفــرج
#اللهم_ارزقنـا_شهـادت_فی_سبیلڪ
#روزتون_منور_به_نورشهدا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@amorohani
به کودکان مهارت زندگی کردن را یاد بدهید تا هوشمند و هدف دار بار بیایند !!!
مهارتهایی چون
گفت و گو کردن را،
تخیل،
خلاقیت،
صبر و مدارا،
گذشت،
دوستی با طبیعت،
داشتن توان عذرخواهی،
دوست داشتن و مهربانی کردن،
دویدن و بازی کردن،
شاد بودن،
از زندگی لذت بردن،
راستی و صداقت را به آنها بیاموزیم.
@amorohani
کودکان در صورت کتک خوردن کنترل درون خود را از دست داده و توانایی تشخیص خوب و بد را از دست می دهند
و همیشه برای تشخیص درست از غلط چشمشان به تصمیم و عکس العمل والدین خواهد بود.
@amorohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی خلاقانه #جوجه
با بشقاب یکبار مصرف
@amorohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه بازی و سرگرمی جذاااب و جالب
#بازی_آموزش_سرگرمی
@amorohani
شعر زیبا در مورد حضرت زهرا سلام الله علیها
🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌺🌺🌺
#شعر
دختر آل طاها، هدیه و لطف خدا
همسر و یار علی، باغ و بهار علی
کوثر قرآن تویی، مادر پاکان تویی
هستی پیغمبری، از همگان برتری
مهر تو مهر خدا، لطف تو بی انتها
راه تو راه دین است
راه خدا همین است
@amorohani
#شعر دستی که بوی جبهه دارد
بگذار دستت را ببوسم///دستی که بوی جبهه دارد
قدری دعا کن با همان دست///تا باز هم باران ببارد
وقتی نگاهت می کنم///در چشم هایم آفتابی
یک آفتاب گرم و روشن///در آسمانی صاف و آبی
آن روز وقتی باغبان رفت///دست تو غم ها را نهان کرد
عطر عبایت باغ ما را///خوش بوترین باغ جهان کرد
امروز در باغ ولایت///چون شاپرک شاد و رهاییم
ما شاپرک ها روست داریم///روزی به دیدارت بیاییم
محمد عزیزی
امام #خامنه_ای
@amorohani
خرگوش پیر و نوهی نجارش
در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می کرد. تیسوتی قرار بود جمعه به خانه ی پدربزرگش، خرگوش پیر برود.
خرگوش از چند روز قبل برای پذیرایی از تیسوتی آماده شده بود. او شیرین ترین هویجهای جنگل را جمع آوری کرده بود. روز جمعه یک سوپ هویج درست کرد.
تیسوتی نزدیک ظهر به خانه ی پدربزرگش رسید. او از دیدن پدربزرگش بسیار خوشحال شد. آن ها باهم سوپ هویج را خوردند و بسیار لذت بردند. اما بعدازظهر که می خواستند استراحت کنند پدربزرگ زیر یک بوته ی برگ دراز کشید و به تیسوتی هم گفت کنار او استراحت کند.
تیسوتی تازه متوجه شد پدربزرگش خانه ای ندارد. تیسوتی به فکر فرو رفت. او اطراف را نگاه می کرد و فکر می کرد.
پدر بزرگ زود به خواب رفت وقتی بیدار شد دید تیسوتی مشغول سوراخ کردن ساقه ی درخت چنار است. خرگوش پیر با نگرانی از تیسوتی پرسید برای چه درخت را اذیت می کنی؟
تیسوتی خندید و گفت من درخت را اذیت نمی کنم من می خواهم برای شما یک لانه درست کنم با دو تختخواب و یک میز غذا خوری.
خرگوش پیر با تعجب نگاه کرد و گفت تو این کارها را از کجا بلدی؟
تیسوتی گفت من یک خرگوش نجارم و کار با چوب را به خوبی بلدم.
پدربزرگ از شنیدن این حرفها ذوق کرده بود. او تصمیم گرفت به تیسوتی کمک کند.
تیسوتی و خرگوش پیر با هم تا نزدیک غروب موفق شدند یک حفره ی بزرگ درون ساقه ی تنومند درخت چنار درست کنند. آن حفره انقدر بزرگ بود که جای دو تختخواب و یک میز غذاخوری را داشت.
حالا تیسوتی باید برای خانه ی پدربزرگ یک در می ساخت . او یک در چوبی زیبا درست کرد و آن را وسط حفره نصب کرد.
هوا دیگر تاریک شده بود و پدربزرگ و تیسوتی هر دو خسته بودند. امشب باید درون لانه ی جدید روی زمین می خوابیدند اما تیسوتی حتما فردا تختخواب ها را می سازد.
امشب پدر بزرگ با مقداری علف کف لانه را پوشاند. آنها باقیمانده ی سوپ هویج را خوردند و امشب را در کنار هم در لانه ی جدید خوابیدند. تیسوتی تمام شب از روزنه ای که در دیواره ی لانه درست کرده بود به ماه نگاه می کرد و به کارهایی که فردا می خواست انجام دهد فکر می کرد.
خرگوش پیر هم آنشب بهتر و راحت تر از تمام شبهای عمرش در کنار نوه ی عزیزش خوابید و زودتر از همیشه به خواب رفت.
کانال
@amorohani