+حدیث عاشقتم. - ولی تو منو دوست نداری سارا رو دوست داری :( + ....... ولش - همین ؟ + خب منو تو رو بیشتر دوست دارم . _ میدونی از تو و اطرافت متنفرم چون هر بار برات جنگیدم جلو خانوادم وایسادم دوستام رو ول کردم تو رو هم ول می کنم فقط بزار جدا بشیم همین + باش. - نفهم .....
#شما
خوب تویی ،
عشق دل انگیز هم..
باده تویی ،
دلخوشی ام نیز هم..
کس نتواند که بگیرد تو را
دولتِ جور و غم و چنگیز هم...
#مریم_قهرمانلو
خیرهخیره نگام میکنی و میگی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»
نگات که میکنم دلم آروم میشه، وقتی با دست موهات رو از روی صورتت میندازی پشت گوشت، یه عطر عجیبی توی هوا میپیچه.
نشستم روبهروت و نفس کشیدنت رو تماشا میکنم. تو چهطوری نفس میکشی که من نفسم میگیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. میگن صدایی که آدم از خودش میشنوه با اون چیزی که به گوش بقیه میرسه فرق داره. خوشبهحال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمیلرزه.
شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست میشینم. توی هوا یهکم از عطر همیشگیت میزنم و از روی پیامگیر به آخرین پیامت گوش میدم.
همهچی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم.
فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.
| پویا جمشیدی |
هدایت شده از 𝑀𝑒 :)
لازم نیست برای کسی که نمیفهمه توضیح بدی چه کارایی براش کردی و چقدر باهاش ساختی و چقدر به فکرش بودی. خودتو ازش بگیر؛ گذر زمان خودش همه چیز رو بهش میفهمونه!#!؟
هربار که نگاهت میکنم
جملهای آشنا
به ذهنم خطور میکند:
در این سرزمین ،چیزی هست که ارزش زندگی کردن دارد...
#محمود_درویش
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظهای که بی تو سرآید مرا مباد!
مفهوم مرگِ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.
| فریدون مشیری |
به نظرم هیچوقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را خیلی خوب میشناسی، هر چند سال باشد، هر چقدر هم از آشنایی ات گذشته باشد.
بعضی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازه ی موج انفجار یک بمب ما را موج زده می کنند.
انقدری که پیش خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند، نه نه حتما هک کردنش، امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد!
می خواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن، این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصف کاره بگذار و فقط برو، من تا همین جایش هم زیادی شنیدم، اما موج حرف هایش نمی گذاشت حرف بزنم و فقط نگاهش می کردم.
سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر می کنید.
برزخی که یک طرفش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش
و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش
همین.
|پویان اوحدی |
هدایت شده از ''هر آنچہ نگفتم'🇵🇸
پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد
"جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا"
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد:
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم"
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:
"بریم آب هویج بستنی؟!"
آهسته گفتم:
"سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم"
دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!!
دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...!
توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد!
پرسید:
"مطمعنی بستنی نمیخوری؟!"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم:
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."
دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد
"من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :
هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!
بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا...
همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:
"هیس!!!
یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!
از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور شنیدم:
"تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم:
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!"
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:
"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز
بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:
"چقدر ساده از دست دادم تورو...!"
| طاهره اباذری هریس |
به همهچیز و همهکس پناه میبری
پخش میشوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی میروی که نباید بروی
به آدمهایی سلام میکنی که نباید.
محبوب من!
بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!
از کافههای دود و نیشخند
از گلوی شبها
از گِل و لای روزها
من پراکنده شدهام
بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان
بیا مرا جمع کن از دیگران!
#رسول_یونان
پدرم دفتر شعری آورد
تکیه بر پُشتی داد
شعر زیبایی خواند
و مرا برد به آرامش زیبای یقین
زندگی شاید
شعر زیبای پدرم بود که خواند...
#سهراب_سپهری