السلام علیک یا ابا صالح المهدی 💕
و چه بی اندازه دوستت داریم ..💗💛
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌅
⊱ꕥآن ۳۱۳ نفر ꕥ⊱╮
@an313nafary🍃
12_3_Nariman_panahi_(Shabe_5_Moharam)_(www.rasekhoon.net).mp3
9.73M
❌ #صوت بالا رو حتما گوش کنید❌
به کانال#سلاطین_مداحی خوش امدید😍👇👇
✅#مداحی های مناسبتی🖤
✅مولودی های مناسبتی 🌹
✅بهترین روضه ها 💯
✅بهترین نماهنگ ها😍
✅قرار دادن #تم های #مذهبی و تم های #مداحان 😍
✨بزن رو لینک زیر برای عضویت در بهترین کانال #مداحی ایتا ✨
https://eitaa.com/joinchat/240975909Ceef73d0246
🌕|•♡بسم رب الشهدا♡•|🌕
(▪به مادر قول داده بود بر می گردد …📿
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …▪)
◇#کانالی_ناب_از_دنیای_شهدا☘️🌱🌿
♧#روایت_هایی_شنیدنی_از_شهدا♥️🌷👌
♤#رمان_های_عاشقانه_مذهبی❤️
◇#هیئت_منتظران_مهدی_عج💚
♤#همه_و_همه_چیز_در_کانال_شهیدانه🌸☘️
|•♡اگه دنبال یک کانال خوب میگردی که حال دلت رو خوب کنه اون کانال اینجاست👇👇👇♡•|
https://eitaa.com/shahidane1399
#رمان_مذهبی_جدید😍
#تنها_در_میان_داعش📚
داستان زندگی شهداوعاشقانه هایشان🙊😍با وجود سردار عزیزمون حاج قاسم سلیمانی🙈
رمانی که بر اساس واقعیات نوشته شده است😍
حالا میخوای این رمانو بخونی؟!
پس عضو شو👇
@sheeay_heydar
قسمت اول سنجاق شده
🔴 گلچین پیام های طنز خنده دار 😂 مذهبی 🤲 همراه با اخبار و تحلیل سیاسی ناب در کانال ❤️ایرانیک❤️ 😍
به ما بپیوندید
👇👇👇
@IranicGalaxy
12_3_Nariman_panahi_(Shabe_5_Moharam)_(www.rasekhoon.net).mp3
9.73M
❌ #صوت بالا رو حتما گوش کنید❌
به کانال#سلاطین_مداحی خوش امدید😍👇👇
✅#مداحی های مناسبتی🖤
✅مولودی های مناسبتی 🌹
✅بهترین روضه ها 💯
✅بهترین نماهنگ ها😍
✅قرار دادن #تم های #مذهبی و تم های #مداحان 😍
✨بزن رو لینک زیر برای عضویت در بهترین کانال #مداحی ایتا ✨
https://eitaa.com/joinchat/240975909Ceef73d0246
•[آن۳۱۳نفــــر]•
#پارت_دوم❤🤗 🔰نذر کرده من تنها فرزند مادرم بودم 🤗که اوبا نذر و نیاز از امام حسین (ع)❤گرفت.مادرم،تاج
#پارت_سوم❤🤗
بار دوم در ۹ سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم😍. آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت😰. با اینکه در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه به بصره می رفتیم🤗، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد😥. بیشتر سال هم هوا گرم بود🥵. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم💚، درویش_ که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود_ در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد🥀. او به حضرت علاقه زیادی داشت و دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد☺️.
بابام از نیت و آرزویش حرفی به ما نزد😕. مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی✨ آمدهاند بالای سر درویش و می خواهند او را ببرند😨. مادرم حسابی خودش را زده و با گریه😭 و التماس از آنها خواسته بود که درویش را نبرند. او در خواب گفته بود:(( درویش جای پدر کبری است💛. تورو به خدا دوباره اون رو یتیم نکنید🖤.)) آن قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابام از خواب پرید😱 و رفت بالای سرش و صدایش زد🗣:(( ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه می کنی😭؟)) مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت:(( من و کبری توی دنیا جز تو کسی رو نداریم😥. تو حق نداری بمیری و مارو تنها بزاری.)) بابام گفت:(( ای دل غافل! زن چه کردی؟😔 چرا جلوی سیدا رو گرفتی💔؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم😍. چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی😭؟ حالا که جلوی موندنم تو نجف رو گرفتی، باید به من قول بدی که بعد از مرگ، هرجا که باشم، من رو اینجا بیاری و تو زمین وادی السلام دفنم کنی💚😍. خونه ابدی من باید کنار امام علی علیه السلام💚 باشه.)) مادرم_ که زن با غیرتی بود_ به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد❤.
در ۹ سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم😭. خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم😨. آنجا بوی مشک و عنبر میداد😍. آن قدر گریه میکردم😭 که زوار تعجب میکردند😳. مادرم فریاد میزد و میگفت:(( کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سُنی ها توی سرت می زنن😳😱.)) اما من بلند نمی شدم😁. دلم می خواست با امام حسین علیه السلام حرف بزنم🤗؛ بغلش کنم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم.💞
مادرم من را از ۴ سالگی برای یادگیری قرآن📿 به مکتبخانه📜 فرستاد. بابام سواد نداشت☹، اما از شنیدن قرآن لذت می برد.😌 برادری داشت که قرآن می خواند😇. درویش مینشست و با دقتبه قرآن خواندن گوش می کرد پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن یاد بگیرم . مکتب خانه در کپیرآباد بود . یک آقای اصفهانی که از بد روزگار،شیره ای بود به ما قرآن یاد می داد. پسر ها خیلی مسخره اش می کردند😕 خودش هم آدم سبکی بود سر کلاس میگفت:《اَلَم تَرَه......مرغ و کره.....!》 منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده های تان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانههایتان نان و کره و مرغ و هرچه که دستتان میرسد و برای من بیاورید بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتیم به سختی مریض شدم ☹در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند 💔😕 مدتی ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد لِین یک اثاث کشی کردیم ⛪تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای پچه ها) به خواستگاریم آمد در همان خانه بودم.چهارده سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد🤭او به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد😄ان زمان سن قانونی برای ازدواج پانزده سال بود😇جعفر شش ماه منتظر ماند تا من به سن قانونی رسیدم و توانستیم عقد کنیم🎉🎁خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودم و نه می شناختمش.او دو بار برای خواستگاری به خانه ی ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم😊نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود.زمان ما عروسی ها این طور بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند.چند ماه اول بعد عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم😍بعد از مدتی جعفر در ایستگاه شش آبادان در یک کُواتر کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی می کرد.جعفر کارگر شرکت نفت بود✨ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند چند سال در اتاق های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند😍💛هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می رفتم.آنجا زایشگاه بچه هایم بود.یک قابله خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می اورد.جیران میان سال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت👧خدا از همان یک دخترسیزده نوه به او داده بود.بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای اورا داشت.
بعد از فارغ شدن من، به جز پول، مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به