ادامه داستان 👇👇
بله عزیزای دل
بالاخره اموزشگاه ،،روبه فلکه اول آزادشهر نزدیک بلوارانتقال دادم 🌹
خوشحال بودم
به اروزم رسیدم
تابلواموزشگاه مفیدازتوبلوارپیدا بود
خدایاشکرت دیگه مردم نبایداز کوچه پس کوچه بیان
آدرس سرراسته
خوشحال بودم دیگه کسی نبایدسختی بکشه وراحت میتونه آدرس منوپیداکنه 👌👌
مستاجرنیستم که ۶ماه شدبگه خونه روخالی کن
خدایا شکرت بابت همه چی 🤲🤲
تصمیم گرفتم بهترازهمیشه کارکنم 👌
مجوزمجتمع فنی وحرفه ایی گرفتم که بتونم مربیان زیادی رابه کار مشغول کنم مگرارزوهای من تمومی داشت 😍😍
یکی ازاهدافم این شد طبقه پایین مجتمع آموزشی
وطبقه بالا مهدکودک بزنم که مادرا راحت بیان کلاس ☺️☺️
شایدبگی 😳😳 خودت کجابری
بله فقط فکرگسترش کاربودم
روزی که مجوزمجتمع میگرفتم
خانم نجیب که مسئول آموزشگاههای آزاد بودن
بهم گفتن فضا بایدبزرگ باشه 🌹همه مدارک مربیگری داشته باشی 🌹
گفتم همه مدارک دارم فضا هم بزرگه 😍
ومجوزگرفتم وتابلومجتمع روبرسردرخانه زدم
شایدتابه حال کاراموزای من حتی به نوشته تابلواموزشگاه من توجه نکردند🥺🥺
نمیدونن برادونه به دونه کلمات روی تابلوبایدمدرک مربیگری داشته باشی که بهت مجوزاموزش بدن 🥺🥺
شروع کارعالی بود روزها درپی هم گذشت
هم کاراموزداشتم هم مسلط وباعلم بودم هم سختگیرومهربان
تااینکه 👇👇
آبان سال ۸۷ من کمردردشدیدشدم 😭😭
دکتربه من استراحت مطلق داد یه ماه فقط استراحت کردم ولی اموزشگاه روتعطیل نکردم🤔🤔 گفتم که براتون مربی تربیت کرده بودم🌹🌹
براچنین روزایی
این یه ماه تلفنی مربیان روراهنمایی میکردم بچه های خوبی بودند
همیشه همراهم بودندوهمکاری میکردن❤️❤️
ازشانس خوب من زن داداشم کاراموزم بود
دختری باهوش وفهمیده
هنوزعقدی بودن
این یه ماه کنارم بود داداشم ظهرها به خونه مامیومد شرکت گازیزدکارمیکرد
واین باعث آرامش من بود
پایگاه بهداشت نزدیک خونه مابود
سرم که داشتم میومدن خونه بهم وصل میکردن 🌹🌹
کم کم بهترشدم
بله دعای پسرم مستجاب شده بود😍😍
اوهمیشه میگف
بچه من فرداعمونداره عمه نداره
غصه بچه خودش میخورد😂
بله عزیزان استراحت من تمام شد دکتر تاییدکردمیتونم به کارم ادامه بدم 😍😍
من مصمم ترازقبل تا۲۵ تیرماه ۱۳۸۸ فعال وپرکار
انگارنه انگار 🥺🥺
روزبه روز وزنم بالا میرفت🙈🙈
وهرماه مرتب براخودم لباس میدوختم بامدلهای متنوع 👌👌
انقدرسرشادوسرحال به کلاس میرفتم که هیچ کس باورش نمیشدمن باردارم 😳😳
تازه تاروزاخرمن مشغول کاربودم
یادم نمیره روزپنج شنبه ۲۵ تیرماه ازبچه ها خداحافظی کردم
و۴۰ روزرومرخصی گرفتم حتی روزدورهمی کارآموزان دردوران استراحت مشخص کردم همه چی طبق برنامه پیش میرفت
یه اموزشگاه فعال پرتکاپو دوتاخیاط
دوتامربی داشتم
هدفم این بودکه مربیهایی که اموزش دادم ازنازک دوزوترم های پایه اونادرس بدن
من اموزش لباس شب وعروس داشته باشم
همه چی خوب پیش میرفت
وزمان موعودفرارسید ۲۵ تیرازبچه ها خداحافظی کردم وبه مرخصی رفتم وشنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۸۸👇👇
وخدادختری زیبا وسالم وباهوش به من داد
۴۰ روزطبق برنامه استراحت کردم ودوباره کارم روشروع کردم
کارمن اضافه شد
یه نوزاد که نیازبه رسیدگی داشت
منم حساس نسبت به فرزندم زندگی وکارم
دوست نداشتم کسی بگه خانم مفیدبچه داره به ما نمی رسه
بایدسنگ تموم میزاشتم
به نظرتون چکارکردم
چگونه باطفلم کارکردم ایاادامه دادم یاتعطیل کردم 🤔🤔
#داستان_زندگی_خودم_مفید😍😍
داستان ادامه دارد::::::::
#پارت_نوزدهم
https://eitaa.com/amozeshmofid
🌻وقتی خانه ای گرم از محبت است
یعنی خورشیدی در آسمان
آن خانه میدرخشد
وآن خورشید برمدار انگشتان
زنی می چرخد،
اصلا زن خودِ خورشید است
وقتی خانه ای روشن است
یعنی در آسمان آن خانه ماه
روشن است و بر مدار
روشنایی چشم مردی میچرخد
این یعنی مرد خود مهتاب است
زن و مرد دوخط موازی اند
که درهیچ نقطه ای همدیگر
راقطع نخواهند کرد
این یعنی جاده ی طولانی زندگی
که پایانش فقط مرگ است...
وقتی پشت مردی گرم این خورشید باشد
وپشت تمام تاریکیها ی یک زن
چنین روشنایی باشد
زندگی در گروِ خوبیها بر مدار خوشبختی میچرخد
راستی جغرافیا چه معنایی دارد...؟
https://eitaa.com/amozeshmofid