eitaa logo
آنچه نگفتم‌
961 دنبال‌کننده
396 عکس
108 ویدیو
1 فایل
مدتی هست ڪه حیرانم و تدبیرے نیست... 🖤💔
مشاهده در ایتا
دانلود
یه «رفیق پایه» داشته باشید بسه!! اونوقت دیگه واسه شب زنده داریا.. سرقرار رفتنا.. خیابون گردیا،غیبت کردنا... کلاس رفتنا و باشگاه رفتنا.. مدرسه نرفتنای آخرای سال.. یه مخاطب واقعی تو زندگیتون دارید و میتونید مزه های شیرین زندگی رو بفهمید•_• (بفرست برای مخاطب واقعیت) |نیکتا| 🌵
بهم گفت: «تو خيلى خطرناکی!» پرسيدم چرا؟! جواب داد: «چون به هيچكس نياز ندارى!» لبخند زدم.
جولیا رابرتز تو فیلم واندر میگه؛ خطوط ریز روی صورتت نقشه راهیه که اومدی... همینقدر اغواگرانه و جذاب
تو... اگه رنگ بودى، میشدی آبیِ دریا.. اگه ميوه بودى، میشدی توت فرنگی.. اگه غذا بودى، میشدی پیتزا.. اگه حس بودی، میشدی حس جنگلای شمال.. اگه شهر بودی میشدی پاریس.. اگه ازم بپرسن تو شبیه چی هستی: " میگم تو همونی که شبیه هیچکسی نیستی.." 🎭|
خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست به حاجب در خلوت سرای خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظر خاطر مرفه ماست اگر به سالی حافظ دری زند بگشای که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست . غزل بیست و سوم حافظ
وقت اگرداري کلامي با تو درد دل کنم شايد ازاين گفتگو،آرامشي حاصل کنم وقت اگرداري بگويداين صداي بي صدا نازنينم،با توازدرد شب بي انتها زجّْه ي سر خورده وبغضي گره گيرگلو لحظه اي بنشين بگويم قصه ام را مو به مو قصه ي تکراري شب هاي سرد انتظار قصه ي تـلخ نگاهي، مانده بردربي قرار قصه ي اين دل که امشب بازکافرميشود ازکتاب عمربي حاصل که آخرميشود ميل رفتن دارداين دل،حيف پايش بسته است دست مشتاق نوازش راببين بشکسته است بازهم زانوي غم کرده بغل اي واي دل دل شده رسواي کوي يارومن رسواي دل تن به دريا ميزنم پرواي طوفانش چه شد؟ سرسپرده ميرود ترس ازرقيـبانش چه شد؟ ميکشاندخسته تن رادربيابان سکوت عاقبت سرمينهد،امشب به دامان سکوت هيمنش راگم کند درکوچه ي دلواپسي سايه ي شب هم ندا سرميدهد،ازبي کسي وقت اگرداري بگويم با تومن ازفصل غم ميشناسي؟ من همانم ازتبارونسل غم ياريم ده،گوش کن،يک دم بيا بنشين که من ناله ها سرميدهم ازدست اين زخم کهـن ناله ازتنهايي وبي هم زباني درقفس بغض ويرانگرپس ازخوش باوريهاي عبس خون دل خوردن مرامم گشت باري بگذريم خون دل خوردن مرامم گشت باري بگذريم ازمن ودل بگذريم اي دوست آري بگذريم کاروان عمرم امشب برگ وبارش نيست نيست ظلمت آمد،کورسويي هم جوارش نيست نيست کاروان ره درکويرکورحسرت ميبرد دل تنش را تا ديار دورحسرت ميبرد همره ايـن قافله افتان و خيزان ميروم همره ايـن قافله افتان و خيزان ميروم تشنه ام درآرزوي شعرباران ميروم
اگر به دست لطیفت نمی رسد دستم به لطف بودنت از جام زندگی مستم فرو نشست اگر عشق در تو اما من همان شراره ی آتش که دیده ای هستم پس از بهار خیال بهار در من ماند ولی به جرگه ی پابیزیان نپیوستم حیات روزنه ای رو به آفتاب نداشت اگر به چشم سیاه تو دل نمی بستم کشید کار به چندین خطا و معذورم که پیش چشم تو تقوی نمی توانستم به لطف خاطره های تو حال من خوبست اگر به دست لطیفت نمی رسد دستم...
قرار بود با سواد شویم... یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه... قرار بود با سواد شویم... روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می خورد مثل پرنده که در قفسش باز می شود از خوشحالی پرواز کردیم... قرار بود با سواد شویم... بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم،‌ به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم... گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم... قرار بود با سواد شویم... از شعر، از گذشته های دور، از مناطق حاصل خیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند ، تا ما همه چیز را یاد بگیریم... استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می شدیم. قرار بود با سواد شویم... دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم فقط می خواهم چند سوال بپرسم... ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟ ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟ ما چقدر سواد رابطه داریم؟ ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟ ما چقدر سواد انسانیت داریم؟ ما چقدر سواد زندگی داریم؟ قرار بود با سواد شویم... 👤
آنان که به سر مستی ما طعنه زنانند، بگذار بمانند به خماری، که ز ما هیچ ندانند!
من تو را دوست داشتم. اما حالا خسته‌ام. از این که می‌روم خوشبخت نیستم. اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست. 👤
امروز داشتم به این فکر می کردم که فقط هم اینطوری نیست که ما از دست داده باشیم. دلم سوخت برای آنها که ما را از دست داده اند، نه که ماه باشیم و بی عیب، نه... فقط ما انگار کسانی را از دست داده ایم که مطمئن نبوده ایم دوستمان دارند، و آنها کسانی را که مطمئن بوده اند دوستشان دارند و به نظر می رسد آنها بازنده بزرگتری هستند... 👤
مانده ام خیره به راه، نه مرا پای گریز، نه مرا تابِ نگاه... 👤