قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم
صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید
که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم
دست در دست خدا بودی و با آمدنم
عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم
وای مرد رویاهایم ببخشید مرا
عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم
فاصله بین من و تو نفسی بود ولی
رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم
قصد این بود که عاشق بشویم اما نه
عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم
نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار
لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم
باز اقبالی و آهنگ شقایق اما
چقدر ساده هم آغوشی ما ریخت بهم
بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت
خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم
کلماتم همه در بغض گلو درد شدند
بعد از آن شعر و غزل قافیه ها ریخت بهم
خسته ام آه چرا رابطه عشقی ما
به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم..!؟
|#سیمین_بهبهانی|
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا؛ میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.» فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...
|مرتضی برزگر|
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دلِ تنگم ز عطش میسوزد
شانهای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
|#هوشنگ_ابتهاج|
شانهات را دیر آوردی ، سرم را باد برد
خشت خشت ، آجر آجر ، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم ، پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزل هایم فقط،خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه ، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی! نیمه عاشقترم را باد برد!
هدایت شده از کآشوب 🍃🏴
مسااااابقههه دارییییممم🤩🔊
به مناسبت عید بزرگ #غدیر
حجرهی هنری #خاتون برگذار مینماید🥳
قراره مسابقه داشته باشیم باا
جوایزه فوقالعادههه جذابب😎🤞🏻
🎁جوایز مسابقه :
- 2 عدد عقیق سبز خراسان تُپلی 😁
- 2 عدد سنگ حرم حضرت معصومه"س"😍
• اگه توام میخوای تو مسابقه شرکت کنی و برندهی یکی از هدیههای مسابقه باشی عضو کانال شو، [شرایط مسابقه] رو بخون و به [ادمین مسابقه] پیام بده😉👇🏻
•
˹ http://eitaa.com/joinchat/38404173Ce6cc27bb9a ˼
•
#کدِ116 🧡🌱
از ذکر یاعلی زبان و دهان خسته کی شود
اصلا زبان برای همین در دهان ماست :))
#غدیر
دلتنگ که باشی
انگار همهی روزها شب هستند
و شبها بیانتها
و جای خالیاش مدام،
خالیتر و خالیتر،
یکی در من نیست،
در خیال شعرم گم شده است،
و من هر شب،
خاطرههایش را،
با اندوه برای ماه مینویسم....
|#مینو_پناهپور|